۴ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

نه ماه

دو هفته بعد از این‌که فکر می‌کردم شاید واقعا بتونم من هم در ابعاد مختلف زندگیم نسبتا خوب باشم و به جای خوبی برسم، حالا از لحاظ روحی توی دره‌ام. این موقع‌ها میل عجیبی به توی تخت موندن و خط زدن هر کار مهمی که دارم و باید انجام بدم پیدا می‌کنم، و هنوز هم اونقدر قوی نیستم که بهش غلبه کنم. نتیجه‌ش این می‌شه که روزهای تعطیل، مثل امروز، تا ساعت ۱۲ توی تخت می‌مونم، با یک عالمه کار که روی سرم ریخته و فقط باید براشون استرس بکشم.

یکی از چیزهای جالب رشته‌ی ما، به خصوص اگه جای نسبتا خوبی درس بخونی، اینه که هر روز حداقل یکی دو بار خودت رو وسط یکی دو تا مکالمه می‌بینی، که اصلا نمی‌فهمی دارن چی‌ می‌گن. فوقش کلماتی که می‌گن رو یک جا شنیدی، و بعد تازه باید بری سرچ کنی ببینی داشتن در مورد چی صحبت می‌کردن. واسه‌ی همین خیلی وقت‌ها این شکلی‌ام که آیا واقعا ممکنه من نه خفن، نه خیلی خوب، صرفا معمولی بشم؟ یک جا کار کنم، از لحاظ مالی مستقل باشم، و فقط ضعیف نباشم؟ این وسط هم گاهی پیش میاد که با یک نفر حرف می‌زنم، و وقتی می‌فهمه که من کل این سه ماه، حتی توی اوج امتحان‌هام بوت‌کمپ داشتم، کلی پروژه و تمرین داشتم، و کلی هم درس خوندم، بهم غبطه می‌خوره و می‌گه چقدر مفید بودی، و من فقط تعجب می‌کنم، چون عادت دارم من کسی باشم که تقریبا به همه توی دانشکده حسودیم می‌شه و احساس ضعیف بودن می‌کنم، نه این‌که من کسی باشم که بهش حسودی می‌شه.

تا یکم وقت پیش مطمئن بودم که بالاخره فهمیدم که چجوری زندگی کردن مناسب من هست، و واقعا هم خوشحال بودم. و الان دوباره انگار گمش کردم. می‌دونم چه شکلی بود، می‌دونم حتی باید چه کار کنم، صرفا نمی‌تونم. دلم می‌خواد فعلا به توی تخت موندنم ادامه بدم، و منتظر یک جرقه‌ای باشم که دوباره بتونه بلندم کنه.

  • پرهام ‌
  • پنجشنبه ۲۷ بهمن ۰۱

مشت‌های گره‌کرده*

دارم توی چت‌های دقیقا یک سال پیشم با بعضی از افراد نزدیک و دوست‌هام می‌گردم. یک سال پیش دقیقا، داشتیم با کلم از شروع کردن فرانسوی حرف می‌زدیم. یک سال پیش، من به سارا گفته بودم که Birds رو هم دیدم. من هیچ‌وقت خاطره‌ی دیدن اون فیلم از یادم نمی‌ره. پفک و شیرکاکائو آوردم جلوی لپ‌تاپ، و نشستم توی نور آفتابی که از پنجره‌ی خونه‌مون می‌تابید دیدمش. اون موقع ذهنم درگیر هیچی نبود، و تعطیلاتم هم واقعا تعطیلات بود، نه مثل الان که یک پروژه‌ی زیبا دارم که از صبح تا شب سرش ارور بخورم، هر چند خیلی اعتراضی هم به این وضع ندارم.

امروز رسما عضو نشریه‌ی پویشمون هم شدم. قراره اون‌جا هم چرت‌و‌پرت بنویسم.(چمران، پناه بگیر.) گروه نشریه‌ی پویش پر از افرادیه که من خوشم میاد ازشون، حداقل از دور. امیرحسین هست، آیلار هست، بهار هست. یکم امید دارم که از این راه بتونم به سال‌بالایی‌هایی که هنوز استاکشون نکردم ولی قصدش رو دارم نزدیک‌تر بشم.

