۳ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

Primavera

هر وقت که قراره برم اصفهان یا برگردم از اون‌جا، دقیقا افسرده‌ترین هستم. اصلا نمی‌فهمم چرا حتی. یعنی منطقا باید حداقل برای رفت یا برگشتش باشه، ولی دقیقا براش هر دوتاش هست. می‌شینم توی اتوبوس یکم گریه می‌کنم، وسطش می‌گم یک لحظه صبر کن، چه خبره دقیقا؟ بعد نمی‌فهمم، و ادامه می‌دم :)) 

من هنوز هم وقتی توی خیابون‌های این شهر راه می‌رم، دارم تلاش می‌کنم بفهمم که دقیقا چه حسی دارم بهش. بعضی وقت‌ها دقیقا ازش متنفرم، ولی خیلی موقع‌ها هم چشم‌ام می‌افته به یک کافه‌ای که رفتیم با هم، یا یک جایی که یک خاطره‌ی کوچک رو یادم میاره، دلم تنگ می‌شه، و ته دلم گرم می‌شه به آخر تابستون. نمی‌دونم قراره تا آخر دانشجویی‌ام حسم به این‌جا رو بفهمم یا نه، ولی من دارم عجیب‌ترین و جدیدترین چیزها رو این‌جا تجربه می‌کنم.

این‌جا بودن کلم من رو خوش‌حال می‌کنه همیشه. باعث می‌شه که احساس تنهایی نکنم، و کسی باشه که وقتی باهاش می‌رم بیرون، به این فکر نکنم که آیا طرف می‌خواد از این‌که حرف نمی‌زنم با ماهیتابه بزنه تو سرم یا نه. داریم با سپهر می‌ریم خونه می‌بینیم، و دفعه‌ی قبل از کلم دعوت کردم بیاد، و کل روز سپهر داشت می‌گفت: "دوستت بلده ها!" :)))

دو هفته‌ی واقعا سخت قراره داشته باشم. بهم می‌گه به چشم یک مسئله بهش نگاه کنم، و فکر کنم از پسش برمیام. قراره غیر از کلی ددلاین، یک تسک سه روزه هم انجام بدم، که هم براش یکم استرس دارم و هم ذوق.

احتمالا آخرین بار قبل از رفتن فرزاده که چند روز پیش هم هستیم. فکر کردن بهش گریه‌ام می‌اندازه. من و فرزاد تا یک سنی، مثلا اوایل راهنمایی، اونقدر‌ها هم صمیمی نبودیم، ولی بعدش عوض شد. هی تصویر میاد توی ذهنم. یاد استخر رفتن‌ها و میلک‌شیک خوردن‌ها، فوتبال‌ بازی کردن‌ها، توی هال نشستن و کتاب خوندن‌ها، حرف زدن در مورد ون‌گوگ، با هم پول یک کتاب رو نصف کردن و هزار تا چیز دیگه می‌افتم، و نمی‌دونم، غصه می‌خورم. امروز وقتی می‌خواستم سوار اسنپ بشم، یاد این افتادم که خیلی دوست داشت شیرکاکائوی ماهشام رو امتحان کنه، ولی توی اصفهان نیست. و حالا توی اتوبوسم، با دو تا شیرکاکائوی ماهشام توی جیب کناری کوله‌ام، و امیدوارم که خوش‌حالش کنه خیلی.

می‌دونی، ولی چیزهای عجیبی رو تجربه کرده‌ام من. یه تصویرها و حس‌هایی که سخت گیر میان، و سخت از ذهن می‌رن. مثل اون روز صبح که با سارا توی وی‌کافه بودیم، یا اون شب که با کلم نشسته بودیم وسط میدون‌ولیعصر و حرف می‌زدیم، یا اون شب که آلبوم جدید پیرمرد قشنگم اومد و با پرنیان دونه‌دونه به ترک‌ها گوش می‌کردیم و جامه می‌دریدیم. به نظرم میاد که واقعا دارم زندگی می‌کنم، هر چقدر هم که سرم بعضی وقت‌ها شلوغ باشه. 

