۲ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

?If

عمیقا خوش‌حالم که هنوز به جایی نرسیدیم که بفهمیم توی جهان‌های موازی چه میگذره. و امیدوارم هیچ‌وقت نرسیم. شاید دو سه ساعت در روز من می‌شینم فکر می‌کنم که اگه این مشکلی که پانزده ساله باهامه رو نداشتم زندگیم چه فرقی می‌کرد؟ آیا بیشتر اجتماعی بودم؟ آیا دیگه پناه می‌بردم به موسیقی؟ به درس خوندن؟ به کتاب؟ یعنی موفقیت‌های کوچک‌کوچکم رو مدیون همینم و باید بابتش قدردان هم باشم؟ و معمولا تهش به این می‌رسم که آره، همین شکلی خیلی بهتر بوده و همیشه هم خواهد بود. ولی باز هم فرداش بهش فکر می‌کنم. 

  • پرهام ‌
  • يكشنبه ۲۵ مهر ۰۰

نیمه شبِ شنبه، حدودای ساعت دوازده و نیم، من با این اطمینان که دیگه نتایج نمیاد امشب گرفتم خوابیدم که ساعت پنج راه بیفتیم بریم تهران. و بله، ساعت یک شب سپهر زنگ زد. و من مثل همیشه، مغزم کار نمیکرد که خداوندا الان اصلا شبه؟ صبحه؟ بعد از ظهره؟ این آلارمِ خوردن قرصه، انجام دادن یه کاره یا چی؟ :)) یه پنج دقیقه گذشت و سیستم مغزم بالا اومد و رفتم سنجش رو باز کردم و اسم امیرکبیر رو دیدم. و بله، خیلی ناراحت‌کننده بود. نه به خاطر امیرکبیر، به خاطر اینکه از اکیپ چهارنفره‌ی چندساله‌مون، فقط من ازشون جدا افتادم و اونا رفتن شریف. رفتیم ویس‌کال و فهمیدم با کارنامه سبز میشه عوض کرد احتمالا رشته و دانشگاه رو. رفتیم تهران، و دو روز تمامِ فکر من این بود که آیا تغییر بدم به برق یا مکانیک شریف یا نه. مثل دوران انتخاب رشته، از هزار نفر سوال کردم، و باز هم به نتیجه نرسیدم. اومدیم اصفهان، عصرش تقریبا به نتیجه رسیدم که عوض کنم، و شبش دو ساعت با خانواده نشستیم در موردش حرف زدیم و دوباره نظرم برگشت و کارای ثبت‌نام رو شروع کردیم :)) و الان که بهش نگاه میکنم، راضیم. دارم رشته‌ای رو میخونم که دوستش دارم، و به خاطر اسم دانشگاه رشته‌م رو از دست ندادم، و واقعا اگه یه سال قبل کسی بهم میگفت کامپیوتر امیرکبیر با کله میرفتم، پس چرا حالا نرم؟ :)) و خب، دوستام هم نزدیکم هستن و اونقدرها هم قرار نیست جدا بیفتم، پس چیزی رو از دست نمیدم. اگه شانس هم یاری بکنه و بتونیم خونه بگیریم که چه بهتر! :))


من واقعا سخت با دیگران ارتباط میگیرم. ولی این سه نفر، خدا نصیبتون بکنه واقعا :)) و به خصوص نیما. یه نیما برای زندگیتون داشته باشید. که بتونید باهاش آخر هفته‌ها برید چهارباغ، کنار مادی باهاش راه برید، از خریت‌های یک هفته‌ی اخیرتون حرف بزنید بدون این که بترسید قضاوت بشید، باهاش برید کافه‌ی بالای پردیس سینما، هات‌چاکلت بخورید و زوج‌هایی که توی پارک روبرو نشستن رو ببینید، موبایل هم رو کش برید و چت‌های هم رو بخونید، بحث‌های فلسفی بکنید، با هم بلند بخندید و برید پیتزا بخورید. واقعا بهترین اتفاق این شش سالِ سمپاد، پیدا کردن نیما بود.


یکی از کارهای مورد علاقه‌ی من، دیدن فیلمی فقط به دلیل دوست داشتن موسیقی متنشه. و خیلی عجیبه که تا الان خیلی خوب جواب داده. امیلی، در دنیای تو ساعت چند است، midnight in Paris، و آخریشون goodbye lenin بود. و چقدر این آخری چسبید. موسیقی‌های بی‌نظیرِ یان تیرسن(فکر نمیکردم هیچ‌وقت اینو بگم، ولی حتی این آلبومو از امیلی هم بیشتر دوست داشتم)، و خود داستانِ زیبای فیلم. از فیلمایی که در کنار داستان اصلی یه رومنس ریز و کمرنگی دارن خوشم میاد. نه اونقدر کم که آدم بهش توجه نکنه، و نه اونقدر زیاد که توی ذوق بزنه. و اینکه، اسم یکی از ترکای این آلبوم و البته یکی از قشنگ‌ترین‌هاش، Watching Lara هست. زیبا نیست؟ بعضی فعل‌ها انگار نمیشه درست ترجمه‌شون کرد. ولی واچ کردن یه نفر خیلی رویایی به نظر میرسه :)


یک سال گذشت از رفتنتون آقای شجریان. من سال قبل این روز درگیر کنکور بودم، و هیچ جایی هیچی ننوشتم در موردتون. فرداش آزمون داشتم و لحظه‌ای که خبرِ درگذشتتون رو شنیدم هیچوقت یادم نمیره.خوشا به حالتون که یادتون از ذهن مردم نمیره. برای من شما یادآور نشستن توی ماشین عموم هستید و گشت زدن توی خیابونای رامسر توی هوای بارونی و شنیدن ترک‌های یکی در میون شما و سیما بینا. یادآورِ "ببین چه تحریرایی میده" و " عجب شعری"های عموم. یادآورِ سه‌تار زدن حسین و مرغِ سحر خوندن زن‌عمو باهاش. روحتون شاد.

پ.ن: میدونم که این شکلی نوشتن اصلا وبلاگ نوشتن نیست. ولی راستش برام مهم هم نیست اونقدر دیگه :)) من هیچ‌وقت وبلاگ‌نویس نبودم و نخواهم بود، پس ترجیح میدم اونجوری که لذت بیشتری بهم میده بنویسم تا اینکه در قید و بند باشم.

  • پرهام ‌
  • شنبه ۱۷ مهر ۰۰
عنوان وبلاگ نام کتابی از ایروینگ استون در مورد زندگی ون‌گوگ که با عنوان "شور زندگی" در ایران ترجمه شده.

 
موضوعات