امروز نشسته بودیم توی سایت با لیلا ناهار میخوردیم، و داشت میگفت باورش نمیشه من با سپهر همخونهام :)) حرفش کاملا منطقیه، ولی به رسم ادب پرسیدم چطور و گفت حس میکنه توی همهچیز ۱۸۰ درجه با هم فرق داریم، که باز هم داره درست میگه. فکر کنم تنها وجه مشترک من و سپهر که به ذهنم میاد این هست که دوتامون واقعا افراد تلاشگری هستیم. در واقع به این خاطر این موضوع رو پیش کشیدم که به این اشاره کنم که این بچه به شدت از این تفکرات و ایدههای استیو جابزی داره. روزی نیست که بیاد توی خونه و نگه بیا فلان استارتاپ رو بزنیم، فلان چیز را بیاریم بالا و فلان. یه بار داشتیم حرف میزدیم، و تلاش کردم بیشتر بفهمم دقیقا توی مغزش چه خبره. داشت میگفت تو به چی راضی میشی؟ مثلا این که مثل کیانوش ماهی n تومن حقوق بگیری کافیه برات؟ من اینجوری بودم که آره کاملا، و اون میگفت بابا، من چیزهای خیلی بزرگتری توی ذهنمه. با توجه به تلاش این بچه و باهوش بودنش، تقریبا مطمئنم که قرار هم هست بهشون برسه، و صرفا انگار این مسیری نیست که من علاقهای داشته باشم که برم.
من همیشه به جملهی زیر عنوان وبلاگ مینا فکر میکنم. "میمیریم و دیگه نیستیم. این خودش خیلی عجیبه." واقعا فکر کردن بهش عجیبه برام. نه ترسناک یا حس دیگهای، صرفا عجیب. که یه روزی من با همهی فکرهام، همهی علاقهمندیهام و با تمام چیزهایی که توی همهی اون سالها توی کولهم گذاشتم میرم، و واقعا هیچ اتفاق خاصی هم نمیافته. این بهم کمک کرده که همیشه یه نمای big picture از زندگی داشته باشم، و تا حد خوبی مرزهام رو هم کشیده. وقتهایی که زیاد تحت فشارم (تقلب: تقریبا اکثر وقتها)، میدونم که واقعا اونقدر نه مهمه، و نه اونقدر سخته، و سعی میکنم توی روند زندگی حلشون کنم و حتی اگه شده ازشون لذت ببرم. یا وقتی میگم دوست ندارم overwork کنم و ترجیح میدم به جاش یکی دو بعد فعال دیگه توی زندگیم داشته باشم، برای اینه که حس میکنم اگه سالهای آخر برگردم و فکر کنم، خیلی بعیده به این فکر کنم که کاش بیشتر کار کرده بودم و چیز بزرگتری ساخته بودم. ولی شاید به این فکر کنم که کاش به بچههام بیشتر توجه کرده بودم مثلا، یا بیشتر سفر رفته بودم. همچین چیزهایی. و نکتهی خیلی جالب برام اینه که این دید به شکل جالبی برام در کنار نسبتا جاهطلب بودنم ایستاده. گاهی فکر میکنم آیا واقعا نمیخواستم بمونم اینجا؟ احتمالا همینجا هم واقعا زندگی بدی نداشته باشم، ولی واقعا یه کنجکاوی How far I can go دارم، و به خصوص وقتی به تغییرات نسبتا بزرگ این دو سه سال و تاثیر زیادشون فکر میکنم، مثل تهران اومدن و یا اینجا کار کردنم، به نظرم واقعا منطقی میشه رفتن، حتی بعد از خوندن پست "چرا به ایران برگشتیم" کیانوش یا پنجاه بار شنیدن قطعهی "ایران" آرمان :))
همچنان آروم آروم کتاب میخونم، و همچنان هم دارم هفتهای یکی دو تا فیلم میبینیم با هلن. به شکل جالبی به درسها و تمرینهام دارم میرسم، و قراره یکی دو تا روتین دیگه هم اضافه کنم، و واقعا به نظر میاد بالاخره بعد از کلی وقت به روند زندگیم مسلطام، و در واقع اکثر وقتها حس میکنم الان واقعا ظرفیت هندل کردن چیزهای بزرگتری رو دارم.
دو سه هفته دیگه میشه یک سال که توی شرکتم. یه رسمی داریم که هر کدوم از بچهها سالگرد ورود یکی براش روی یه کارتی چیزی مینویسن. کنجکاوم که ببینم این دفعه قراره چه چیزهایی بخونم.