تا آخر ترم بعدی، دقیقا نصف واحدهای کارشناسیم تموم می‌شه. من force خوبی گذاشتم روی خودم که هشت‌ترمه تموم کنم، و امروز کاشف به عمل اومد که بابا هم گذاشته بوده ولی نمی‌دونستم. ازم در مورد این‌که بهتره کجا خونه بگیریم و کی بگیریم هم پرسید که خوش‌حال‌کننده بود. من خونه رو دوست دارم، ولی الان واقعا توی دانشگاه بودن و کنار بچه‌های دیگه بودن رو خیلی بیش‌تر ترجیح می‌دم به این‌جا. یکم ناراحتم که انقدر تعطیلاتم کم شد، ولی با فکر کردن به این‌که دوباره قراره برگردم سایت و هر روز تصمیم بگیرم اون‌جا درس بخونم و در نهایت هم هیچی نخونم دلم گرم می‌شه.

تقریبا مطمئنم که هیچ سالی به این اندازه تغییر نکردم. واقعا حس می‌کنم که به شکل عجیبی بزرگ شدم و ذهنم بالغ‌تر شد. فکر می‌کنم که یک احتمالی هست که واقعا در مسیر خوبی باشم، و به جای درستی برسم. هنوز هم خیلی سرش شک می‌کنم، ولی بعضی وقت‌ها هم سرش مطمئنم.

تازگی‌ها بعضی شب‌ها با هم توی یوتیوب ویدئوهایی در مورد نقاشی‌های معروف و توضیحشون می‌بینیم، و نمی‌دونی چقدر کیف می‌ده. یک ویدئو در مورد Starry night دیدیم که دقیقا محشر بود. خیلی خیلی دلم می‌خواد که تاریخ هنر رو شروع کنم، ولی توی خوابگاه جاش گذاشتم و در نتیجه فعلا تا هفته‌ی بعدی نمی‌تونم سراغش برم.

توی بحث تولد، دقیقا شبیه شلدن هستم. الان دقیقا متنفرم از این‌که کسی بخواد برام تولدی با تعداد افراد زیاد بگیره. خداروشکر از این کارها که بخوان سورپرایز کنن کسی رو توی خانواده‌ی من خیلی مرسوم نیست،‌ مگر نه دیگه دیوانه می‌شدم. تصورم از تولد‌ سال‌های بعدم اینه که بریم رستوران، قدم بزنیم، و بعدش برگردیم خونه، و همه‌چی عادی باشه. 

* به مناسب سالگرد ورود امام راحل به کشور. بله، همین‌قدر ناتوان در فکر کردن به یک عنوان بهتر. تازه می‌خواد توی پویش هم بنویسه.

  • پرهام ‌
  • چهارشنبه ۱۲ بهمن ۰۱

73

خیلی وقت‌ها زمانی که نت آهنگ‌ها رو در می‌آوردم، تا مدت خیلی زیادی دیگه نمی‌تونستم به اون آهنگ گوش بدم. همیشه برام فکر کردن بهش عجیب و جالب بود. چون این شکلی بود که برای نوشتن بعضی نت‌ها باید ده‌ها بار پشت سر هم اون آهنگ رو ری‌پلی می‌کردم، و از یک جایی به بعد اتفاقی که می‌افتاد این بود که فقط نت می‌موند و معنا از دست می‌رفت. در واقعیت نت قراره وسیله باشه برای انتقال یک چیز بالاتر. قراره ملودی‌ای رو منتقل کنه که پشتش احساس و خلاقیت آهنگسازش بوده، ولی با تکرار و فکر نکردن به این، انگار تا همون درجه‌ی "وسیله" پایین می‌اومد. مثل موقع‌هایی که صد بار یک کلمه رو پشت سر هم تکرار می‌کنی و از یک جایی توی ذهنت عجیب می‌شه تکرار کردنش. 

می‌ترسم که چیزهای دیگه برام این شکلی بشن. معمولا از تلاش کردن، و در واقع زیاد تلاش کردن برای چیزها نمی‌ترسم. تلاش کردن چیزی هست که من معمولا توش خوب هستم. ولی می‌ترسم که تلاش کنم، و اگه خودم یا یک نفر وسط اون همه تلاش ازم پرسید "خب، حالا برای چی؟ تهش چی دقیقا؟"، خیره بشم و هیچی نتونم بگم. ندونم معنای پشت همه‌ی کارهام چیه. 

انگار کم‌کم دوباره داره یادم میاد چرا اونقدر دنبال فلسفه خوندن بودم.

