Primavera

هر وقت که قراره برم اصفهان یا برگردم از اون‌جا، دقیقا افسرده‌ترین هستم. اصلا نمی‌فهمم چرا حتی. یعنی منطقا باید حداقل برای رفت یا برگشتش باشه، ولی دقیقا براش هر دوتاش هست. می‌شینم توی اتوبوس یکم گریه می‌کنم، وسطش می‌گم یک لحظه صبر کن، چه خبره دقیقا؟ بعد نمی‌فهمم، و ادامه می‌دم :)) 

من هنوز هم وقتی توی خیابون‌های این شهر راه می‌رم، دارم تلاش می‌کنم بفهمم که دقیقا چه حسی دارم بهش. بعضی وقت‌ها دقیقا ازش متنفرم، ولی خیلی موقع‌ها هم چشم‌ام می‌افته به یک کافه‌ای که رفتیم با هم، یا یک جایی که یک خاطره‌ی کوچک رو یادم میاره، دلم تنگ می‌شه، و ته دلم گرم می‌شه به آخر تابستون. نمی‌دونم قراره تا آخر دانشجویی‌ام حسم به این‌جا رو بفهمم یا نه، ولی من دارم عجیب‌ترین و جدیدترین چیزها رو این‌جا تجربه می‌کنم.

این‌جا بودن کلم من رو خوش‌حال می‌کنه همیشه. باعث می‌شه که احساس تنهایی نکنم، و کسی باشه که وقتی باهاش می‌رم بیرون، به این فکر نکنم که آیا طرف می‌خواد از این‌که حرف نمی‌زنم با ماهیتابه بزنه تو سرم یا نه. داریم با سپهر می‌ریم خونه می‌بینیم، و دفعه‌ی قبل از کلم دعوت کردم بیاد، و کل روز سپهر داشت می‌گفت: "دوستت بلده ها!" :)))

دو هفته‌ی واقعا سخت قراره داشته باشم. بهم می‌گه به چشم یک مسئله بهش نگاه کنم، و فکر کنم از پسش برمیام. قراره غیر از کلی ددلاین، یک تسک سه روزه هم انجام بدم، که هم براش یکم استرس دارم و هم ذوق.

احتمالا آخرین بار قبل از رفتن فرزاده که چند روز پیش هم هستیم. فکر کردن بهش گریه‌ام می‌اندازه. من و فرزاد تا یک سنی، مثلا اوایل راهنمایی، اونقدر‌ها هم صمیمی نبودیم، ولی بعدش عوض شد. هی تصویر میاد توی ذهنم. یاد استخر رفتن‌ها و میلک‌شیک خوردن‌ها، فوتبال‌ بازی کردن‌ها، توی هال نشستن و کتاب خوندن‌ها، حرف زدن در مورد ون‌گوگ، با هم پول یک کتاب رو نصف کردن و هزار تا چیز دیگه می‌افتم، و نمی‌دونم، غصه می‌خورم. امروز وقتی می‌خواستم سوار اسنپ بشم، یاد این افتادم که خیلی دوست داشت شیرکاکائوی ماهشام رو امتحان کنه، ولی توی اصفهان نیست. و حالا توی اتوبوسم، با دو تا شیرکاکائوی ماهشام توی جیب کناری کوله‌ام، و امیدوارم که خوش‌حالش کنه خیلی.

می‌دونی، ولی چیزهای عجیبی رو تجربه کرده‌ام من. یه تصویرها و حس‌هایی که سخت گیر میان، و سخت از ذهن می‌رن. مثل اون روز صبح که با سارا توی وی‌کافه بودیم، یا اون شب که با کلم نشسته بودیم وسط میدون‌ولیعصر و حرف می‌زدیم، یا اون شب که آلبوم جدید پیرمرد قشنگم اومد و با پرنیان دونه‌دونه به ترک‌ها گوش می‌کردیم و جامه می‌دریدیم. به نظرم میاد که واقعا دارم زندگی می‌کنم، هر چقدر هم که سرم بعضی وقت‌ها شلوغ باشه. 

از لحاظ رشته‌ام، از خودم الان مطمئنم تا حد خوبی. چون به این فکر می‌کنم که اگه قرار نباشه خیلی خوب باشم، پس کی باشه؟ من انقدر ذوق دارم چه وقتی قراره استراحت کنم می‌رم یه چیزی برمی‌دارم می‌خونم، من انقدر ذوق دارم که کورس‌ها تا پنج صبح بیدار نگه‌ام می‌دارن. فکر نمی‌کنم این‌ها به جای بدی برسه.

بعضی وقت‌ها می‌ترسم که این‌جا از احساساتی بودن‌ام می‌نویسم. فکر کنم متداول نیست این حجم از دراماکوئین بودن، ولی صادقانه بگم، من دوست دارم این شکلی بودنم رو. فکر کنم بتونم از یک جایی خیلی به قضاوت شدن‌ام هم کاری نداشته باشم، و نگران نباشم که قراره چه فکری در موردم بشه.

