۲ مطلب در فروردين ۱۴۰۳ ثبت شده است

چون ما ذاتاً تنهاییم.*

صبحم رو با تمیز کردن اساسی خونه شروع کردم. این شکلیه که هر یک ماه یک بار خونه‌ی من و سپهر دیگه به مرز انفجار می‌رسه. اگر دست خودم تنها بود این شکلی نمی‌شد احتمال زیاد، ولی اشکالی هم نداره. از این‌که یک ساعت وقت می‌ذارم و می‌بینم واقعا چقدر چیزها زیباتر می‌شن خوشم میاد.

میزم پریروز اومد. خیلی زیباست، و واقعا فعالیت‌ها رو آسون‌تر کرده. قراره با خریدن یه مانیتور بزرگ زیباتر هم بشه. روی آیپد آهنگ می‌ذارم و می‌شینم سر کارهام. امروز سرش داشتم درس می‌خوندم، که مهدی پیام داد شب میای فوتبال؟ حتی نپرسیدم با کی‌ها؛ در جا گفتم آره.

توی مسیر مثل همیشه سیم ضبط رو داد به من و شجریان گذاشتیم. از اتوبان‌ها و خیابون‌هایی رد شدم که تا حالا ندیده بودم. یک بیست دقیقه‌ای هیچ حرفی نزدیم. آخر شب بهم گفت یکی از چیزهای لذت‌بخش براش همینه که کنار کسایی که باهاشون نزدیکه ساکت باشه، و خب من هم مشخصا.

فوتبال خوش گذشت. مچم به فاک رفت و حتی نمی‌تونم روش راه برم، ولی پشیمون نیستم. بعدش رفتیم یه فلافلی نزدیک اون‌جا که بسته بود. راه افتادیم به سمت خونه. توی راه یک گفت‌وگوی عجیب و عمیق داشتیم. رفتیم پیتزایی سر کوچه. بازم حرف زدیم و پیتزا خوردیم. اون دو قدم راه رو باز با ماشین برد تا دم خونه و برگشت.

یک روز بعد از این‌که داشتم به کلم می‌گفتم انگار همیشه، حتی در شادترین لحظات، سایه‌ی غم هست، واقعا برای دو سه ساعت غم نبود. حتی هاله‌ای ازش هم نبود. تهران بعد از مدت‌ها برام زیبا بود، و حس می‌کردم از اون روزهاست که تا آخر عمرم یادم می‌مونه تک‌تک جملات و لحظه‌هاش رو.

صبح بین تمیزکاری‌هام گفت‌وگوی خوبی با کلم داشتم، و فهمیدم که هنوز هم به صورت کامل از پتانسیل‌هام استفاده نمی‌کنم. ولی قسمت خوب ماجرا اینه که می‌دونم باید در جهت برطرف کردنش چه قدم‌های کوچکی رو بردارم.

به مرور یاد می‌گیرم که بیش‌تر به خودم احترام بذارم‌. با دیدن انسان‌هایی که می‌بینم فعالانه دوستم دارن، راحت‌تر از همیشه از کنار بقیه گذر می‌کنم.

+ تقریبا مطمئنم که سه چهار ماهی هست که در موقعیت‌های استرس‌زا، و یا جاهایی که می‌خوام سریع یه چیزی رو بگم، لکنت می‌گیرم :)) حس خاصی بهش ندارم، ولی برام جالبه که از کجا میاد.

 

* از بیانات امروز استاد در ماشین‌. 

  • پرهام ‌
  • جمعه ۳۱ فروردين ۰۳

Can you hear the music?

