Can you hear the music?

می‌دونی، به صورت کلی فکر کنم یک چیزی که آزارم می‌ده و گاهی عمیقا ناراحتم می‌کنه اینه که چجوری ممکنه خوب یا نزدیک به خوب باشی، ولی همچنان چیزها سخت باشن و نتیجه‌ش بشه این‌که بخشی خوبی از روزها سینه‌ت سنگین باشه. انگار بهش به چشم تابعی نگاه می‌کنم که ورودی خوبی بدی، و بدون هیچ توجهی به چیزی که بهش دادی، خروجی بد بیرون بده. اون موقع هی می‌شینی با خودت فکر می‌کنی که کجای راه رو اشتباه رفتم، و آیا قراره همیشه زندگی باهام رفتار کنه یا نه. یک بار کلم بهم گفت اگر دنبال عدالت باشم توی زندگی کلاهم پس معرکه خواهد بود، و واقعا چیز زیبایی نیست اقرار به درست بودن و پذیرفتنش، ولی به نظر میاد که درسته.

سال قبل سخت‌ترین بود. مبینا نوشته بود که خلاصه‌ی سال براش اینه که ترک خورده، و من کاملا می‌فهمیدم چی می‌گه. عین سنگی که هی داغ و سردش کنی تا تهش بترکه. سیل اتفاقات خوب و بد اومد و من هم همراه شدم، و فکر کنم یک جاهایی حتی وقت نشد حتی درست فکر کنم که چه خبره دقیقا، و نتیجه‌ش این شد که آخر سال توی اتوبوس رفتنه تنهایی و برگشتنه روی شونه‌ی یکی دیگه گریه کردم.

برام بامزه‌س وقتی می‌شنوم از بقیه که شخصیت معماگونه و رازآلودی دارم پیششون از بس حرف نمی‌زنم :)) هیچ‌وقت تلاشی براش نکردم. همیشه از توی جمع حرف زدن و به صورت explicit در مرکز توجه بودن بدم می‌اومده، و برعکس از حرف زدن تک‌ به تک با انسان‌هایی که دوستشون دارم استقبال کرده‌‌ام.

النا برام یک سری اکانت نردطور فرستاد از توییتر دو روز پیش، و دقیقا وقتی فرستاد که من تفریحی نشسته بودم ریاضی ML رو دوره می‌کردم و از چیزهای پیچیده‌ای مشتق می‌گرفتم و واقعا کیف می‌کردم :))) این رابطه‌ی عاشقانه‌ی من و ریاضی واقعا چیز جالبیه. زمستون سه سال قبل، وقتی فهمیدیم دایی باید اون عمل سنگین رو انجام بده، دنیا روی سرمون خراب شد. اولین بار در شش هفت سال اخیره که چیزی عمیقا و شدیدا تحت تاثیر قرارم داد. از خونه‌ی مامان‌بزرگم که برگشتیم، رفتم توی اتاقم و نشستم گریه کردم. بعدش پا شدم و شروع کردم به یاد گرفتن مشتق، و هنوز یادمه که چه شکلی غرق شده بودم. شباهت خوبی به دو روز پیش داشت.

از کلم پرسیده بودم که آیا بهار تهران به همون زیبایی هست که باید باشه، و الان گفت بله. خوش‌حالم. خیلی مطمئن نیستم از این‌که زیباییش قراره من رو یاد دو سال پیش بندازه و باز ناراحتم کنه یا ازم آدم خوش‌حال‌تری بندازه، ولی به هر حال بهار زیباست. نور روز هست، از یک جایی پیراهن و تی‌شرت پوشیدن هست، احتمالا بیرون رفتن‌های گاه و بی‌گاه باشه، و شاید چیزهای دیگه‌ای که ازش خبر ندارم.

همچنان بدون پیانو انگار یک عضو از بدنم رو از دست دادم. ولی یک چیز جالب برام اینه که سر این‌که از دستش داده باشم اصلا غصه نمی‌خورم، چون کاملا مطمئنم که در موقعیت مناسبش بهش برمی‌گردم. هیچ شکی توش ندارم. دیروز یک ویدئو دیدم از بررسی Can you hear the music، و نمی‌تونم دقیقا چجوری توصیف کنم، ولی خوش‌حالم که هنوز ارتباطم با موسیقی انقدر عمیقه. با ضمیر داریم یه دوره از فراستی می‌بینیم، که دقیقا محشره، و این هم خوش‌حالم می‌کنه. یک جایی داشت می‌گفت دیدن هر چیزی مثل نگاه کردن به یک جنگل می‌تونه باشه. اگر تک‌درخت رو ببینی، مفهوم جنگل و زیباییش رو نمی‌فهمی، و اگر کل اون جنگل رو ببینی و توجه به تک‌درخت‌ها نکنی هم باز جواب نمی‌ده. یکی از جالب‌ترین چیزهایی بود که این چند وقت شنیدم. 

