اسفند ۱۴۰۳

یک چیزی که برای من جالبه اینه که اصلا راکد نشده‌ام هنوز. آخر هر روز وقتی فکر می‌کنم، بتونم دقیق لیست کنم چیزهایی رو که اون روز یاد گرفتم. منظورم هم فقط چیزهای کاری نیست خوشبختانه. چیزهایی مثل این‌که چه شکلی باید با آدم‌ها برخورد کرد، چه شکلی جمعی از یه گروه بزرگ‌تر بود، همچین چیزهایی.

یک چیزی که مثلا اخیرا یاد گرفته‌ام و قبلا خیلی به چشمم نمی‌اومد، اهمیت اینه که چه شکلی خودت و یا کارت رو پرزنت می‌کنی. در واقع قبلا یه نکته‌ی منفی توی ذهنم بود این‌که روی کارهایی که خودم می‌کنم یا کیفیت‌هام دقیقا تاکید کنم، ولی اخیرا فهمیده‌ام که دنیا این شکلی کار نمی‌کنه و حتی شاید اون‌قدر هم چیز منفی‌ای نیست این. یه مثالی که به ذهنم می‌رسه اینه که دو سه هفته پیش توی شرکت، سر یه مسئله‌ای، رفتیم از یه یارویی یه چیزی رو پرسیدیم، که این یارو واقعا آدم خفن و باسوادیه. سوالمون این شکلی بود که از فلان چیز سر در میاری و بهش مسلطی، و گفت آره، و وقتی پرسیدیم نمی‌دونست. این‌جا منطقا هیچ‌کس به دانش همچین شخصی شک نمی‌کنه، چون احتمالا روزی پنجاه تا مسئله جلوی پاش قرار می‌گیره که چهل‌ونه‌تاش رو حل می‌کنه، و حالا یکیش رو هم بلد نباشه شاید. ولی نکته‌ی جالب این بود که واقعا برای من تصور این هنوز یکم سخته که کسی بپرسه فلان چیز رو بلدی/می‌دونی، و من جوابم تک‌کلمه‌ی آره باشه. احتمالا می‌گم یه چیزهایی ازش می‌دونم یا یکم سر در میارم، حتی اگر کلی وقت گذاشته باشم و تهش رو در آورده باشم. فکر کنم دلیلش هم اینه که ناخودآگاه به همین فکر می‌کنم که همیشه چیزی هست قطعا که من هنوز بلد نیستم، پس نه. و واقعا هم همیشه چیزهایی هست برای یاد گرفتن، ولی صرفا فکر می‌کنم می‌تونه این اثر رو هم نداشته باشه. و خب احتمالا اگر اثر این تفاوت جواب رو نمی‌دیدم همین الان هم بهش فکر نمی‌کردم، ولی می‌بینم که چقدر فرق داره این‌که تو دقیقا نشون بدی که به خودت اعتماد داری، تا این‌که این فقط یه چیز درونی باشه برات.

یا مثلا دیروز داشتیم با مهدی حرف می‌زدیم، و یه جایی داشتم می‌گفتم خیلی عجیبه که فلانی هم‌زمان داره کار می‌کنه، معدل بالایی داره، زبان می‌خونه و پارتنر هم داره. واقعا حتی نه این‌که غبطه بخورم، ولی صرفا جالبه گاهی برام که بعضی آدم‌ها انگار روزشون بیش‌تر از ۲۴ ساعته. در جواب ولی به شکل عجیبی مهدی گفت که دقیقا همون فلانی یه بار داشته می‌گفته که نمی‌دونه چجوری من همیشه دارم یه کورسی رو جلو می‌برم و یه چیزی یاد می‌گیرم، که واقعا جالب بود :)) هر چی جلوتر می‌رم انگار این بیش‌تر برام عمقی می‌شه که واقعا هیچ اهمیتی نداره که هر کسی اطرافت چه کار می‌کنه. هر کسی با یه سری ارزش و استاندارد داره می‌ره جلو، و شاید این وسط گاهی شک می‌کنه وسط مسیر که نکنه من دارم این وسط یه چیزی رو اشتباه می‌زنم، غافل از این‌که احتمالا همه همین فکر رو می‌کنن گاهی با خودشون. نه این‌که چیزهای مثبت و جالب بقیه رو وام نگیری، ولی صرفا وقتی می‌دونی خودت که چیزی که داری توش گام برمی‌داری برات کار می‌کنه، احتمالا خیلی ایده‌ی خوبی نیست مقایسه‌ی دائمی با بقیه.