  • پرهام ‌
  • پنجشنبه ۳۱ فروردين ۰۲

چون توی ریاضی دنبال همه‌چیز می‌گردی

شاید هر چیزی که تجربه می‌کنی، مهارت‌هایی که به دست میاری، دوست‌هایی که پیدا می‌کنی، همه‌چی، مثل ضرب کردن عددی که هستی توی یه عدد باشه. یعنی ببین، اولش یک هستی، و در سه که ضرب بشی، دیگه همیشه اون سه باهاته. همیشه اثری که اون سه گذاشته روت قراره بمونه. حالا این وسط اگه بعدا در شش یا چیز دیگه‌ای هم ضرب بشی، بازم اون سه‌ای که داشتی جایی نمی‌ره. فقط انگار مضرب سه بودنت بدیهی‌تر می‌شه، و قوی‌تر. در پنج ضرب می‌شی، و دیگه همیشه ضریب پنج بودن رو داری با خودت. حتی اگه آخرش در صفر هم ضرب بشی، اثر ضرب‌های قبلی می‌مونه باهات. هنوز هم همه‌ی چیزهایی که قبلا توشون ضرب شده بودی رو داری. حتمالا اولین‌ها نقش خیلی مهمی دارن، یا در مقیاس عددی این‌که اول توی اعداد اول ضرب بشی. یک چیز کاملا جدیدی بهت اضافه می‌شه، و بعدا اگه ضریبشون هم اثر بذارن روت، چیز جدیدی نداری خیلی، صرفا داری عمیق‌تر می‌شی توش.

فکر می‌کنم در طول سال قبل توی اعداد اول زیادی برای اولین بار ضرب شدم. تجربه‌ی عجیب و جدیدی بود راستش، ولی برای امسال، ترجیح می‌دم که کم‌ترش کنم، و برای چیزهای خوب، توی مضرب‌‌ها ضرب بشم تا قبلی‌ها رو تقویت کنم. بدونم که برای چیزهایی که بهم اضافه شده کافی‌ام، لیاقتشون رو دارم، و الکی بهشون نرسیدم، و برای چیزهای نه چندان خوب سعی کنم جلوی عمیق‌تر شدنشون رو بگیرم.

  • پرهام ‌
  • جمعه ۱۸ فروردين ۰۲

جغد شب*

یکی از صفات احتمالا خوبی که من دارم، این هست که یاد گرفته‌ام که بتونم احساساتم رو نشون بدم به بقیه، و بگم بهشون که برام چه ارزشی دارند. یعنی من هنوز هم بعضی وقت‌ها پیش زن‌دایی ازش تعریف می‌کنم، هنوز هم وقت‌هایی که دلم ضعف می‌ره برای مامانم می‌بوسمش، و البته بابام این وسط یکم استثنا هست چون از یک سنی به بعد این لوس‌بازی‌ها بینمون تعریف‌نشده بود :)) ولی همیشه به این فکر می‌کنم بعدا اگه بچه داشته باشم، یک جوری باهاش رفتار می‌کنم که همیشه راه برای محبت کردن و گرفتن باز باشه. این‌ها رو برای این می‌گم که تقریبا هر وقت فرزاد خونه هست، بهم چسبیده (اصطلاح نیست، دقیقا دقیقا میاد بهم می‌چسبه. یکم آکوارده.)، و امروز مامان داشت می‌گفت که این بچه خیلی دوستت داره و حواست بهش باشه و این‌ها. و من می‌دونم که فرزاد خیلی دوستم داره، و من هم خیلی دوستش دارم، ولی نمی‌دونم چرا سخته برام خیلی وقت‌ها که توی بعضی روابط مهربون‌تر و بهتر باشم. امروز قراره یکم سرم رو خلوت‌تر کنم، و باهاش بیش‌تر وقت بگذرونم و یکم بازی کنیم، و امیدوارم این سیگنال مثبتی از طرف من باشه.

یک چیز جالب برام اینه که افرادی که من خوشم میاد ازشون توی رشته‌ام به دو دسته تقسیم می‌شن. یه دسته کسایی هستن که خیلی خوب هستن، و من هم می‌تونم تصور کنم که در یک آینده‌ی نه چندان دوری بهشون برسم. این‌ها معمولا این شکلی هستن که معمولی زندگی می‌کنن، آدم‌های دلچسبی هستن، و نمی‌دونم، کلا افرادی هستن که خیلی خیلی خوبن، ولی جنبه‌های دیگه‌ی زندگیشون رو هم دارن. یک دسته‌ی دیگه افرادی هستن که زیاد از حد خفن هستن، و من دقیقا شانس این که یک روزی شبیه بهشون بشم رو صفر می‌دونم، ولی هیچ حسرتی هم سر این موضوع نمی‌خورم. چون می‌دونم که به اون سطح رسیدن معمولا برابر هست با این‌که تو دقیقا کل زندگیت رو روی چیزی بذاری، و این چیزی نیست که من می‌خوام. من دوست دارم بعدا خوب باشم، در واقع خیلی خوب باشم، ولی هر روز از یک ساعتی به بعد دیگه لپ‌تاپم رو پرت کنم یک سمت و مثل آدم‌های معمولی زندگی کنم. برم بدوم، کتاب بخونم، حرف بزنم، برم رستوران، چیزهای این شکلی. 

دو روز پیش عمیقا ناراحت شده بودم از این‌که فهمیدم حواسم نیست که دارم چه کار می‌کنم، و دوباره فقط دارم درس می‌خونم یا می‌خوابم. باهام کلی حرف زد، راه منطقیش رو بهم نشون داد، و من هم لج نکردم، گوش کردم و حالا بعد از دو روز زبان خوندن و یکم کارهای دیگه کردن احساس خیلی بهتری دارم. از امروز قراره کتابم رو هم شروع کنم اگه خدا بخواد، و یکم بیش‌تر حواسم رو جمع کنم که باز غرق نشم توی چیزها. خوش‌حال هستم بابت این‌که به یکی از چیزهایی که گفته بودم هم عمل کردم و عید امسال هم یک سریال دیدم. خیلی جالبه که شخصیتم طوری هست که به همچین چیزی افتخار می‌کنم :)) ولی مدت خیلی زیادیه که من همیشه برای تفریح کردن بین این‌که یک کورسی ببینم یا یه چیز مرتبطی توی یوتیوب ببینم یا این‌که واقعا یک کار غیرمرتبط انجام بدم شک می‌کنم. می‌دونم که از جای خوبی میاد، ولی می‌دونم هم که اگه همیشه طرف اول برنده بشه، نتیجه‌ش دوباره همین افسرده شدن ناشی از خستگی زیاد و هیچ کار غیرمرتبطی نکردن هست. 

