صدای کشیده شدن چمدان کوچکش (تو خونه بهش میگیم چمدان خلبانی) روی آسفالت میومد. ساعت یازدهو نیم بود و اتوبوسش ساعت دوازده شب راه می افتاد. من هم دنبالش تا دم خونه رفتم و وقتی که داشت به سمت ته بن بست میرفت، یعنی جایی که با دوستش قرار گذاشته بود تا با اسنپ دنبالش بیاد، من جلوی در ایستادم و تماشاش کردم. دوست نداشتم برم خونه. دوست داشتم مطمئن شم که سوار میشه بعد برم. بعد دو سه دقیقه یه نگاه به عقب کرد و دید ایستادم. به سبک خودمون یه دست برام تکون داد و منم تو جواب خندیدم. بعد پنج دقیقه دوستش اومد و سوار شد و به سمت زنجان راه افتاد. رفتم خونه و شروع کردم ادامه ی شهر خرسو خوندن. ولی یه چیزی نمیذاشت خوندنو ادامه بدم. کتابو گذاشتم کنار و شروع کردم به فکر کردن. فکر کردن به این که اگه نبود زندگیم چه جوری بود؛ احتمالا خیلی سرد و بی روحیه و حتی افسرده. من آدمیم که خیلی کم حرف میزنم ولی این مسئله برای غیر از خونس. توی خونه منو برادرم همیشه به هم چسبیدیم و مدام حرف می زنیم جوری که حتی بعضی وقتا مامانو بابام هم شاکی میشن :))

تهش به خودم قول دادم که لااقل تا وقتی تو یه خونه ایم بیشتر قدرشو بدونم. داشتن یه برادر یا خواهر خوب نعمت خیلی بزرگیه. قدرشو بدونیم :)

پ.ن: پنچ روز بعد برگشت و با خبر اینکه توی سمینار اول شده هممونو خوشحال کرد :))