من مدت خوبیه که زیاد موسیقی گوش می‌کنم، و به شکل عجیب و جالبی متنوع، که واقعا خیلی جالبه. انگار مثلا هر سبک و مدلی یه جزیره بوده، که من سال‌ها صرفا بین دو سه‌تاشون در تردد بودم، و این مدت به هر کدوم یه سر دارم می‌زنم و از هر کدوم هم یه چند تا چیز مورد علاقه پیدا می‌کنم. نمی‌دونم دقیقا از چی میاد. شاید حالت بیرون اومدن از comfort zone داره، چون واقعا هم یکم برای من حداقل ریسکیه که چیزهایی که می‌دونم قطعا دوست خواهم داشت رو رها کنم و برم یه یکی چیزی گوش بدم که با یه احتمالی صداش می‌تونه شبیه گوسفند باشه، ولی تا الان در مجموع تجربه‌ی رضایت‌بخشی بوده.

و در آخر این‌که قراره برم استانبول. واقعا جالبه فکر کردن بهش، و به نظرم حسن ختام محشریه برای این سال واقعا عجیب‌وغریب.

  • پرهام ‌
  • شنبه ۴ اسفند ۰۳

آخرین روزهای دی

نشسته‌ام توی اتوبوس، و محمدرضا هم داره می‌خونه. از یک جایی، حدود یک سال قبل حدودا، محمدرضا برای من خواننده‌ی فاخری نبود که گاهی بهش گوش می‌دم. گرمای صداش بخش عمیقی از من شد، و پناهگاه روزهای نه چندان خوشحال. 

ماه اول زمستون خیلی جالب نبود فکر کنم. چیز غیرقابل‌پیش‌بینی‌ای هم نبوده. ترکیب تاریکی و فشار امتحان، و امسال همراه همه‌ی این‌ها یه مریضی بد وسط امتحان‌ها، واقعا زیبا نبود گاهی. با لحن غمگینی نمی‌نویسم دقیقا این‌ها رو. بیش‌تر به شکل یه فکت :)) همون‌طوری که پاییز واقعا زیبا بود.

من به شکل جالبی همیشه اون بیت چشم‌ها را باید شست توی ذهنم هست، و بهش معتقدم. که در هر برهه‌ای از زندگی، حتی سخت، احتمالا اگه صرفا زاویه‌ی دیدت رو عوض کنی، می‌فهمی که چیزها اون‌قدرها هم سخت یا بد نیستن. این رو برای این می‌گم که داشتم به چیزهایی که ناراحتم می‌کنه نسبتا فکر کردن بهشون فکر می‌کردم، و دیدم چیزی که باعث شده من بیام سراغ این‌ها اینه که چیزهای بیسیک‌تری برام حل شده. هرم مازلوطور. یعنی الان من با مفهوم خونه درگیرم، چون حس آوارگی دارم. هیچ‌جایی برام حس خونه نداره، و داشتم فکر می‌کردم احتمالا از این میاد که روی موندنم توی هیچ‌کدوم در آینده‌ی حتی نه چندان دور حساب نمی‌کنم. ولی همچین دغدغه‌ای و خودش رو نشون دادن احتمالا از این میاد که من چیزهای قبلیش رو ساختم و رد کردم. من الان دقیقا مستقل زندگی می‌کنم، خودم به تنهایی زندگیم رو اداره می‌کنم، و همین فکر می‌کنم برای یه جوان ۲۱ ساله‌ی دانشجو واقعا چیز کمی حساب نمی‌شه. 

کلا ولی بخوام خیلی دقیق بشم، اکثر وقت‌ها، حس می‌کنم مشکل اصلیم اینه که چالش و مسئله‌ی بزرگی که درگیرش باشم، و حس کنم داره باعث می‌شه راکد نمونم ندارم. و این چیز جدیدیه. شاید واقعا بزرگ‌سالی از یک‌جا همینه اصلا. که تو برای نود درصد چیزهایی که بهت می‌خورن کاملا نقشه‌ی راه داری، پنج درصدشون جدید هستن ولی باز هم می‌دونی چجوری باید اداره‌شون کنی، و شاید پنج درصد مواقع هم اون وسط‌ها چیزهایی بیان که ایده‌ای نداری چه خبره و درگیر پیدا کردن راه‌حل می‌شی. در ادامه‌ی این موضوع، داشتم فکر می‌کردم که شاید این راکد نبودن رو باید توی چیزهای دیگه‌ای جست‌وجو کنم. مثلا من همیشه از یاد گرفتن چیزهای جدید احساس زنده بودن کرده‌ام. واقعا جزو لذت های عمیق برام حساب می‌شه‌. در نتیجه دو تا دوره‌ای که عمیقا دوست دارم یاد بگیرمشون ثبت‌نام کردم و دوست دارم بین ترم‌هام شروعشون کنم. احتمالا شروع کنم به بدمینتون رفتن، و فکر کنم این هم می‌تونه رنگ بپاشه به روزهام.