در راستای همین ارتباط با هنر، داشتم به زن‌دایی می‌گفتم که اروپا، اروپا و اروپا :)) فکر می‌کنم تصورم از خودم در اروپا مثل پول داشتنم می‌شه. قبلا فکر می‌کردم که اگر جایی کار کنم، خیلی خوب خرج می‌کنم. ترکیب خوبی از پس‌انداز و به خود رسیدن و تفریح، و دقیقا همین شکلی بوده. در مورد اروپا داشتم می‌گفتم انقدر اون بخش هنری شخصیت من و میل بهش قویه به شکل طبیعی و نه ادایی‌طور، که شکی ندارم بودنم مساوی می‌شه با سفرهای زیاد، دیدن نقاشی‌های زیاد و کنسرت‌های زیادتر. 

یک سری تصمیم واقعا سخت و شجاعانه باید بگیرم، و تا الان هی عقبشون انداخته‌ام. 

می‌دونی، فکر نکنم از حدود یک سال قبل روزی بوده باشه که من به نیما فکر نکرده باشم. واقعا تنها جایی هست توی کل زندگیم احتمالا که واقعا من شخص بی‌شعور و بی‌ملاحظه بودم، و خودم هم کاملا بهش آگاهم. دیروز داشتم می‌گفتم دارم به این فکر می‌کنم که توی این چند روز باهاش قرار بذارم، یک بار به شکل اساسی و درست ازش عذرخواهی کنم، و ببینم آیا تمایلی به دوستی مجدد با من داره یا نه. فقط برای این‌که بدونه هیچ‌وقت از یادم نرفت این‌که دوستی باهاش چه شکلی بود و چه شکلی رنگ دیگه‌ای به دنیام می‌داد. امیدوارم که موفقیت‌آمیز باشه، ولی نبود هم درسیه که هیچ‌وقت همچین ارتباطی رو فدای چیزی نکنم.

همیشه گفته‌ام که من الگوی خوبی برای پدر بودن دارم. هیچ‌ تغییری به ذهنم نمی‌رسه که باعث می‌شد بابام پدر بهتری برای من باشه. هفته‌ی پیش عکس دسته‌جمعیمون جلوی ال‌گلی رو بدون هیچ مقدمه‌ای یواشکی وسط هال بهش نشون دادم. یه نگاه با تعجب کرد بهم، گفت تبریز؟ سر تکون دادم، و چشماش برق زد. قشنگ این شکلی که پسر خودمی :))) وقتی که من عقیدتی راهم رو کج کردم، بابا کسی نبود که تلاش کنه من رو عوض کنه. همیشه قبولم داشته، و در عین حال هیچ فشاری برای هیچی بهم نیاورده. دیروز که داشتم بهش از اپلای می‌گفتم، می‌گفت برو MIT، و من واقعا فکر کردم داره شوخی می‌کنه، ولی جدی بود :)) می‌گفت چرا فکر کردی از کسایی که می‌رن اون‌جا چیزی کم داری و نمی‌تونی. من که نمی‌رم MIT، ولی این‌که کسی این شکلی قبولت داشته باشه واقعا زیباست. بابا بهم یاد داد بلندپروازی باشم که جای آسمون به جاده نگاه می‌کنه.

بسیار پست درهمی شد، و کاملا تجلی حال این روزهای من که تقریبا هر ساعت در تردد بین غم و شادی‌ام.

امیدوارم ۱۴۰۳ مهربون‌تر باشه.

  • پرهام ‌
  • شنبه ۴ فروردين ۰۳

پاییز تو سر می‌رسد، قدری زمستانی و بعد؟

هفته‌ی پیش خواستم به سنت یک روز قبل از تولدم پست گذاشتن پایبند بمونم، ولی دیدم که پایبند بودن به روتینم با کلم برام مهم‌تره، در نتیجه بریم که داشته باشیم.