امسال قراره قوی‌تر باشم. قراره کتاب‌های بیش‌تری بخونم، قراره زیاد بدوم، و قراره خونه و کار داشته باشم. احتمالا همون‌جوری که سال قبل خیلی بزرگ‌تر شدم از هر لحاظ، امسال هم بشم و توی مدیریت احساساتم و کارهام بالغ‌تر و بهتر باشم. و امیدوارم سال بعد وقتی میام سراغ این پست واقعا به این‌ها رسیده باشم.

ممنون که وقتتون رو سر این پست بی‌سر‌وته گذاشتید.

* بابا این روزها بهم می‌گه. شما مثل من احمق نباشید و به موقع بخوابید و بیدار بشید. عاقبت نداره این سبک زندگی.

  • پرهام ‌
  • جمعه ۱۱ فروردين ۰۲

۱۴۰۱

کل امروز رو توی تخت بودم، و fleabag رو تموم کردم، و خیلی کیف داد دیدنش. بعد از کلی وقت چیزی دیدم که حس می‌کنم بهم چیزی اضافه شده و یک معنایی داشته. وسطش هی یاد چیزهای مختلف می‌افتادم، و بعضی‌هاش انقدر پرت و عجیب بود که تعجب می‌کردم. دیشب موقع دیدنش، داشتم به این فکر می‌کردم که این لوس و احساسی بودن من، و برگشتن‌هام به گذشته از کجا میاد؟ بعد یادم اومد که مامانم هنوز هم هر از چند گاهی برای داییش که سه چهار سال پیش فوت شد گریه می‌کنه. یا بابام به مدت پنج شش سال، موبایل قرمز سامسونگی که به مامان‌بزرگم داده بود رو نگه داشته بود، هر دفعه شارژش می‌کرد، و با سیم‌کارتش هم زنگ‌ میزد که قطع نشه. با این حساب، و با بزرگ شدن توی همچین خانواده‌ای، این‌که همچین چیزی از من در اومده خیلی عجیب نیست. امروز هم موقع دیدنش، داشتم به این فکر می‌کردم که من هر چیزی رو هم ندونم، توی تشخیص دادن خانواده‌های خوب و روابط خوب تخصص خوبی دارم. احتمالا از این میاد که هر دو سمت این چیزهای جلوم بوده، و اگه چشم‌هات رو نبندی روشون، واقعا سخت نیست بفهمی که چی درسته و چی نه.

این یک سال عجیب بود. به شکل ترسناکی سریع گذشت. انگار دیروز بود که موقع سال تحویل، بعد از بوس و بغل و این‌چیزها، اولین چیزی که به ذهنم رسید تبریک گفتن سال نو به سارا و کلم و النا بود. بعدش کل عید رو Peaky Blinders دیدم که خیلی خوش گذشت. بعدش یه دفعه قرار شد حضوری بریم دانشگاه، و روز اول که خانواده‌ام من رو گذاشتن خوابگاه و رفتن، و در حالی‌که داشتم از افسردگی بودن توی خوابگاه و تصور این‌که چجوری قراره من این‌جا دوام بیارم دق می‌کردم، با خودم گفتم برم یکی رو ببینم، و قلبم جا موند، و نتیجه‌ش این شد که من کل بهار رو بیرون بودم و حالا هم هر بار که از ولی‌عصر و انقلاب رد می‌شم باید تلاش کنم فقط هر تصویری که یادم میاد رو پس بزنم تا از دل‌تنگی گریه نیفتم. بعدش تابستون بود، و کورس‌هایی که دیدم، و ویدئوکال‌های زیاد. بعدش پاییز بود، و تا مرز دیوانگی رفتن از اون همه جریان عجیب‌وغریبی که پیش اومده بود. و حالا هم آخر زمستونه. هر روز منتظرم تا از شرکتی که مصاحبه دادم براش زنگ بزنن بهم، و سعی می‌کنم به این فکر نکنم که اگه قبول نشم چقدر ناراحت می‌شم.

می‌دونم که قراره بهتر بشم. شروعش کردم، و احتمالا بتونم ادامه‌اش بدم، و ازم آدم قابل اعتمادتر و بهتری در بیاد. می‌دونم که قراره دوباره و آروم‌آروم برگردم به چیزهایی که دوست دارم. می‌دونم که قراره عید دیوانه بشم از زندگی کردن توی یک طبقه پیش مامان‌بزرگم، و می‌دونم که قراره بازی کردن با نلین و سلفی گرفتن باهاش و حرف زدن با زن‌دایی خوش بگذره. احتمالا قراره بهار بالاخره بتونم به خونه‌ام برسم، و چیزها برام آسون‌تر از الان بشه. احتمالا هنوز هم قراره وسط کلاس‌های آمارم به ضایع‌ترین شکل ممکن و با کوله‌ی روی دوشم فرار کنم از کلاس، و از کلاس معماری و هوش کیف کنم. احتمالا بتونم از اسپاتیفای هم کلی آهنگ گوش کنم، و شاید فراتر برم و پلی‌لیست‌های جدیدی هم بسازم توش. احتمالا قراره باز هم کلی با هم یوتیوب ببینیم، و خدا رو چه دیدی، شاید حتی توی بهار آستین‌کوتاه پوشیدم.

