واقعا انگار دارم توی یه رمان یا فیلم عجیب‌وغریب زندگی می‌کنم، انقدر که اتفاق‌های عجیب و صحنه‌های دراماتیک‌ داره.

اصفهان که برگشته بودم، سه روز اول از صبح تا شب با بابام حرف می‌زدم. از همه‌چیز. می‌دونی، خوش‌حالم می‌کنه که وقتی می‌پرسه ازم همه‌چیز خوبه، می‌گم آره، همه‌چیز واقعا خوبه، چون واقعا هم خوبه. غم عجیبی توی دلم نیست، از کسی کینه‌ی خاصی ندارم، و آدم‌هایی دورم دارم که حرف زدن باهاشون خوش‌حالم می‌کنه.

رفته بودیم پیاده‌روی کنار رودخونه، و یه جایی وقتی مامان نشست گفت بیا ما یکم بیش‌تر راه بریم. توی راه رفتن گفت که عمو حالش اصلا خوب نیست و خیلی داره اذیت می‌شه و عمل سختی در پیش رو داره. همه‌ی این‌ها رو در حالی می‌گفت که چشماش خیس شده بود. یه پنج دقیقه راه رفتیم و تلاش کردم بدون بغض بگم، ولی در نهایت هم موفق نشدم و بهش گفتم این‌که مستقیم از عمو خیلی نمی‌پرسم برای اینه که نمی‌تونم بهش فکر کنم. چند روز پیش داشتیم با کلم حرف می‌زدیم از انسان‌هایی که در طول زندگیمون تاثیرگذار بودن، و برای من یکیشون عموم بود. شکل محبت‌ کردنم، این‌که قلبم می‌تپه برای کمک کردن به بقیه و خوش‌حال کردنشون و هدیه دادن به انسان‌ها، همه‌ی این‌ها برام توی عموم ریشه دارن. چطور به این فکر کنم که ممکنه یه روزی نباشه؟ بعد که رسیده بودیم خونه داشتم فکر می‌کردم واقعا چطوری منی که به هر آدم مهمی در زندگیم به صورت دائمی در یادآوری اینم که چقدر دوستشون دارم، به عموم هیچ‌وقت نگفتم. در نهایت ولی امیدوارم. امیدوارم خوب بشه، برگردن، باز هم مثل همیشه بریم رستوران تایلندی، و این بار وقتی برگشتیم خونه‌شون بغلش کنم و بهش بگم.

 

احتمالا آخر این ماه پروموشن بگیرم. می‌دونی، بعضی وقت‌ها یادم می‌ره که چقدر توی این نه ماه زیاد یاد گرفتم. یادم می‌ره که روزهای اول وقتی بچه‌ها با هم حرف می‌زدن، از هر پنج تا کلمه چهارتاش رو توی عمرم نشنیده بودم. از اون وضع رسیدم به الانی که با علی و حیدر شوخی‌های تکنیکال می‌کنم، می‌تونم ایده‌پرداز و خلاق باشم، و می‌فهمم که کم‌تر عجیب به نظر میام. دو سه هفته پیش رضا داشت به شوخی می‌گفت پرهام، تا حالا به اندازه‌ی یه short int این‌جا حرف زدی؟ یعنی ۲۵۶ کلمه :))) دو سه روز پیش حیدر می‌گفت از اون روز انگار شکوفا شدی. حق داره، چون مغزش رو می‌خورم تقریبا.

 

هنوز هم بعضی وقت‌ها به این‌که آیا واقعا دوست دارم برم یا نه فکر می‌کنم. با توجه به آبسشن کنونی من به شعر و موسیقی ایرانی و این‌که هیچ روند نزولی هم توش نمی‌بینم، بعضی وقت‌ها ترس توی دلم می‌اندازه. ولی داشتم چند وقت پیش فکر می‌کردم به صورت کلی من مشکلی با چرخ‌دنده‌ی سیستمی بزرگ‌تر بودن ندارم، ولی ترجیح می‌دم اون سیستم درست باشه و حداقل از بیرون براش ارزش قائل باشم. می‌دونم که می‌تونم این‌جا هم به احتمال زیاد زندگی در رفاهی داشته باشم، ولی نمی‌تونم هیچ‌وقت چشمم رو ببندم به این‌که هر بار می‌خوام از وندینگ‌ماشین مترو آبمیوه بگیرم یه بچه‌ی کوچک داره با حسرت بهم نگاه می‌کنه و اگه خیلی جرئت کنه میاد جلو تا برای اون هم چیزی بگیرم. این‌که هر روز توی راه برگشتن توی مترو با جمع خیلی زیادی از انسان‌هایی که هیچ رضایتی از زندگی توی چهره‌شون نمی‌بینم (و به قول یاسین حق هم دارن) هم همین‌طور.

 

روزهای اول سال داشتم به ضمیر می‌گفتم هدف اصلی امسالم اینه که خودم رو در معرض محتوای خوبی قرار بدم. اون موقع به عنوان یه فرض توی ذهنم بود که احتمالا محتوایی که هر روز باهاش سر و کله می‌زنم خیلی بیش‌تر از چیزی که فکر می‌کنم تاثیر داره توی شخصیت من. و حالا بعد از گذشتن نصف سال، مشخص شده که خیلی درست بوده. هر فیلمی که دیدم و هر کتابی که خوندم یه ردی انداخت روم.

 

یه جا توی کتابش گفته بود: "تهران عزیزم، امجدیه دلم را به لرزه در می‌آورد." رفته بودیم توی کافه، و هی به این جمله فکر می‌کردم. احتمالا به این‌جا و ورزشگاه کنارش فکر می‌کرده. عجیبه. این‌که یه موقعی به یه جایی فکر کنی، و فکر کنی دلت به لرزه افتاده.