زندگی عجیبی دارم. بعضی وقت‌ها به آدم‌های اطرافم نگاه می‌کنم، و از خودم می‌پرسم چی شد که تونستم همچین کالکشنی از آدم‌های زیبا رو دور خودم نگه دارم، ولی کمی که عمیق‌تر فکر می‌کنم، می‌بینم حداقل این دفعه دیگه تصادفی نیست. نمی‌دونم دقیقا چه شد، ولی از یک جایی من آدم مایه‌گذارتری شدم برای روابطم. تلاش خاصی هم به صورت explicit نکردم حتی. هر کدوم از این آدم‌ها یک گوشه‌ای از قلبم رو دارن، و تو توی این موقعیت معمولا به این فکر نمی‌کنی که انرژی بذاری یا نه. و یک جاییش هم از این میاد احتمالا که از وقتی یادم میاد در روابطم در اکثر اوقات قدردان بوده‌ام. اگر کسی نزدیک باشه بهم احتمالا به این حتی فکر هم نمی‌کنه که آیا حواسم بهش هست و دوستش دارم یا نه، از بس خودش و بقیه رو اسپم می‌کنم از احساسم بهش و اهمیتش برام.

یکی دیگه از فاکتورهای مهم این روزها سر کار رفتنه. هنوز کمی insecure هستم، ولی می‌دونی، من از ته قلبم این کار رو دوست دارم. باورت نمی‌شه که چقدر برای این کار و این فیلد ساخته شده‌ام، و حتی برای جایی که توش کار می‌کنم. چند روز پیش برای تولدم بچه‌ها هر کدوم روی یک کارتی یک جمله یادگاری نوشتن و دادم بهم. مهدی گفته بود خوش‌حاله که من توی تیمشون هستم، و کیف داد، چون مهدی با اختلاف نردترین آدمیه که تا حالا دیدم. آرش گفته بود ایشالا بعد از این‌جا گوگل، که جالب بود، چون تا چند روز فکرم درگیر این بود که آرزوی خوبیه یا نه، و دیدم که برام مهم نیست. خیلی وقته که آخر مسیر رو انداخته‌ام دور، و صرفا در حرکتم. هنوز مثل یک بچه ذوق و عطش دارم برای یاد گرفتن و بلعیدن چیزهای جدید، و هر چی فکر می‌کنم هدفی جز یاد گرفتن چیزهای بیش‌تر هم به ذهنم نمی‌رسه. علی گفته بود از جوونی‌ام لذتش رو ببرم، و خب توصیه‌ی پیر فرزانه‌طور و جنرالیه، ولی الان حس می‌کنم که دارم بهش عمل می‌کنم. یعنی فکر کن، من امروز صبح تصمیم گرفتم که برم سفر، و الان نشسته‌ام توی اتوبوس.

توی این سه ماه فکر کنم پنجاه بار به کلم گفته‌ام که عجب سالی بود. این‌جا هم بگم که عجب سالی بود. اتفاق پشت اتفاق. بعضا دهن‌سرویسی پشت دهن‌سرویسی. تهش؟ خیلی بزرگ شدم. شاید زودتر از چیزی که باید، ولی چه اشکالی داره؟ چند شب پیش مهدی سر یک مکالمه‌ای ازم پرسید که پشیمونی؟ گفتم نمی‌دونم، سوال سختیه. گفت پس نیستی، یا اگر باشی هم در آینده نخواهی بود، که اگر بودی نمی‌گفتی سوال سختیه. و فکر کنم درسته.

می‌دونی، یک چیز خیلی جالب دیگه اینه که من الان واقعا نمی‌دونم قراره چه کار کنم. از صد در صد می‌رم رسیده‌ام به این‌که ببینیم چی می‌شه، و واقعا خودم هم نمی‌دونم چی می‌شه. قطعا قرار نیست اگر بنا به ادامه‌ی تحصیله در این محیط مسموم بمونم، ولی نمی‌دونم غیر از اون می‌خوام چه کنم. رفته بودم اصفهان، و به بابا و مامان نگاه می‌کردم و به این فکر می‌کردم که من دقیقا از ته قلبم این دو انسان رو دوست دارم. چرا باید بذارم برم یک جایی که به زور هر یک سال یک یار ببینمشون؟ چی واقعا انقدر ارزش داره؟ نمی‌دونم.