از لحاظ رشته‌ام، از خودم الان مطمئنم تا حد خوبی. چون به این فکر می‌کنم که اگه قرار نباشه خیلی خوب باشم، پس کی باشه؟ من انقدر ذوق دارم چه وقتی قراره استراحت کنم می‌رم یه چیزی برمی‌دارم می‌خونم، من انقدر ذوق دارم که کورس‌ها تا پنج صبح بیدار نگه‌ام می‌دارن. فکر نمی‌کنم این‌ها به جای بدی برسه.

بعضی وقت‌ها می‌ترسم که این‌جا از احساساتی بودن‌ام می‌نویسم. فکر کنم متداول نیست این حجم از دراماکوئین بودن، ولی صادقانه بگم، من دوست دارم این شکلی بودنم رو. فکر کنم بتونم از یک جایی خیلی به قضاوت شدن‌ام هم کاری نداشته باشم، و نگران نباشم که قراره چه فکری در موردم بشه.

  • پرهام ‌
  • پنجشنبه ۳۱ فروردين ۰۲

چون توی ریاضی دنبال همه‌چیز می‌گردی

شاید هر چیزی که تجربه می‌کنی، مهارت‌هایی که به دست میاری، دوست‌هایی که پیدا می‌کنی، همه‌چی، مثل ضرب کردن عددی که هستی توی یه عدد باشه. یعنی ببین، اولش یک هستی، و در سه که ضرب بشی، دیگه همیشه اون سه باهاته. همیشه اثری که اون سه گذاشته روت قراره بمونه. حالا این وسط اگه بعدا در شش یا چیز دیگه‌ای هم ضرب بشی، بازم اون سه‌ای که داشتی جایی نمی‌ره. فقط انگار مضرب سه بودنت بدیهی‌تر می‌شه، و قوی‌تر. در پنج ضرب می‌شی، و دیگه همیشه ضریب پنج بودن رو داری با خودت. حتی اگه آخرش در صفر هم ضرب بشی، اثر ضرب‌های قبلی می‌مونه باهات. هنوز هم همه‌ی چیزهایی که قبلا توشون ضرب شده بودی رو داری. حتمالا اولین‌ها نقش خیلی مهمی دارن، یا در مقیاس عددی این‌که اول توی اعداد اول ضرب بشی. یک چیز کاملا جدیدی بهت اضافه می‌شه، و بعدا اگه ضریبشون هم اثر بذارن روت، چیز جدیدی نداری خیلی، صرفا داری عمیق‌تر می‌شی توش.

فکر می‌کنم در طول سال قبل توی اعداد اول زیادی برای اولین بار ضرب شدم. تجربه‌ی عجیب و جدیدی بود راستش، ولی برای امسال، ترجیح می‌دم که کم‌ترش کنم، و برای چیزهای خوب، توی مضرب‌‌ها ضرب بشم تا قبلی‌ها رو تقویت کنم. بدونم که برای چیزهایی که بهم اضافه شده کافی‌ام، لیاقتشون رو دارم، و الکی بهشون نرسیدم، و برای چیزهای نه چندان خوب سعی کنم جلوی عمیق‌تر شدنشون رو بگیرم.

  • پرهام ‌
  • جمعه ۱۸ فروردين ۰۲

جغد شب*

یکی از صفات احتمالا خوبی که من دارم، این هست که یاد گرفته‌ام که بتونم احساساتم رو نشون بدم به بقیه، و بگم بهشون که برام چه ارزشی دارند. یعنی من هنوز هم بعضی وقت‌ها پیش زن‌دایی ازش تعریف می‌کنم، هنوز هم وقت‌هایی که دلم ضعف می‌ره برای مامانم می‌بوسمش، و البته بابام این وسط یکم استثنا هست چون از یک سنی به بعد این لوس‌بازی‌ها بینمون تعریف‌نشده بود :)) ولی همیشه به این فکر می‌کنم بعدا اگه بچه داشته باشم، یک جوری باهاش رفتار می‌کنم که همیشه راه برای محبت کردن و گرفتن باز باشه. این‌ها رو برای این می‌گم که تقریبا هر وقت فرزاد خونه هست، بهم چسبیده (اصطلاح نیست، دقیقا دقیقا میاد بهم می‌چسبه. یکم آکوارده.)، و امروز مامان داشت می‌گفت که این بچه خیلی دوستت داره و حواست بهش باشه و این‌ها. و من می‌دونم که فرزاد خیلی دوستم داره، و من هم خیلی دوستش دارم، ولی نمی‌دونم چرا سخته برام خیلی وقت‌ها که توی بعضی روابط مهربون‌تر و بهتر باشم. امروز قراره یکم سرم رو خلوت‌تر کنم، و باهاش بیش‌تر وقت بگذرونم و یکم بازی کنیم، و امیدوارم این سیگنال مثبتی از طرف من باشه.