به نظر امید‌وار‌کننده میاد، نه؟

  • پرهام ‌
  • سه شنبه ۲۳ اسفند ۰۱

77

پیش بابا نیستم که بزنه تو سرم و بگه هی، فقط درس نه. پیانو بزن، زبان بخون، برو بیرون، و چیزهای دیگه. و من می‌فهمم که الان یک چیزی غلطه، و می‌فهمم هم که چه شکلی باید درستش کنم، ولی یاد می‌ره درستش کنم، و فکر می‌کنم که محکوم‌ام به این وضعیت،‌ تا سرم یکم خلوت بشه. و خب این احتمالا یکم احمقانه هست، چون احتمالا هیچ‌وقت قرار نیست من خیلی سرم خلوت باشه، و قبلا هم که حواسم به چیزهای مختلف بود سرم خلوت نبود، در نتیجه باید یکم منطقی نگاه کنم و سعی کنم خودم به جای بابا هر چند وقت یک بار نهیب بزنم به خودم که هی، داری چه غلطی می‌کنی دقیقا. الان دقیقا از تک‌تک بعدها و جزئیات شخصیتم متنفرم، و همین‌طور از روش زندگیم‌ و این همه فشار و استرسی که گذاشتم روی خودم، ولی خب، احتمالا می‌تونم درستش کنم. الان کاملا مطمئنم که خوابگاه بودن هم اثر خیلی زیادی روی این وضعیت من گذاشته. یعنی واقعا خونه داشتن خیلی خیلی همه چیز رو راحت می‌کنه. خوابگاه وقتی باشی، و اونم وقتی که هم‌اتاقی‌هات هم همه هم‌رشته‌ایت باشن، این شکلیه که تو کل روز سرت توی کارت بوده، بعد پات رو می‌ذاری توی اتاق، و باز هم بحث در مورد همون چیزهاست. و تو که نمی‌تونی گوش‌هات رو بگیری، پس بازم گوش می‌دی و اون یکم وقتی از آخر شب که می‌تونه برای فکر کردن و آروم گرفتن باشه هم خرج استرس و این‌که حالا فلان درس رو چه کار کنم می‌شه. برای خونه گرفتن با سپهر امید دارم واقعا، چون دیدم که چقدر نگاه بهتری داره. چیزها رو سخت‌تر از چیزی که باید نمی‌کنه، و احتمالا یکم توی همچین محیطی بودن باعث بشه من هم بتونم بهتر فکر کنم.

می‌دونی، من همیشه به این فکر می‌کنم ولی که کلا تو یک موقعی از یک چیزی ناراحت می‌شی، و بعدش ناراحت می‌مونی، در حالیکه همه‌ی عوامل ناراحتی قبلیت هم از بین رفتن. احتمالا جای زخم اون‌هاست، ولی خب مسئله همینه که اگه بخوای بعد از هر زخمی که می‌خوری کلی بشینی به جاش عزاداری کنی، می‌تونی برای کل عمرت ناراحت باشی. یک راه منطقی ولی نسبتا سخت دیگه هم هست، که بگی هر چی بود تموم شد. دیگه سعی می‌کنم بهش فکر نکنم، و انقدر توی این چرخه‌ی بی‌پایان نیفتم. 

خیلی نیاز دارم به تعطیلات امسال. تصمیم جدی دارم که مثل سال قبل یک سریال تموم کنم، و یک کتاب هم شروع کنم. احتمالا بتونم زیاد هم پیانو بزنم. من واقعا دلم برای پیانوم تنگه. دیشب یک کافه‌ای بودیم، و وقتی اون آهنگ از آملی پخش شد، اشک توی چشم‌هام جمع شد. یادم اومد که یک هفته خودم رو خفه کردم از بس زدمش، و بعدش خوش‌حال‌ترین پرهام روی زمین بودم. هفته‌ی بعدش رفتم پیش استادم، زدمش، گفت پاشو که خودش هم یک امتحانی کنه، و بعد فهمید که نمی‌تونه بزنتش و واقعا آسون نیست. ازم نتش رو گرفت که خودش بره تمرین کنه :)) 

چیزی که از نوشتن این پست دارم بهش می‌رسم، اینه که دلم برای اون پرهامی تنگ شده که با چیزهای کوچک خوش‌حال می‌شد. و ببین، می‌گن که آدم اشتباهی فکر می‌کنه قبلا خوش‌حال‌تر بوده، ولی من واقعا یک چیزهایی از شخصیتم رو جا گذاشتم از قبل. نمی‌گم دوست دارم که دوباره به دستشون بیارم، چون نمی‌خوام در حد آرزو بمونه. باید به دستشون بیارم. وقتی پتانسیل این رو داشتم که یک کتاب بخونم، و از ذوق و دوست‌ داشتنش هر کی دم دستم بود رو زخمی کنم باهاش، حالا هم می‌تونم. وقتی می‌تونستم با یک قطعه‌ی شوپن زدن خودم رو بهترین پیانیست دنیا بدونم، الان هم می‌تونم. فقط باید این سد و فاصله‌ای که بین کارهام مونده رو بشکنم، و دوباره آروم آروم برگردم به همون نسخه‌ای از خودم که دوستش دارم.

در نهایت بهتره یکم کم‌تر از خودم بدم بیاد، این افسردگی کاذب رو بریزم دور، و کارهایی که می‌دونم درست‌ان و منتظرن که انجامشون بدم رو انجام بدم.