امروز که زن‌دایی در رو به روم باز کرد، بلافاصله بغلم کرد. برای اولین بار، و نمی‌دونی چقدر چسبید. زن‌دایی نقش عجیبی داشته توی این پنج شش سال توی زندگیم. روز اولی که اومده بودم تهران پیام داد بهم، و گفت کف خیابون هم که بودی زنگ بزن، من میام جمعت می‌کنم و حتی نمی‌پرسم چرا، و این به نظرم نمای خوبی از رابطه‌ی من و زن‌داییه. که انگار همیشه پشتت گرمه به یکی، حتی اگر همیشه ازش کمک نخوای.

همچنان زندگی جالبه.

  • پرهام ‌
  • جمعه ۲۰ بهمن ۰۲

به خاطر قدم‌های سمت انتهای تونل*

قراره پست درهم، بی‌نظم و طولانی‌ای باشه. فقط می‌نویسم تا خاطرات و فکرهام دفن نشن.

 

بالا و پایین زیاد دارم، و چیز زیبا و دلچسبی نیست، ولی می‌دونم که احتمالا مختص همین دوره‌ هست و بهتر می‌شه. این چند وقت خیلی حرف زدم. با افراد زیادی و در مورد موضوعات مختلفی. آدم‌ها خصوصی‌ترین خاطرات و تجربه‌هاشون رو بهم گفتن تا حس کنم تنها نیستم و درک می‌شم، و خب هر کسی به یه شکلی یه جای دیگه‌ای توی قلبم پیدا کرد. روز اولی که رسیدم دانشگاه، هادی اولین کسی بود که نزدیک بود و پیشش شکستم. هادی مذهبیه، و می‌دونم در مرحله‌ی اول به صورت کامل مخالف چیزی بود که ازش داشتم تعریف می‌کردم، ولی بهم گفت که درکم می‌کنه. سر کلاس مراقبم بود، بعدش مراقبم بود، و همه‌جا باهام بود. با مهدی خیلی حرف زدم. با النا حرف زدم. با زن‌دایی حرف زدم. گفت یک سوال خصوصی بپرسم، گفتم آره، پرسید، و بعد گفت حالا بذار من هم یک چیز خصوصی بهت بگم، و از رابطه‌ای قبل از دایی گفت که اطمینان دارم هیچ‌کس جز خود دایی نمی‌دونه ازش، و این‌که بعد از اون در وضعیت کاملا ضعیغی پیش دایی اومده بوده و چقدر خوش‌شانس بوده که دایی فرد محشری از آب در اومده. از زیباترین پیام‌های این چند وقت رو از سپهر گرفتم و هنوز گاهی بهش برمی‌گردم. کلم بهترین دوست بود و نمی‌دونم دقیقا چند بار نجاتم داد. داشتم می‌گفتم که دوران دانشجویی اولین دوره‌ای بود که خودم به صورت داوطلبانه ارتباط مختلف رو شروع کردم و ساختم، و انگار الان موقعی بود که محصولش رو برداشت کنم. که تنها نبودم و هر طرف می‌رفتم ساپورت می‌شدم. نمی‌دونم رد زخم‌هام قراره کامل خوب بشن هیچ‌وقت یا نه، ولی توی این شک ندارم که در مسیر خوبی‌ام و قراره باز خوب بشم.


روز اولی که از یکتانت تماس گرفتن و به مصاحبه‌ دعوت شدم تقریبا اطمینان داشتم که قرار نیست به جای خاصی برسه. مصاحبه‌ی الگوریتم بود و من چندین بار سر الگوریتم ضربه خورده بودم و دلیلی هم نداشت که این دفعه خیلی فرقی داشته باشه. ولی خب مصاحبه‌ی اول رو خوب دادم و دو هفته بعدش رفتم بعدی. رفتم مصاحبه‌ی بعدی با این تصور که قرار نیست الگوریتم باشه، و این دفعه یه ماژیک و تخته بهم دادن و این دفعه دیگه با سوال الگوریتم بمباران شدم :)) حس می‌کردم باز هم خوب دادم نسبتا، و خوب داده بودم. رفتم مصاحبه‌ی دیتا، و یکی از خفن‌ترین‌ آدم‌هایی که کلا توی این حوزه توی ایران دیدم روبروم نشست و ازم سخت‌ترین و زیباترین سوال‌هایی که دیده بودم رو پرسید، و انقدر از وقتی شروع به خوندن توی این حوزه کرده بودم عمیق و خوب و اصولی پیش رفته بودم که احتمالا همه رو درست جواب دادم. اومدم بیرون و در آسمون باز شده بود انگار. نشستم توی تاکسی و توی راه دانشگاه با کلم حرف زدم و یک عکس از شیشه‌ی بارون‌خورده گرفتم که احتمالا چندین سال بعد بهش باز برگردم و یادم بیاد این روزها رو.