  • پرهام ‌
  • يكشنبه ۹ بهمن ۰۱

در دنیای تو ساعت چند است؟

زیاد پیش نمیاد به خودم دقیقا افتخار کنم،‌ ولی برای این سه هفته، واقعا چرا. یعنی کاملا یادمه که من از قبل همون امتحان اول خسته‌ترین فرد جهان بودم و دقیقا داشتم می‌مردم، ولی در نهایت تونستم همه‌چیز رو به شکل واقعا خوبی هندل کنم تا تموم بشه. در طول امتحانات چیزهای جالبی و جدیدی رو امتحان کردم. از همون اول امتحان‌ها برای اکثر امتحانات با سپهر می‌خوندم. فهمیدم که گروهی خوندن برای من جاهایی کاربرد داره فقط که من یک نما و تسلط قبلی داشته باشم روی درسم، و بعد بشینم با کسی بخونم، مگر نه وسواس داشتن من روی فهمیدن همه‌چیز و سرعت نسبتا کم من، معمولا باعث ایجاد مشکل می‌شه. یک چیز دیگه که امتحان کردم، درس خوندن با آهنگ بود. من کاملا مطمئن بودم که با هیچ آهنگی نمی‌تونم درس بخونم، ولی این سه هفته سه چهار تا پلی‌لیست کلاسیک پیدا کرده بودم و خیلی واقعا کمک می‌کرد. حتی فکر کنم انگیزه شده بود بعضی وقت‌ها، این شکلی که می‌دونم از خوندن این درس متنفری، ولی اگه بری سراغش هم‌زمان می‌تونی مندلسون باهاش گوش بدی. احتمالا ترم‌های بعد بیش‌تر ازش استفاده کنم.

هنوز نمی‌فهمم چه رابطه‌‌ای با تهران دارم و دقیقا حسم بهش چیه. یعنی وقتی بهش فکر می‌کنم، کلی فکت و کلی خاطره و صحنه‌های مختلف میان توی ذهنم، ولی نمی‌تونم ازشون هیچ نتیجه‌ای بگیرم. قدم زدن کل خیابون ولیعصر، تیرسن‌ گوش دادن‌های وسط بهار، لرزیدن وسط زمستون توی خیابون‌هاش، آلودگی وحشتناک و بوق‌های بی‌وقفه‌‌ی ماشین‌هاش. یک چیز دیگه‌ای که تازگی بهش توجه می‌کنم، اینه که حس می‌کنم شهر بی‌هویتی هست. این که آیا به مرور به خاطر مهاجرت از شهرهای دیگه این شکلی شده یا نه رو نمی‌دونم، ولی از این‌که الان این شکلیه مطمئنم. ساختمون‌هاش زشت هستن و هیچ ربطی به هم ندارن، تلاش شده از کوچک‌ترین فضایی که هر جایی پیدا می‌شده استفاده باشه، چیزهای این شکلی. یعنی بعد از حدودا دو ترم زندگی کردن، الان واقعا میل عمیقی به بودن توی یک شهر کوچک و بی‌سروصدا دارم.

دو روز پیش یک میتینگ وبلاگی با تعداد نسبت زیادی داشتیم. اولین باری بود که توی میتینگ‌هایی با تعداد افراد زیاد از این‌جا می‌رفتم، و خیلی خوش گذشت. به این فکر می‌کردم که چقدر جالبه که همچین بستری باعث به وجود اومد همچین جمع‌هایی می‌شه، که وقتی حتی برای اولین بار هم کسی رو ازش می‌بینی حس غریبی نمی‌کنی و زود می‌تونی ارتباط برقرار کنی. داشتم به روزی که تصمیم گرفتم توی بیان وبلاگ درست کنم فکر می‌کردم. کاملا تصویرش جلوی چشم‌هام هست. تیر ۹۷ بود، من و فرزاد و دوستش نشسته بودیم توی سالن وزارت کشور، منتظر این‌که ریچارد کلایدرمن بیاد روی صحنه. کنسرت مزخرفی بود، ولی قبلش من به ذهنم رسید که برم یک وبلاگ بزنم، و به خاطر کوتاه بودن آدرس دامنه‌ی بیان، این‌جا رو انتخاب کردم. هیچ تصوری نداشتم که قراره چه شکلی باشه، یا حتی قراره بنویسم توش یا نه. چند روز بعدش اولین پستم رو این‌جا نوشتم. بعدش هم چندتای دیگه، ولی آذر ۹۷ همه رو پاک کردم و دوباره شروع به نوشتن کردم و شد اینی که الان هست. توی میتینگ یکی از بچه‌ها در مورد تاثیر گرفتن از وبلاگ خوندن و نوشتن از یکی دیگه پرسید، و من دارم فکر می‌کنم که قطعا من از هیچی و هیچ‌جا اندازه‌ی این‌جا و افرادی که باهاشون آشنا شدم تاثیر نگرفتم. به این هم فکر می‌کنم که تا همین چند وقت پیش من این‌جا می‌نوشتم، نه به خاطر این‌که به نوشتن نیاز داشتم، بلکه به خاطر همون پیدا کردن افراد جدید و جالبش. الان ولی فرق کرده. چند وقتی هست که حس می‌کنم نوشتن برای من چیزی بیش‌تر از وسیله‌ای برای ارتباط گرفتن با بقیه شده. وقت‌هایی که می‌نویسم واقعا حس نیاز می‌کنم به نوشتن.