  • پرهام ‌
  • پنجشنبه ۱۸ اسفند ۰۱

!Please don't call me Professor *

این ترم مبانی هوش دارم، و واقعا تنها درسی از این ترم هست که دقیقا لذت می‌برم از کلاسش. استاد خوش‌اخلاق و نسبتا خوبی داره، و کلاسش گفت‌وگو محوره. ولی به هر حال، از اون‌جایی که پرهام باید هر چیزی که توی اینترنت تحت عنوان کورس آنلاین پیدا می‌شه رو بگذرونه، موازی باهاش تدریس این درس رو توی Berkeley هم می‌بینم، و خیلی خوش می‌گذره. من تا مدت خوبی فکر می‌کردم مشکل از منه که با کلاس رفتن حال نمی‌کنم و معمولا هر ترم این شکلیه که دو سه هفته‌ی اول کلاس‌ها رو می‌رم، و بعدش دیگه دیدارم با استادها می‌ره تا امتحان‌هاشون. بعد دیدم که انگار یک سری دیگه هم هستن که این شکلی برخورد می‌کنند، و گفتم شاید مشکل دقیقا از من نیست. و حالا دیگه مطمئنم مشکل از من نیست. مشکل اینه که حدود هشتاد درصد کلاس‌ها توی ایران دقیقا به هیچ دردی نمی‌خوره، و تو با خودت فکر می‌کنی که خب، من با یک چهارم زمانی که می‌ذارم برای سر کلاس رفتن، می‌تونم همون‌قدر یاد بگیرم، پس چرا برم؟ کلاسی که از Berkeley دیدم خیلی من رو به این فکر انداخته که شاید واقعا من خیلی هم دوست داشته باشم ادامه‌ی تحصیل دادن بعد از لیسانس رو، و احتمالا قضاوت کردن از روی کلاس‌ها و درس‌های این‌جا اصلا راه مناسبی نباشه. کلاسه این شکلیه که دو تا استاد داره، و این‌ها کاملا با هم کلاس‌ رو پیش می‌برن، و دقیقا می‌فهمی که چقدر مسلطن و اهمیت می‌دن به فهمیدن دانشجوهاشون. یعنی مثلا مطالب رو نمی‌ذارن کف دست دانشجو. قدم به قدم از جمع نظر می‌پرسن، می‌گن با بغل‌دستیتون مشورت کنید در مورد این موضوع، و بعد ادامه می‌دن. این دقیقا کلاسیه که من اگه تجربه کنم، عمرا از دست نمی‌دمش. یا مثلا همون جلسه‌ی اول یک لیستی از اساتید اون‌جا رو نشون دادن، و گفتن اگه researchی چیزی می‌خواین، می‌تونید با این‌ها ارتباط برقرار کنید. بقیه‌ی جاها رو نمی‌دونم، ولی در مورد دانشگاهمون مطمئنم که همچین چیزی اصلا وجود خارجی نداره. یعنی قشنگ این‌جوریه که کیف می‌کنی از این‌که یک جایی این‌شکلیه، و احتمالا تو هم بتونی بعدا به همچین جایی برسی و همچین چیزی رو تجربه کنی، ولی از اون‌سمت هم حسرت می‌خوری که چرا این‌جا انقدر داغونه.

فرزاد سه ماه دیگه قراره بره آلمان. داشتم به زن‌دایی می‌گفتم الان دیگه فقط من و گربه‌ی سر کوچه‌مون نرفتیم آلمان، مامان برگشته می‌گه چطور؟ و زن‌دایی بحث رو منحرف می‌کنه :))) ولی دلم برای فرزاد تنگ می‌شه. یعنی از وقتی فهمیدم از یک طرف خیلی خوش‌حالم براش، ولی از یک طرف هم یک‌دفعه خیلی احساس تنهایی می‌کنم. 

امروز اولین ریجکشنم رو از یک جایی که بهش امید داشتم گرفتم، و واقعا دردناک بود، با وجود همه‌ی تلاش‌هام در این یک هفته که خیلی خودم رو امیدوار نکنم :)) کل انرژیم در طول روز رفت به هضم کردنش، و فکر کردن به این‌که منطقی باشم، یادم باشه که تازه ترم چهارم، همین الانش راه درستی رو دارم می‌رم احتمالا، خیلی خیلی پرتلاشم، و احتمالا تا دو سال دیگه واقعا بتونم در وضعیت خوبی باشم. کلم دو سه روز پیش بهم می‌گفت که زیاد خودم رو دست کم می‌گیرم، و فکر کنم اکثر مواقع درسته حرفش. یعنی همچنان می‌دونم که من هیچی نمی‌دونم و مسیر طولانی‌ای در پیش دارم، ولی خب، من هم چیزهای منحصربه‌فرد خودم رو دارم. از یاد گرفتن و هزار تا کورس دیدن خسته نمی‌شم، ذوق دارم برای تجربه‌ و چیزهای جدید، و واقعا تلاش می‌کنم. این هفته بالاخره کورس ماشین‌لرنینگم رو هم شروع کردم، و نمی‌دونی چقدر خوش می‌گذره. یعنی نمی‌دونم، انگار دقیقا چیزیه که من می‌خواستم. من همیشه شیفته‌ی ریاضی بودم. نه شیفته‌ی چیزی مثل ریاضی دو دانشگاه مثلا :))‌ ولی همیشه به این فکر می‌کردم که کاش بعدا با ریاضی سر و کار داشته باشم توی چیزی که کار می‌کنم، و ماشین‌لرنینگ انگار دقیقا همینه.

فعلا همین.

* این رو اول کلاس گفت اون استاده. یاد شایان افتادم که جلسه‌ی اول گفت به من نگید استاد، من شایانم. بگید استاد ازتون نمره کم می‌کنم. اگه یک روزی استاد شدم، این اولین چیزیه که می‌گم به دانشجوهام.