برای اسفند دارم برنامه‌ی سفری رو می‌چینم که فکر کردن بهش حتی توی تابستون تقریبا محال بود. و فکر کردن بهش خوش‌حالم می‌کنه. فکر می‌کنم واقعا به همچین چیزی نیاز دارم و خوش می‌گذره.

در نهایت می‌دونم که می‌رم جلو و یاد می‌گیرم. به سبک خودم، آروم و بدون حاشیه. برای آینده کنجکاوم، ولی تلاش می‌کنم حواسم به حال‌ هم باشه.

  • پرهام ‌
  • شنبه ۲۲ دی ۰۳

آذر ۱۴۰۳

یه چیز جالب اینه که کلا همه‌چیز ساده‌تر از چیزیه که آدم توی ذهنش تصور می‌کنه. دارم می‌نویسم چون امروز دو بار این‌ خورده توی صورتم.

داشتم در مورد یه رفتاری که بعضی وقت‌ها ناخودآگاه نشون می‌دم توی یوتیوب سرچ می‌کردم امروز، و تقریبا امیدی هم نداشتم که به چیز خاصی برسم. سرچ گشتم و گس وات؟ ریخته بود کف یوتیوب :)) سه چهارتاشون رو دیدم و دقیقاااا به ریزرفتارهایی اشاره می‌کردن که من انجام می‌دم. واقعا جالبه که آدم خیلی وقت‌ها این اشتباه رو می‌کنه که فلان چیز منحصر به خودشه و توی تجربه‌ش تنهاست، و وقتی یکم می‌ره دنبالش یا تصادفا توی حرف‌های بقیه در موردشون می‌شنوه می‌فهمه که نه، انگار چیز مشترکیه. 

یا مثلا کلا من تقریبا همیشه می‌دونستم که پاییز و زمستون یه بلایی سرم میارن، ولی نمی‌رفتم پی‌اش رو بگیرم. امروز رفتم سرچ کردم و می‌بینم که به‌به، همه‌ی علائم seasonal affective disorder رو دارم، و یه سری راه‌حل هم گذاشتن برای این‌که مقابله کنی باهاش. حالا نمی‌دونم چقدر قراره دقیقا انجام دادنشون تاثیر بذاره، ولی واقعا آدم می‌مونه که چرا این همه وقت نمی‌رفت یه پیگیری کنه که چه خبره.

من واقعا تغییرات جالبی داشتم. از کسی که برای کسی جز خانواده‌ش پیانو نمی‌زد برای دوازده سال رسیدم به کسی که می‌شینه توی کافه پیانو می‌زنه و هیچ استرسی نمی‌گیره. و کلا به اندازه‌ی قبل فراری نیستم از این‌که گاهی در مرکز چیزها باشم. به شکل جالبی هم با این‌که سرم به شدت شلوغه، حس می‌کنم که ظرفیت هندل کردن چیزهای بزرگ‌تری رو دارم هنوز. انگار بعد از یک سال این سبکی زندگی کردن، دیگه برام عادی شده و این‌ شکلی‌ام که اوکی، مرحله‌ی بعدی رو بدید بهم :))

استوری‌های پیرمردم رو می‌بینم و این شکلی‌ام که تحمل کن مرد، زود میام و میام کنسرتت. واقعا یکی دیگه از نکات جالب اینه که یه آبسشن‌هایی رو از نوجوانی برمی‌داری و میاری توی بزرگ‌سالی و هنوز هم برات همون‌قدر هیجان‌انگیز هستن. یعنی من یه بار ۱۲ تیر ۹۷ پست شمیم رو دیدم که این مرد توی یخ‌ها داشت پیانو می‌زد، و از اون موقع برای هر آلبومش به اندازه‌ی همیشه ذوق دارم، و تقریبا برای هر آهنگش یه فضاسازی ذهنی دارم.

آره خلاصه.

  • پرهام ‌
  • جمعه ۲۳ آذر ۰۳

از کنار شومینه.