فردا که توی سایت نشسته بودیم بهم زنگ زدن، و گفتن که باز هم قبول شدم و باید برم HR. خوش‌حال‌ترین انسان روی زمین بودم. عصرش رفتیم با کلم بیرون، و قرار شد برام کادو بگیره. رفتیم چتر، و پرسید رمان می‌خوام یا چیز فلسفی‌طور. یاد Grace افتادم که رفت روی صندلی و از تامی پرسید Happy or Sad? :)) گفتم فلسفی، چون دنبال معنی‌ام باز. بعدش رفتیم میدان آزادی، و بعدش با علی رفتیم سگ‌پز شریف. کلم خودکار گرفت و عنوان پست* رو برام توی کتاب نوشت. آخر شب داشتیم شوخی‌ می‌کردیم که جالب می‌شه بعد از سه تا تکنیکال توی HR رد بشم. اولش شوخی بود، ولی کم‌کم فهمیدم که با اختلاف استرسی که دارم برای منابع انسانی تجربه می‌کنم از همه‌ی تکنیکال‌ها بیش‌تره. چون مثل همیشه متنفرم از پرزنت کردن خودم و هر گونه موقعیتی که لازم باشه روی چیزها در مورد خودت اغراق کنی. ولی مصاحبه‌کننده خیلی مهربون و زیبا بود و سوال‌هایی پرسید که لازم نشد هیچ چیز عجیبی بگم. پرسید چرا این‌جا، و حتی لازم نبود فکر کنم و جواب براش پیدا کنم. می‌دونستم چرا این‌جا. دو روز بعدش باز زنگ زدن و تمام شد. بعد از رد شدن توی چند جای کوچک و بزرگ، قراره بهترین جایی که می‌شه کار کنم و هر روز با عددها سر و کله بزنم. اگر کسی دو ماه پیش بهم می‌گفت عمرا باورم می‌شد، ولی خب به قول کلم قشنگیش هم همینه.

روزی که خونه‌ی دایی بودم، داشتم برای زن‌دایی تعریف می‌کردم که دو تا مصاحبه‌ی تکنیکال آخر واقعا حالم خوب نبود، ولی هر بار می‌رسیدم پشت در شرکت به خودم می‌گفتم هر چی شده رو بریز دور، کلی تلاش کردی تا دقیقا به همین‌جا برسی، و حیفه الان بزنی زیر همه‌چیز. و در نهایت من سوال‌های الگوریتمی رو حل کردم که در بهترین حالتم هم نمی‌تونستم حل کنم، و انقدر مسلط بودم توی مصاحبه‌ی دیتام که خودم هم باورم نمی‌شد. و داشتم می‌گفتم که از خط قرمزهام نگذشتم هیچ‌جا. گریه کردم و تمرین نوشتم توی سایت. گریه کردم و درس خوندم. ولی خوندم. خوندم و الگوریتمی که ازش مثل سگ می‌ترسیدم شد بهترین امتحان میان‌ترمم. زن‌دایی گفت عجیب قوی‌ای، و می‌دونم که واقعا قوی‌ام. مهدی اون روز داشت می‌گفت که هر دفعه پشماش می‌ریزه که چجوری دارم آروم آروم می‌گذرم، و گفتم خودم هم، ولی خب گزینه‌ی دیگه‌ای هم نیست. هست، ولی برای من نیست. نمی‌خوام گیر کنم وقتی می‌‌دونم به احتمال خوبی چیزهای زیبایی توی راهه.


داشتم به کلم می‌گفتم که چند ساله دوست دارم سه‌تار یاد بگیرم، و پیشنهاد داد که خزان رو فعلا بده به من. یک شب آوردش خونه و کوکش کرد و بهم داد، و نمی‌دونم، انگار چیزی بوده که جاش توی زندگیم خالی بوده. خیلی عجیبه. نت‌ها رو روش پیدا می‌کنم، و هر بار از شنیدن صداش حیرت می‌کنم. قراره فعلا کلم باهام کار کنه و یکم دیگه برم کلاس.  