  • پرهام ‌
  • شنبه ۶ اسفند ۰۱

نه ماه

دو هفته بعد از این‌که فکر می‌کردم شاید واقعا بتونم من هم در ابعاد مختلف زندگیم نسبتا خوب باشم و به جای خوبی برسم، حالا از لحاظ روحی توی دره‌ام. این موقع‌ها میل عجیبی به توی تخت موندن و خط زدن هر کار مهمی که دارم و باید انجام بدم پیدا می‌کنم، و هنوز هم اونقدر قوی نیستم که بهش غلبه کنم. نتیجه‌ش این می‌شه که روزهای تعطیل، مثل امروز، تا ساعت ۱۲ توی تخت می‌مونم، با یک عالمه کار که روی سرم ریخته و فقط باید براشون استرس بکشم.

یکی از چیزهای جالب رشته‌ی ما، به خصوص اگه جای نسبتا خوبی درس بخونی، اینه که هر روز حداقل یکی دو بار خودت رو وسط یکی دو تا مکالمه می‌بینی، که اصلا نمی‌فهمی دارن چی‌ می‌گن. فوقش کلماتی که می‌گن رو یک جا شنیدی، و بعد تازه باید بری سرچ کنی ببینی داشتن در مورد چی صحبت می‌کردن. واسه‌ی همین خیلی وقت‌ها این شکلی‌ام که آیا واقعا ممکنه من نه خفن، نه خیلی خوب، صرفا معمولی بشم؟ یک جا کار کنم، از لحاظ مالی مستقل باشم، و فقط ضعیف نباشم؟ این وسط هم گاهی پیش میاد که با یک نفر حرف می‌زنم، و وقتی می‌فهمه که من کل این سه ماه، حتی توی اوج امتحان‌هام بوت‌کمپ داشتم، کلی پروژه و تمرین داشتم، و کلی هم درس خوندم، بهم غبطه می‌خوره و می‌گه چقدر مفید بودی، و من فقط تعجب می‌کنم، چون عادت دارم من کسی باشم که تقریبا به همه توی دانشکده حسودیم می‌شه و احساس ضعیف بودن می‌کنم، نه این‌که من کسی باشم که بهش حسودی می‌شه.

تا یکم وقت پیش مطمئن بودم که بالاخره فهمیدم که چجوری زندگی کردن مناسب من هست، و واقعا هم خوشحال بودم. و الان دوباره انگار گمش کردم. می‌دونم چه شکلی بود، می‌دونم حتی باید چه کار کنم، صرفا نمی‌تونم. دلم می‌خواد فعلا به توی تخت موندنم ادامه بدم، و منتظر یک جرقه‌ای باشم که دوباره بتونه بلندم کنه.

  • پرهام ‌
  • پنجشنبه ۲۷ بهمن ۰۱

مشت‌های گره‌کرده*

دارم توی چت‌های دقیقا یک سال پیشم با بعضی از افراد نزدیک و دوست‌هام می‌گردم. یک سال پیش دقیقا، داشتیم با کلم از شروع کردن فرانسوی حرف می‌زدیم. یک سال پیش، من به سارا گفته بودم که Birds رو هم دیدم. من هیچ‌وقت خاطره‌ی دیدن اون فیلم از یادم نمی‌ره. پفک و شیرکاکائو آوردم جلوی لپ‌تاپ، و نشستم توی نور آفتابی که از پنجره‌ی خونه‌مون می‌تابید دیدمش. اون موقع ذهنم درگیر هیچی نبود، و تعطیلاتم هم واقعا تعطیلات بود، نه مثل الان که یک پروژه‌ی زیبا دارم که از صبح تا شب سرش ارور بخورم، هر چند خیلی اعتراضی هم به این وضع ندارم.

امروز رسما عضو نشریه‌ی پویشمون هم شدم. قراره اون‌جا هم چرت‌و‌پرت بنویسم.(چمران، پناه بگیر.) گروه نشریه‌ی پویش پر از افرادیه که من خوشم میاد ازشون، حداقل از دور. امیرحسین هست، آیلار هست، بهار هست. یکم امید دارم که از این راه بتونم به سال‌بالایی‌هایی که هنوز استاکشون نکردم ولی قصدش رو دارم نزدیک‌تر بشم.

تا آخر ترم بعدی، دقیقا نصف واحدهای کارشناسیم تموم می‌شه. من force خوبی گذاشتم روی خودم که هشت‌ترمه تموم کنم، و امروز کاشف به عمل اومد که بابا هم گذاشته بوده ولی نمی‌دونستم. ازم در مورد این‌که بهتره کجا خونه بگیریم و کی بگیریم هم پرسید که خوش‌حال‌کننده بود. من خونه رو دوست دارم، ولی الان واقعا توی دانشگاه بودن و کنار بچه‌های دیگه بودن رو خیلی بیش‌تر ترجیح می‌دم به این‌جا. یکم ناراحتم که انقدر تعطیلاتم کم شد، ولی با فکر کردن به این‌که دوباره قراره برگردم سایت و هر روز تصمیم بگیرم اون‌جا درس بخونم و در نهایت هم هیچی نخونم دلم گرم می‌شه.

تقریبا مطمئنم که هیچ سالی به این اندازه تغییر نکردم. واقعا حس می‌کنم که به شکل عجیبی بزرگ شدم و ذهنم بالغ‌تر شد. فکر می‌کنم که یک احتمالی هست که واقعا در مسیر خوبی باشم، و به جای درستی برسم. هنوز هم خیلی سرش شک می‌کنم، ولی بعضی وقت‌ها هم سرش مطمئنم.

تازگی‌ها بعضی شب‌ها با هم توی یوتیوب ویدئوهایی در مورد نقاشی‌های معروف و توضیحشون می‌بینیم، و نمی‌دونی چقدر کیف می‌ده. یک ویدئو در مورد Starry night دیدیم که دقیقا محشر بود. خیلی خیلی دلم می‌خواد که تاریخ هنر رو شروع کنم، ولی توی خوابگاه جاش گذاشتم و در نتیجه فعلا تا هفته‌ی بعدی نمی‌تونم سراغش برم.