می‌دونی، به صورت کلی فکر کنم یک چیزی که آزارم می‌ده و گاهی عمیقا ناراحتم می‌کنه اینه که چجوری ممکنه خوب یا نزدیک به خوب باشی، ولی همچنان چیزها سخت باشن و نتیجه‌ش بشه این‌که بخشی خوبی از روزها سینه‌ت سنگین باشه. انگار بهش به چشم تابعی نگاه می‌کنم که ورودی خوبی بدی، و بدون هیچ توجهی به چیزی که بهش دادی، خروجی بد بیرون بده. اون موقع هی می‌شینی با خودت فکر می‌کنی که کجای راه رو اشتباه رفتم، و آیا قراره همیشه زندگی باهام رفتار کنه یا نه. یک بار کلم بهم گفت اگر دنبال عدالت باشم توی زندگی کلاهم پس معرکه خواهد بود، و واقعا چیز زیبایی نیست اقرار به درست بودن و پذیرفتنش، ولی به نظر میاد که درسته.

سال قبل سخت‌ترین بود. مبینا نوشته بود که خلاصه‌ی سال براش اینه که ترک خورده، و من کاملا می‌فهمیدم چی می‌گه. عین سنگی که هی داغ و سردش کنی تا تهش بترکه. سیل اتفاقات خوب و بد اومد و من هم همراه شدم، و فکر کنم یک جاهایی حتی وقت نشد حتی درست فکر کنم که چه خبره دقیقا، و نتیجه‌ش این شد که آخر سال توی اتوبوس رفتنه تنهایی و برگشتنه روی شونه‌ی یکی دیگه گریه کردم.

برام بامزه‌س وقتی می‌شنوم از بقیه که شخصیت معماگونه و رازآلودی دارم پیششون از بس حرف نمی‌زنم :)) هیچ‌وقت تلاشی براش نکردم. همیشه از توی جمع حرف زدن و به صورت explicit در مرکز توجه بودن بدم می‌اومده، و برعکس از حرف زدن تک‌ به تک با انسان‌هایی که دوستشون دارم استقبال کرده‌‌ام.

النا برام یک سری اکانت نردطور فرستاد از توییتر دو روز پیش، و دقیقا وقتی فرستاد که من تفریحی نشسته بودم ریاضی ML رو دوره می‌کردم و از چیزهای پیچیده‌ای مشتق می‌گرفتم و واقعا کیف می‌کردم :))) این رابطه‌ی عاشقانه‌ی من و ریاضی واقعا چیز جالبیه. زمستون سه سال قبل، وقتی فهمیدیم دایی باید اون عمل سنگین رو انجام بده، دنیا روی سرمون خراب شد. اولین بار در شش هفت سال اخیره که چیزی عمیقا و شدیدا تحت تاثیر قرارم داد. از خونه‌ی مامان‌بزرگم که برگشتیم، رفتم توی اتاقم و نشستم گریه کردم. بعدش پا شدم و شروع کردم به یاد گرفتن مشتق، و هنوز یادمه که چه شکلی غرق شده بودم. شباهت خوبی به دو روز پیش داشت.

از کلم پرسیده بودم که آیا بهار تهران به همون زیبایی هست که باید باشه، و الان گفت بله. خوش‌حالم. خیلی مطمئن نیستم از این‌که زیباییش قراره من رو یاد دو سال پیش بندازه و باز ناراحتم کنه یا ازم آدم خوش‌حال‌تری بندازه، ولی به هر حال بهار زیباست. نور روز هست، از یک جایی پیراهن و تی‌شرت پوشیدن هست، احتمالا بیرون رفتن‌های گاه و بی‌گاه باشه، و شاید چیزهای دیگه‌ای که ازش خبر ندارم.

همچنان بدون پیانو انگار یک عضو از بدنم رو از دست دادم. ولی یک چیز جالب برام اینه که سر این‌که از دستش داده باشم اصلا غصه نمی‌خورم، چون کاملا مطمئنم که در موقعیت مناسبش بهش برمی‌گردم. هیچ شکی توش ندارم. دیروز یک ویدئو دیدم از بررسی Can you hear the music، و نمی‌تونم دقیقا چجوری توصیف کنم، ولی خوش‌حالم که هنوز ارتباطم با موسیقی انقدر عمیقه. با ضمیر داریم یه دوره از فراستی می‌بینیم، که دقیقا محشره، و این هم خوش‌حالم می‌کنه. یک جایی داشت می‌گفت دیدن هر چیزی مثل نگاه کردن به یک جنگل می‌تونه باشه. اگر تک‌درخت رو ببینی، مفهوم جنگل و زیباییش رو نمی‌فهمی، و اگر کل اون جنگل رو ببینی و توجه به تک‌درخت‌ها نکنی هم باز جواب نمی‌ده. یکی از جالب‌ترین چیزهایی بود که این چند وقت شنیدم. 