یک چیز جالب برام اینه که افرادی که من خوشم میاد ازشون توی رشته‌ام به دو دسته تقسیم می‌شن. یه دسته کسایی هستن که خیلی خوب هستن، و من هم می‌تونم تصور کنم که در یک آینده‌ی نه چندان دوری بهشون برسم. این‌ها معمولا این شکلی هستن که معمولی زندگی می‌کنن، آدم‌های دلچسبی هستن، و نمی‌دونم، کلا افرادی هستن که خیلی خیلی خوبن، ولی جنبه‌های دیگه‌ی زندگیشون رو هم دارن. یک دسته‌ی دیگه افرادی هستن که زیاد از حد خفن هستن، و من دقیقا شانس این که یک روزی شبیه بهشون بشم رو صفر می‌دونم، ولی هیچ حسرتی هم سر این موضوع نمی‌خورم. چون می‌دونم که به اون سطح رسیدن معمولا برابر هست با این‌که تو دقیقا کل زندگیت رو روی چیزی بذاری، و این چیزی نیست که من می‌خوام. من دوست دارم بعدا خوب باشم، در واقع خیلی خوب باشم، ولی هر روز از یک ساعتی به بعد دیگه لپ‌تاپم رو پرت کنم یک سمت و مثل آدم‌های معمولی زندگی کنم. برم بدوم، کتاب بخونم، حرف بزنم، برم رستوران، چیزهای این شکلی. 

دو روز پیش عمیقا ناراحت شده بودم از این‌که فهمیدم حواسم نیست که دارم چه کار می‌کنم، و دوباره فقط دارم درس می‌خونم یا می‌خوابم. باهام کلی حرف زد، راه منطقیش رو بهم نشون داد، و من هم لج نکردم، گوش کردم و حالا بعد از دو روز زبان خوندن و یکم کارهای دیگه کردن احساس خیلی بهتری دارم. از امروز قراره کتابم رو هم شروع کنم اگه خدا بخواد، و یکم بیش‌تر حواسم رو جمع کنم که باز غرق نشم توی چیزها. خوش‌حال هستم بابت این‌که به یکی از چیزهایی که گفته بودم هم عمل کردم و عید امسال هم یک سریال دیدم. خیلی جالبه که شخصیتم طوری هست که به همچین چیزی افتخار می‌کنم :)) ولی مدت خیلی زیادیه که من همیشه برای تفریح کردن بین این‌که یک کورسی ببینم یا یه چیز مرتبطی توی یوتیوب ببینم یا این‌که واقعا یک کار غیرمرتبط انجام بدم شک می‌کنم. می‌دونم که از جای خوبی میاد، ولی می‌دونم هم که اگه همیشه طرف اول برنده بشه، نتیجه‌ش دوباره همین افسرده شدن ناشی از خستگی زیاد و هیچ کار غیرمرتبطی نکردن هست. 

امسال قراره قوی‌تر باشم. قراره کتاب‌های بیش‌تری بخونم، قراره زیاد بدوم، و قراره خونه و کار داشته باشم. احتمالا همون‌جوری که سال قبل خیلی بزرگ‌تر شدم از هر لحاظ، امسال هم بشم و توی مدیریت احساساتم و کارهام بالغ‌تر و بهتر باشم. و امیدوارم سال بعد وقتی میام سراغ این پست واقعا به این‌ها رسیده باشم.

ممنون که وقتتون رو سر این پست بی‌سر‌وته گذاشتید.

* بابا این روزها بهم می‌گه. شما مثل من احمق نباشید و به موقع بخوابید و بیدار بشید. عاقبت نداره این سبک زندگی.

  • پرهام ‌
  • جمعه ۱۱ فروردين ۰۲
عنوان وبلاگ نام کتابی از ایروینگ استون در مورد زندگی ون‌گوگ که با عنوان "شور زندگی" در ایران ترجمه شده.

 
موضوعات