توی بحث تولد، دقیقا شبیه شلدن هستم. الان دقیقا متنفرم از این‌که کسی بخواد برام تولدی با تعداد افراد زیاد بگیره. خداروشکر از این کارها که بخوان سورپرایز کنن کسی رو توی خانواده‌ی من خیلی مرسوم نیست،‌ مگر نه دیگه دیوانه می‌شدم. تصورم از تولد‌ سال‌های بعدم اینه که بریم رستوران، قدم بزنیم، و بعدش برگردیم خونه، و همه‌چی عادی باشه. 

* به مناسب سالگرد ورود امام راحل به کشور. بله، همین‌قدر ناتوان در فکر کردن به یک عنوان بهتر. تازه می‌خواد توی پویش هم بنویسه.

  • پرهام ‌
  • چهارشنبه ۱۲ بهمن ۰۱

73

خیلی وقت‌ها زمانی که نت آهنگ‌ها رو در می‌آوردم، تا مدت خیلی زیادی دیگه نمی‌تونستم به اون آهنگ گوش بدم. همیشه برام فکر کردن بهش عجیب و جالب بود. چون این شکلی بود که برای نوشتن بعضی نت‌ها باید ده‌ها بار پشت سر هم اون آهنگ رو ری‌پلی می‌کردم، و از یک جایی به بعد اتفاقی که می‌افتاد این بود که فقط نت می‌موند و معنا از دست می‌رفت. در واقعیت نت قراره وسیله باشه برای انتقال یک چیز بالاتر. قراره ملودی‌ای رو منتقل کنه که پشتش احساس و خلاقیت آهنگسازش بوده، ولی با تکرار و فکر نکردن به این، انگار تا همون درجه‌ی "وسیله" پایین می‌اومد. مثل موقع‌هایی که صد بار یک کلمه رو پشت سر هم تکرار می‌کنی و از یک جایی توی ذهنت عجیب می‌شه تکرار کردنش. 

می‌ترسم که چیزهای دیگه برام این شکلی بشن. معمولا از تلاش کردن، و در واقع زیاد تلاش کردن برای چیزها نمی‌ترسم. تلاش کردن چیزی هست که من معمولا توش خوب هستم. ولی می‌ترسم که تلاش کنم، و اگه خودم یا یک نفر وسط اون همه تلاش ازم پرسید "خب، حالا برای چی؟ تهش چی دقیقا؟"، خیره بشم و هیچی نتونم بگم. ندونم معنای پشت همه‌ی کارهام چیه. 

انگار کم‌کم دوباره داره یادم میاد چرا اونقدر دنبال فلسفه خوندن بودم.

  • پرهام ‌
  • يكشنبه ۹ بهمن ۰۱

در دنیای تو ساعت چند است؟

زیاد پیش نمیاد به خودم دقیقا افتخار کنم،‌ ولی برای این سه هفته، واقعا چرا. یعنی کاملا یادمه که من از قبل همون امتحان اول خسته‌ترین فرد جهان بودم و دقیقا داشتم می‌مردم، ولی در نهایت تونستم همه‌چیز رو به شکل واقعا خوبی هندل کنم تا تموم بشه. در طول امتحانات چیزهای جالبی و جدیدی رو امتحان کردم. از همون اول امتحان‌ها برای اکثر امتحانات با سپهر می‌خوندم. فهمیدم که گروهی خوندن برای من جاهایی کاربرد داره فقط که من یک نما و تسلط قبلی داشته باشم روی درسم، و بعد بشینم با کسی بخونم، مگر نه وسواس داشتن من روی فهمیدن همه‌چیز و سرعت نسبتا کم من، معمولا باعث ایجاد مشکل می‌شه. یک چیز دیگه که امتحان کردم، درس خوندن با آهنگ بود. من کاملا مطمئن بودم که با هیچ آهنگی نمی‌تونم درس بخونم، ولی این سه هفته سه چهار تا پلی‌لیست کلاسیک پیدا کرده بودم و خیلی واقعا کمک می‌کرد. حتی فکر کنم انگیزه شده بود بعضی وقت‌ها، این شکلی که می‌دونم از خوندن این درس متنفری، ولی اگه بری سراغش هم‌زمان می‌تونی مندلسون باهاش گوش بدی. احتمالا ترم‌های بعد بیش‌تر ازش استفاده کنم.

هنوز نمی‌فهمم چه رابطه‌‌ای با تهران دارم و دقیقا حسم بهش چیه. یعنی وقتی بهش فکر می‌کنم، کلی فکت و کلی خاطره و صحنه‌های مختلف میان توی ذهنم، ولی نمی‌تونم ازشون هیچ نتیجه‌ای بگیرم. قدم زدن کل خیابون ولیعصر، تیرسن‌ گوش دادن‌های وسط بهار، لرزیدن وسط زمستون توی خیابون‌هاش، آلودگی وحشتناک و بوق‌های بی‌وقفه‌‌ی ماشین‌هاش. یک چیز دیگه‌ای که تازگی بهش توجه می‌کنم، اینه که حس می‌کنم شهر بی‌هویتی هست. این که آیا به مرور به خاطر مهاجرت از شهرهای دیگه این شکلی شده یا نه رو نمی‌دونم، ولی از این‌که الان این شکلیه مطمئنم. ساختمون‌هاش زشت هستن و هیچ ربطی به هم ندارن، تلاش شده از کوچک‌ترین فضایی که هر جایی پیدا می‌شده استفاده باشه، چیزهای این شکلی. یعنی بعد از حدودا دو ترم زندگی کردن، الان واقعا میل عمیقی به بودن توی یک شهر کوچک و بی‌سروصدا دارم.

