صبحم رو با تمیز کردن اساسی خونه شروع کردم. این شکلیه که هر یک ماه یک بار خونهی من و سپهر دیگه به مرز انفجار میرسه. اگر دست خودم تنها بود این شکلی نمیشد احتمال زیاد، ولی اشکالی هم نداره. از اینکه یک ساعت وقت میذارم و میبینم واقعا چقدر چیزها زیباتر میشن خوشم میاد.
میزم پریروز اومد. خیلی زیباست، و واقعا فعالیتها رو آسونتر کرده. قراره با خریدن یه مانیتور بزرگ زیباتر هم بشه. روی آیپد آهنگ میذارم و میشینم سر کارهام. امروز سرش داشتم درس میخوندم، که مهدی پیام داد شب میای فوتبال؟ حتی نپرسیدم با کیها؛ در جا گفتم آره.
توی مسیر مثل همیشه سیم ضبط رو داد به من و شجریان گذاشتیم. از اتوبانها و خیابونهایی رد شدم که تا حالا ندیده بودم. یک بیست دقیقهای هیچ حرفی نزدیم. آخر شب بهم گفت یکی از چیزهای لذتبخش براش همینه که کنار کسایی که باهاشون نزدیکه ساکت باشه، و خب من هم مشخصا.
فوتبال خوش گذشت. مچم به فاک رفت و حتی نمیتونم روش راه برم، ولی پشیمون نیستم. بعدش رفتیم یه فلافلی نزدیک اونجا که بسته بود. راه افتادیم به سمت خونه. توی راه یک گفتوگوی عجیب و عمیق داشتیم. رفتیم پیتزایی سر کوچه. بازم حرف زدیم و پیتزا خوردیم. اون دو قدم راه رو باز با ماشین برد تا دم خونه و برگشت.
یک روز بعد از اینکه داشتم به کلم میگفتم انگار همیشه، حتی در شادترین لحظات، سایهی غم هست، واقعا برای دو سه ساعت غم نبود. حتی هالهای ازش هم نبود. تهران بعد از مدتها برام زیبا بود، و حس میکردم از اون روزهاست که تا آخر عمرم یادم میمونه تکتک جملات و لحظههاش رو.
صبح بین تمیزکاریهام گفتوگوی خوبی با کلم داشتم، و فهمیدم که هنوز هم به صورت کامل از پتانسیلهام استفاده نمیکنم. ولی قسمت خوب ماجرا اینه که میدونم باید در جهت برطرف کردنش چه قدمهای کوچکی رو بردارم.
به مرور یاد میگیرم که بیشتر به خودم احترام بذارم. با دیدن انسانهایی که میبینم فعالانه دوستم دارن، راحتتر از همیشه از کنار بقیه گذر میکنم.
+ تقریبا مطمئنم که سه چهار ماهی هست که در موقعیتهای استرسزا، و یا جاهایی که میخوام سریع یه چیزی رو بگم، لکنت میگیرم :)) حس خاصی بهش ندارم، ولی برام جالبه که از کجا میاد.
* از بیانات امروز استاد در ماشین.
- پرهام
- جمعه ۳۱ فروردين ۰۳
- ۰۲:۳۲