من ویژگی‌های خوب زیادی در مورد خودم به ذهنم نمی‌رسه معمولا، ولی جزو معدود جیزهایی که به ذهنم می‌رسه اینه که مهربون بودن آدم‌ها، و این‌که یک موقعی بهم کمک کردن رو یادم می‌مونه و کاملا توانایی این‌که تا آخر عمرم ازشون تشکر کنم براش رو دارم. 

این شکلی بود که من شش هفت ساعت دقیقا زار زده بودم و هم‌زمان مدار منطقی خونده بودم، و یک‌جایی احتمالا حدود ساعت دوی شب، وقتی افتاده بودم کف کتاب‌خونه و به سقف خیره بودم، سپهر گفت بیا من جمعت می‌کنم، دستم رو گرفت و بلندم کرد، و بازدهی منفی مغز من رو تحمل کرد و باعث شد درسی که دقیقا کل ترم روش وقت گذاشته بودم توی یک شب نابود نشه. یک احتمال نسبتا قوی‌ای هست که از بهار بعدی من با سپهر هم‌خونه بشم، و الان کاملا مطمئنم که چیز درست و مثبتی خواهد بود.

بعضی وقت‌ها تعجب می‌کنم ولی که چه موقعیت‌هایی رو رد کردم من. قوی نبودم، ولی ردشون کردم، و  اکثر موقع‌ها خوب هم ردشون کردم. شاید اصلا معنی قوی بودن هم همین باشه.


در راستای همون موضوع خونه گرفتن، من امیدهای زیادی دارم. حس می‌کنم تکه‌های زیادی از پازل شخصیت من گم شده‌ان، که اکثرشون توی چیزهایی هستند که از وقتی اومدم دانشگاه ترکشون کردم، و خونه داشتن بستر خیلی خوبی مهیا می‌کنه برای برگشتن بهشون. کلاویه‌ها رو لمس نمی‌کنم، ورزش نمی‌کنم، کتاب نمی‌خونم و فیلم نمی‌بینم. قبلا یک احتمال نسبتا خوبی می‌دادم که ممکنه این‌ها صرفا چیزهایی باشن که خودم رو نسبت می‌دم بهشون تا تعریفم کنن. نمی‌دونم دقیقا چطور بگم. فقط چیزهایی باشن که باهاشون شناخته بشم شاید. و الان می‌فهمم که خیلی عمیق‌تر از این حرف‌ها بوده. کتاب خوندن بهم حس رشد کردن می‌داد. این‌که منتظر بودم خونه خالی بشه تا بتونم با حجم صدایی که دقیقا مد نظرمه، و احتمالا مد نظر همسایه‌مون نبوده البته، چشم‌هام رو ببندم و پیانو بزنم و سقف خونه‌ رو با experience پایین بیارم بهم کمک می‌کرده.


از اون‌جایی می‌فهمم انتخاب رشته‌ام کاملا درست بوده که وقتی همه می‌گن تموم بشه امتحان‌ها بریم هیچ‌کاری نکنیم، من توی ذهنم فکر می‌کنم که آخ‌جون، تموم بشه امتحان‌ها برم پایتون و Go کار کنم. من دقیقا با یاد گرفتن چیزهای جدید مربوط به رشته‌ام عشق می‌کنم. رابطه‌ی خیلی جالبی دارم با Go می‌سازم. اگه گیت‌هابم رو ببینی، یه ریپو هست که تقریبا هر یک هفته یک بار آپدیت می‌شه. هر یک هفته یک بار، برای دل خودم می‌رم چیزهای جدیدی یاد می‌گیرم ازش و پوشش می‌کنم توی گیت‌هابم. اولش به هیچی فکر نمی‌کردم، ولی الان به نظرم جالبه روندش. از طرف دیگه هم فشار بوت‌کمپ روی من کم نبود، اون هم افتادنش توی امتحان‌هام و هزار تا چیز دیگه، ولی همچنان دارم ازش لذت می‌برم و امید زیادی دارم به چیزهایی که قراره بهم بده. 


بعضی وقت‌ها به این فکر می‌کنم که آیا من انقدر همیشه لوس و حساس بودم، الان این شکلی شدم، یا چی. چیزی که الان به ذهنم می‌رسه، اینه که احتمالا بودم، ولی triggerهاش فراهم نمی‌شدن، یا بهتره بگم انقدر سفت به گاردهام چسبیده بودم که حتی اجازه نمی‌دادم که triggerهاش فراهم بشن تا ببینم چی می‌شه. بعضی وقت‌ها برام ترسناکه این دنیای جدیدم. یادمه یک بار، حدود دو سال پیش، من داشتم به زندایی می‌گفتم که فکر می‌کنم آدم منطقی‌ای هستم، و زندایی می‌گفت توی آدم عاقل احساسی‌ای هستی، و خیلی بیش‌تر از چیزی که بقیه می‌بینن و خودت فکر می‌کنی هم احساسی هستی. بعضی وقت‌ها یاد بعضی حرف‌های زندایی می‌افتم، و تعجب می‌کنم که چه شکلی توی مدت نسبتا کمی انقدر شناخت عمیقی از من پیدا کرده.


یک بار داشت می‌گفت که قبل از دانشگاه مثل من خجالتی بوده، ولی به مرور دانشگاه از بین برده این رو. من فکر می‌کردم که عمرا دانشگاه همچین تاثیری بذاره، ولی گذاشته. همچنان کم‌حرفم، ولی نه نسبت به قبل. و احتمالا کلا چندان خجالتی هم به حساب نیام. با انسان‌های جدید خیلی راحت‌تر ارتباط می‌گیرم، راحت‌تر حرف می‌زنم، و چیزهای این شکلی. و می‌دونی، یک بخش خوبیش برای اینه که درصد خیلی خوبی از بچه‌های دانشکده دقیقا محشرن. و نمی‌گم بی‌عیب هستن یا هر چی، ولی صرفا نمی‌دونم، خیلی community خوبی شکل دادیم با هم واقعا توی دانشکده. راحت می‌شه حرف زد، شوخی کرد، کمک گرفت، چیزهای این شکلی. همچنان اعتقاد راسخی دارم که از دانشگاه قرار نیست چیزی یاد بگیرم هیچ‌وقت، ولی به معنای واقعی عاشق دانشگاه‌ام هستم. بهتره بگم عاشق آدم‌های دانشگاه.

* در راستای یک عنوان مثل آدم نذاشتن توی این وبلاگ.