در راستای همین ارتباط با هنر، داشتم به زن‌دایی می‌گفتم که اروپا، اروپا و اروپا :)) فکر می‌کنم تصورم از خودم در اروپا مثل پول داشتنم می‌شه. قبلا فکر می‌کردم که اگر جایی کار کنم، خیلی خوب خرج می‌کنم. ترکیب خوبی از پس‌انداز و به خود رسیدن و تفریح، و دقیقا همین شکلی بوده. در مورد اروپا داشتم می‌گفتم انقدر اون بخش هنری شخصیت من و میل بهش قویه به شکل طبیعی و نه ادایی‌طور، که شکی ندارم بودنم مساوی می‌شه با سفرهای زیاد، دیدن نقاشی‌های زیاد و کنسرت‌های زیادتر. 

یک سری تصمیم واقعا سخت و شجاعانه باید بگیرم، و تا الان هی عقبشون انداخته‌ام. 

می‌دونی، فکر نکنم از حدود یک سال قبل روزی بوده باشه که من به نیما فکر نکرده باشم. واقعا تنها جایی هست توی کل زندگیم احتمالا که واقعا من شخص بی‌شعور و بی‌ملاحظه بودم، و خودم هم کاملا بهش آگاهم. دیروز داشتم می‌گفتم دارم به این فکر می‌کنم که توی این چند روز باهاش قرار بذارم، یک بار به شکل اساسی و درست ازش عذرخواهی کنم، و ببینم آیا تمایلی به دوستی مجدد با من داره یا نه. فقط برای این‌که بدونه هیچ‌وقت از یادم نرفت این‌که دوستی باهاش چه شکلی بود و چه شکلی رنگ دیگه‌ای به دنیام می‌داد. امیدوارم که موفقیت‌آمیز باشه، ولی نبود هم درسیه که هیچ‌وقت همچین ارتباطی رو فدای چیزی نکنم.

همیشه گفته‌ام که من الگوی خوبی برای پدر بودن دارم. هیچ‌ تغییری به ذهنم نمی‌رسه که باعث می‌شد بابام پدر بهتری برای من باشه. هفته‌ی پیش عکس دسته‌جمعیمون جلوی ال‌گلی رو بدون هیچ مقدمه‌ای یواشکی وسط هال بهش نشون دادم. یه نگاه با تعجب کرد بهم، گفت تبریز؟ سر تکون دادم، و چشماش برق زد. قشنگ این شکلی که پسر خودمی :))) وقتی که من عقیدتی راهم رو کج کردم، بابا کسی نبود که تلاش کنه من رو عوض کنه. همیشه قبولم داشته، و در عین حال هیچ فشاری برای هیچی بهم نیاورده. دیروز که داشتم بهش از اپلای می‌گفتم، می‌گفت برو MIT، و من واقعا فکر کردم داره شوخی می‌کنه، ولی جدی بود :)) می‌گفت چرا فکر کردی از کسایی که می‌رن اون‌جا چیزی کم داری و نمی‌تونی. من که نمی‌رم MIT، ولی این‌که کسی این شکلی قبولت داشته باشه واقعا زیباست. بابا بهم یاد داد بلندپروازی باشم که جای آسمون به جاده نگاه می‌کنه.

بسیار پست درهمی شد، و کاملا تجلی حال این روزهای من که تقریبا هر ساعت در تردد بین غم و شادی‌ام.

امیدوارم ۱۴۰۳ مهربون‌تر باشه.

  • پرهام ‌
  • شنبه ۴ فروردين ۰۳
عنوان وبلاگ نام کتابی از ایروینگ استون در مورد زندگی ون‌گوگ که با عنوان "شور زندگی" در ایران ترجمه شده.

 
موضوعات