یک روز وسط سایت مهدی بهم یاد داد که ریتم لنگ چیه. یکی از تفریح‌هام این شده که به آهنگ‌های ایرانی گوش می‌دم و تشخیص می‌دم که لنگ‌ان یا نه. وسط همین چیزها بود که به پالت رسیدم و الان کاملا دارم در پالت غرق می‌شم. هر آلبومش رو دارم هزار بار گوش می‌دم و می‌رم جلو. 


با سامان و سپهر قرار گذاشته بودیم که اگر من رفتم یکتانت، سامان رفت تپسی، و پروژه‌ی سپهر هم توی نوبیتکس اول شد بریم یه شام به قول سامان اولترا پرومکس :)) و واقعا نمی‌دونم چقدر احتمالش بود، ولی هر سه‌تاش اتفاق افتاد :)) واقعا Golden Trio. دیشب رفتیم بیرون. باز هم سگ‌پز شریف :)) سپهر و سامان هم تایید کردن که مزه‌ی بهشت می‌ده. سلفی خیلی زیبایی گرفتیم و حتی مامان هم قربون‌صدقه‌ام رفت وقتی براش فرستادم. 

یک شب دیگه که رومینا خونه بود و داشتیم با امیرحسین توی میت الگو می‌خوندیم، سپهر همین‌جوری رندوم گفت پاشو بیا این‌جا بخونیم، و امیرحسین گفت باشه، و واقعا نیم‌ساعت دیگه خونه‌مون بود :)) 

رسیدیم به امتحان‌ها. روز قبل از بازیابی مهدی عزیز اصرار داشت که می‌رسه که کلاسش رو بره و به امتحان هم برسه. در نهایت کار به یه جایی رسید که گفتم نمی‌ذارم بری، خودت رو اذیت نکن. شب برش داشتم آوردمش خونه، و تا صبح و تا دم در امتحان داشتیم می‌خوندیم. بعدش به هر کس می‌رسید می‌گفت بازیابی من رو پرهام نجات داد :)) 

دوباره سر امتحان OS برش داشتم آوردمش خونه و تا صبح خوندیم. بینش شجریان می‌ذاشتیم، و با سه‌تار ور می‌رفتیم. 

از این بیرون رفتن و دعوت کردن‌ها خوشم میاد.


داشتم به کلم می‌گفتم که گاهی خیلی بی‌معنی می‌شه همه‌چیز. در نهایت به این رسیدیم که اگه دقیقا خیلی عمیق بشی، پیدا نمی‌کنی چیزی. صرفا همینه که زندگی واقعا جالبه، و این آویزون‌ شدن‌های گاه و بی‌گاه به چیزهای مختلف در زمان‌های مختلفه که آدم رو پیش می‌بره.

و می‌دونی، دیدن بعضی چیزها واقعا جالبه. این‌که دارم کسی می‌شم که اگر یک ماه قبل توی لینکدین می‌دیدمش بهش غبطه می‌خوردم. که همیشه عاشق سال بالایی‌های خفنی بودم که به ما راهنمایی‌های با حوصله و خوب می‌دادن، و حالا دارم خودم یه سال‌بالایی خفن می‌شم که کلی با بچه‌های پایین‌تر ارتباط دارم. 
زیباست، نه؟

 

پ.ن: این‌جا قراره سفید بشه به زودی. نمی‌دونم برای چقدر وقت، و نمی‌دونم دقیقا که قراره بعدا چیزی توش بنویسم، یا جای دیگه‌ای بنویسم، یا چی. ببینیم چه می‌شه.

  • پرهام ‌
  • چهارشنبه ۱۵ آذر ۰۲

۹۲

برای اولین بار دردی رو می‌کشم که حس می‌کنم از آستانه‌ی تحملم بالاتره یکم.

فقط باشه، که شاید یک روز برگشتم و گفتم این هم گذشت.

  • پرهام ‌
  • سه شنبه ۲۳ آبان ۰۲
عنوان وبلاگ نام کتابی از ایروینگ استون در مورد زندگی ون‌گوگ که با عنوان "شور زندگی" در ایران ترجمه شده.

 
موضوعات