امروز نشسته بودیم توی سایت با لیلا ناهار می‌خوردیم، و داشت می‌گفت باورش نمی‌شه من با سپهر هم‌خونه‌ام :)) حرفش کاملا منطقیه، ولی به رسم ادب پرسیدم چطور و گفت حس می‌کنه توی همه‌چیز ۱۸۰ درجه با هم فرق داریم، که باز هم داره درست می‌گه. فکر کنم تنها وجه مشترک من و سپهر که به ذهنم میاد این هست که دوتامون واقعا افراد تلاشگری هستیم. در واقع به این خاطر این موضوع رو پیش کشیدم که به این اشاره کنم که این بچه به شدت از این تفکرات و ایده‌های استیو جابزی داره. روزی نیست که بیاد توی خونه و نگه بیا فلان استارتاپ رو بزنیم، فلان چیز را بیاریم بالا و فلان. یه بار داشتیم حرف می‌زدیم، و تلاش کردم بیش‌تر بفهمم دقیقا توی مغزش چه خبره. داشت می‌گفت تو به چی راضی می‌شی؟ مثلا این که مثل کیانوش ماهی n تومن حقوق بگیری کافیه برات؟ من این‌جوری بودم که آره کاملا، و اون می‌گفت بابا، من چیزهای خیلی بزرگ‌تری توی ذهنمه. با توجه به تلاش این بچه و باهوش بودنش، تقریبا مطمئنم که قرار هم هست بهشون برسه، و صرفا انگار این مسیری نیست که من علاقه‌ای داشته باشم که برم.

من همیشه به جمله‌ی زیر عنوان وبلاگ مینا فکر می‌کنم. "می‌میریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه." واقعا فکر کردن بهش عجیبه برام. نه ترسناک یا حس دیگه‌ای، صرفا عجیب. که یه روزی من با همه‌ی فکرهام، همه‌ی علاقه‌مندی‌هام و با تمام چیزهایی که توی همه‌ی اون سال‌ها توی کوله‌م گذاشتم می‌رم، و واقعا هیچ اتفاق خاصی هم نمی‌افته. این بهم کمک کرده که همیشه یه نمای big picture از زندگی داشته باشم، و تا حد خوبی مرزهام رو هم کشیده. وقت‌هایی که زیاد تحت فشارم (تقلب: تقریبا اکثر وقت‌ها)، می‌دونم که واقعا اون‌قدر نه مهمه، و نه اون‌قدر سخته، و سعی می‌کنم توی روند زندگی حلشون کنم و حتی اگه شده ازشون لذت ببرم. یا وقتی می‌گم دوست ندارم overwork کنم و ترجیح می‌دم به جاش یکی دو بعد فعال دیگه توی زندگیم داشته باشم، برای اینه که حس می‌کنم اگه سال‌های آخر برگردم و فکر کنم، خیلی بعیده به این فکر کنم که کاش بیش‌تر کار کرده بودم و چیز بزرگ‌تری ساخته بودم. ولی شاید به این فکر کنم که کاش به بچه‌هام بیش‌تر توجه کرده بودم مثلا، یا بیش‌تر سفر رفته بودم. همچین چیزهایی. و نکته‌ی خیلی جالب برام اینه که این دید به شکل جالبی برام در کنار نسبتا جاه‌طلب بودنم ایستاده. گاهی فکر می‌کنم آیا واقعا نمی‌خواستم بمونم این‌جا؟ احتمالا همین‌جا هم واقعا زندگی بدی نداشته باشم، ولی واقعا یه کنجکاوی How far I can go دارم، و به خصوص وقتی به تغییرات نسبتا بزرگ این دو سه سال و تاثیر زیادشون فکر می‌کنم، مثل تهران اومدن و یا این‌جا کار کردنم، به نظرم واقعا منطقی می‌شه رفتن، حتی بعد از خوندن پست "چرا به ایران برگشتیم" کیانوش یا پنجاه بار شنیدن قطعه‌ی "ایران" آرمان :))

همچنان آروم آروم کتاب می‌خونم، و همچنان هم دارم هفته‌ای یکی دو تا فیلم می‌بینیم با هلن. به شکل جالبی به درس‌ها و تمرین‌هام دارم می‌رسم، و قراره یکی دو تا روتین دیگه هم اضافه کنم، و واقعا به نظر میاد بالاخره بعد از کلی وقت به روند زندگیم مسلط‌ام، و در واقع اکثر وقت‌ها حس می‌کنم الان واقعا ظرفیت هندل کردن چیزهای بزرگ‌تری رو دارم.

دو سه هفته دیگه می‌شه یک سال که توی شرکتم. یه رسمی داریم که هر کدوم از بچه‌ها سالگرد ورود یکی براش روی یه کارتی چیزی می‌نویسن. کنجکاوم که ببینم این دفعه قراره چه چیزهایی بخونم. 

  • پرهام ‌
  • شنبه ۳ آذر ۰۳
عنوان وبلاگ نام کتابی از ایروینگ استون در مورد زندگی ون‌گوگ که با عنوان "شور زندگی" در ایران ترجمه شده.

 
موضوعات