مرداد هشت سال پیش، یه پسربچه‌ی یازده ساله از کلاس آقای حسینی اومد بیرون و نشست توی ماشین کنار مادرش. اون جلسه‌ی کلاس آقای حسینی در مورد اعداد اول بود. اعدادی که فقط بر خودشون و یک بخش‌پذیرن. بعد از اینکه درسشون داد، لیست اعداد اول یک تا صد رو داد دست شاگردهاش، و گفت هر کی بتونه توی پنج دقیقه از حفظ بگه اون لیستو بهش جایزه می‌ده. پسربچه تنها کسی بود که تونست بگه و جایزه رو برد. جایزه‌ش یه چیزی بود برای وصل کردن فلش به گوشی‌. اون موقع به دردش نخورد چون یه گوشی جاوای قدیمی داشت که از برادرش بهش رسیده بود، و وقتی هم که گوشی جدید خرید جایزه‌ش رو گم کرده بود. ولی خوب یادش موند که اون روز، وقتی نشست توی ماشین پهلوی مادرش، سلام کرد و گفت: "مامان، من می‌خوام بعدا برم رشته‌ی ریاضی.". مامانش هم مخالفت خاصی نکرد. شاید واقعا موافق بود از همون اول، یا فکر می‌کرد احتمالا یکی از تصمیم‌های آنی هست که هر پسر یازده ساله‌ای می‌تونه بگیره و بعدا تغییر کنه.

پسربچه یک سال کلاس‌های آقای حسینی رو رفت، و هر جلسه مطمئن‌تر شد که برای ریاضی ساخته شده. همون پسری که پنج سال از ریاضی فراری بود و جواب تمرین‌هاش رو از ته کتاب‌های کار می‌دید و علامت می‌زد، حالا می‌تونست چند ساعت بدون خستگی بشینه و مسئله حل کنه. می‌تونست برای وقت‌های استراحتش بشینه عدد پی رو محاسبه کنه، و هر وقت جا برای اعشارش کم اومد، یه برگه‌ی دیگه به ادامه‌ش منگنه کنه و ادامه بده. آخر سال برد اون رو مدرسه و اندازه‌ی طول حیاط مدرسه‌شون شده بود طول عدد پی‌ش. 

سه سال راهنمایی هم گذشت. علاقه‌ش کم نشد و آخر سال سوم ریاضی رو انتخاب کرد. روزی که رفته بود مدرسه برای انتخاب رشته، دوست پدرش به پدرش گفت پسرش داره اشتباه می‌کنه که میره ریاضی و آینده‌ی خوبی نداره. باباش هم گفت احتمالا این شکلی نباشه و اگه پسرش بخواد می‌تونه توش خوب باشه. پسرش یادش موند برای همیشه این رو.

سال اول دبیرستان ریاضی رو دوست داشت. سال دوم با چیزی روبرو شد توی آمار به اسم منطق. خیلی عجیب و جالب بود براش. معلمشون می‌گفت برای اینه که خیلی موقع‌ها بشه منطق و فکر آدم‌ها رو روی کاغذ آورد. p آنگاه q. فلان چیز بهمان چیز رو نتیجه می‌ده و فقط در صورتی گزاره اشتباهه که فلان. احتمالا از همون‌جا فکر کردن منطقی براش پررنگ‌تر شد. سال بعدش هم ریاضی رو دوست داشت. حتی با تست‌های کیلویی زدن درس‌هاش برای کنکور هم مشکلی نداشت. 

پسر تابستون بعد از کنکورش، با شک و تردید زیادی کامپیوتر رو انتخاب کرد. احتمالا کنار انتخاب ریاضی، جزو بهترین تصمیم‌های زندگیش تا الان بوده. به هر حال، نقش منطق توی ذهنش پررنگ‌تر از قبل هم شد. یا true، یا false. یا وارد بلاک if میشی یا نه. یا صفر یا یک. ترم دو هم دوباره منطق خوند توی گسسته. پیشرفته‌تر و عمیق‌تر. می‌دید که چه چیزهای پیچیده‌ای روی کاغذ می‌تونه بیاد و تبدیل به ریاضی بشه. تبدیل به مقدار بشه و بشه ازشون نتیجه گرفت.

ولی هیچکس توی این مسیر، از وقتی توی ماشین نشست کنار مادرش تا الان که ترم دومش رو تموم کرده و نشسته این پست رو نوشته، نگفت که قرار نیست این‌ها همه‌جا جواب بده. قرار نیست همیشه روابطش با بقیه رو بذاره توی چهارچوب منطق. قرار نیست بتونه از چیزهای واقعی زندگیش true و false در بیاره و هیچی این وسط نباشه. نه. باید خودش می‌رفت جلو، و این‌ها رو می‌فهمید. براش هنوز هم سخته بعضی موقع‌ها پردازش چیزای جدیدی که فهمیده. اینکه دیگه نمی‌تونه بعضی موقع‌ها به بهترین دوست این چند سالش، ریاضی، هم اعتماد کنه. فکر می‌کنه قالب و معیاری که تا الان همیشه جواب می‌داده رو هم از دست داده. ولی ناراحت نیست. احتمالا خوشحال هم باشه که دیرتر نفهمیده. احتمالا هر چی دیرتر می‌فهمید هضمش براش سخت‌تر هم می‌شد.