داشتم پست‌های بهمن سال قبلم رو می‌خوندم. این یک سال حس می‌کنم برق‌آسا گذشت. انقدر پشت سر هم اتفاق‌های عجیب و متفاوت افتاد، که من هنوز هم حس می‌کنم از همه‌چی عقبم و مقدار زیادیشون هضم نشدن برام. و می‌دونی، کلا فکر کردن به روند چیزها و اتفاق‌ها خیلی عجیبه برام. توی پست اول بهمن سال قبل، از دوران سخت عمل دایی گفته بودم. الان از خونه‌ی دایی‌م اومدم و این پست رو می‌نویسم، در حالی‌که دو روز متوالی نلین که با اختلاف شدیدی باهوش‌ترین و خوشگل‌ترین بچه‌ای هست که من تا حالا دیدم، بهم آویزون بوده و من داشتم یا باهاش بازی می‌کردم یا عکس حیوون‌های مختلف رو بهش نشون می‌دادم. بهمن سال قبل داشتم نت‌ آهنگ‌های Under water رو می‌نوشتم. الان مدت زیادیه که نتونستم دست به پیانو بزنم. گفته بودم به تولدم حسی ندارم. این تغییر نکرده :)) هنوز هم ندارم. طبعا خوش‌حال می‌شم که افراد نزدیک بهم یادشون باشه من رو و بهم تبریک بگن، ولی خودش برام چندان مفهومی نداره. پست بعدیش در مورد سختی ترم بعدش گفته بودم. ترم بعدش به هر روز پیاده‌روی و کافه رفتن با کسی که دوستش داشتم گذشت. AP رو واقعا یاد گرفتم، ولی در کل فوق‌العاده عمل نکردم از لحاط درسی، ولی سر سوزنی حسرتش رو نمی‌خورم. چیزهای قشنگی در ازاش تجربه کردم و به دست آوردم، که قابل مقایسه نیستن با چند دهم معدلی که جابجا شد اون وسط. در مورد کتاب و فیلم کلاسیک گفته بودم، که قراره دوباره بهشون برگردم اگه خدا بخواد. و فرانسوی هم می‌خوندم،‌ که خب ول شد و الان هم دیگه زبانی نیست که توی اولویت من باشه، هر چند هنوز هم خیلی دوستش دارم.

از تعطیلات حدودا یک هفته‌ایم انتظار خاصی از خودم ندارم، جز این‌که توی خونه خوش‌اخلاق باشم. می‌دونم که فرزاد و مامان و بابا دلشون برام واقعا تنگ شده، و حتی الان حس می‌کنم منم دلم براشون تنگ شده، ولی حتی اگه نشده باشه هم اصلا اصلا دوست ندارم این دفعه یکم هم بی‌حوصله باشم باهاشون. 

حس می‌کنم انقدر چیز توی ذهنم هست که تا ابد می‌تونم این پست رو ادامه بدم، ولی ترجیح می‌دم که مثل سال قبل، یک پست هم روز قبل تولدم داشته باشم. پس بقیه‌ی چیزها باشه برای اون موقع.

  • پرهام ‌
  • چهارشنبه ۵ بهمن ۰۱
عنوان وبلاگ نام کتابی از ایروینگ استون در مورد زندگی ون‌گوگ که با عنوان "شور زندگی" در ایران ترجمه شده.

 
موضوعات