دو روز پیش یک میتینگ وبلاگی با تعداد نسبت زیادی داشتیم. اولین باری بود که توی میتینگ‌هایی با تعداد افراد زیاد از این‌جا می‌رفتم، و خیلی خوش گذشت. به این فکر می‌کردم که چقدر جالبه که همچین بستری باعث به وجود اومد همچین جمع‌هایی می‌شه، که وقتی حتی برای اولین بار هم کسی رو ازش می‌بینی حس غریبی نمی‌کنی و زود می‌تونی ارتباط برقرار کنی. داشتم به روزی که تصمیم گرفتم توی بیان وبلاگ درست کنم فکر می‌کردم. کاملا تصویرش جلوی چشم‌هام هست. تیر ۹۷ بود، من و فرزاد و دوستش نشسته بودیم توی سالن وزارت کشور، منتظر این‌که ریچارد کلایدرمن بیاد روی صحنه. کنسرت مزخرفی بود، ولی قبلش من به ذهنم رسید که برم یک وبلاگ بزنم، و به خاطر کوتاه بودن آدرس دامنه‌ی بیان، این‌جا رو انتخاب کردم. هیچ تصوری نداشتم که قراره چه شکلی باشه، یا حتی قراره بنویسم توش یا نه. چند روز بعدش اولین پستم رو این‌جا نوشتم. بعدش هم چندتای دیگه، ولی آذر ۹۷ همه رو پاک کردم و دوباره شروع به نوشتن کردم و شد اینی که الان هست. توی میتینگ یکی از بچه‌ها در مورد تاثیر گرفتن از وبلاگ خوندن و نوشتن از یکی دیگه پرسید، و من دارم فکر می‌کنم که قطعا من از هیچی و هیچ‌جا اندازه‌ی این‌جا و افرادی که باهاشون آشنا شدم تاثیر نگرفتم. به این هم فکر می‌کنم که تا همین چند وقت پیش من این‌جا می‌نوشتم، نه به خاطر این‌که به نوشتن نیاز داشتم، بلکه به خاطر همون پیدا کردن افراد جدید و جالبش. الان ولی فرق کرده. چند وقتی هست که حس می‌کنم نوشتن برای من چیزی بیش‌تر از وسیله‌ای برای ارتباط گرفتن با بقیه شده. وقت‌هایی که می‌نویسم واقعا حس نیاز می‌کنم به نوشتن.

داشتم پست‌های بهمن سال قبلم رو می‌خوندم. این یک سال حس می‌کنم برق‌آسا گذشت. انقدر پشت سر هم اتفاق‌های عجیب و متفاوت افتاد، که من هنوز هم حس می‌کنم از همه‌چی عقبم و مقدار زیادیشون هضم نشدن برام. و می‌دونی، کلا فکر کردن به روند چیزها و اتفاق‌ها خیلی عجیبه برام. توی پست اول بهمن سال قبل، از دوران سخت عمل دایی گفته بودم. الان از خونه‌ی دایی‌م اومدم و این پست رو می‌نویسم، در حالی‌که دو روز متوالی نلین که با اختلاف شدیدی باهوش‌ترین و خوشگل‌ترین بچه‌ای هست که من تا حالا دیدم، بهم آویزون بوده و من داشتم یا باهاش بازی می‌کردم یا عکس حیوون‌های مختلف رو بهش نشون می‌دادم. بهمن سال قبل داشتم نت‌ آهنگ‌های Under water رو می‌نوشتم. الان مدت زیادیه که نتونستم دست به پیانو بزنم. گفته بودم به تولدم حسی ندارم. این تغییر نکرده :)) هنوز هم ندارم. طبعا خوش‌حال می‌شم که افراد نزدیک بهم یادشون باشه من رو و بهم تبریک بگن، ولی خودش برام چندان مفهومی نداره. پست بعدیش در مورد سختی ترم بعدش گفته بودم. ترم بعدش به هر روز پیاده‌روی و کافه رفتن با کسی که دوستش داشتم گذشت. AP رو واقعا یاد گرفتم، ولی در کل فوق‌العاده عمل نکردم از لحاط درسی، ولی سر سوزنی حسرتش رو نمی‌خورم. چیزهای قشنگی در ازاش تجربه کردم و به دست آوردم، که قابل مقایسه نیستن با چند دهم معدلی که جابجا شد اون وسط. در مورد کتاب و فیلم کلاسیک گفته بودم، که قراره دوباره بهشون برگردم اگه خدا بخواد. و فرانسوی هم می‌خوندم،‌ که خب ول شد و الان هم دیگه زبانی نیست که توی اولویت من باشه، هر چند هنوز هم خیلی دوستش دارم.

از تعطیلات حدودا یک هفته‌ایم انتظار خاصی از خودم ندارم، جز این‌که توی خونه خوش‌اخلاق باشم. می‌دونم که فرزاد و مامان و بابا دلشون برام واقعا تنگ شده، و حتی الان حس می‌کنم منم دلم براشون تنگ شده، ولی حتی اگه نشده باشه هم اصلا اصلا دوست ندارم این دفعه یکم هم بی‌حوصله باشم باهاشون. 

حس می‌کنم انقدر چیز توی ذهنم هست که تا ابد می‌تونم این پست رو ادامه بدم، ولی ترجیح می‌دم که مثل سال قبل، یک پست هم روز قبل تولدم داشته باشم. پس بقیه‌ی چیزها باشه برای اون موقع.

  • پرهام ‌
  • چهارشنبه ۵ بهمن ۰۱
عنوان وبلاگ نام کتابی از ایروینگ استون در مورد زندگی ون‌گوگ که با عنوان "شور زندگی" در ایران ترجمه شده.

 
موضوعات