قراره پست درهم، بی‌نظم و طولانی‌ای باشه. فقط می‌نویسم تا خاطرات و فکرهام دفن نشن.

 

بالا و پایین زیاد دارم، و چیز زیبا و دلچسبی نیست، ولی می‌دونم که احتمالا مختص همین دوره‌ هست و بهتر می‌شه. این چند وقت خیلی حرف زدم. با افراد زیادی و در مورد موضوعات مختلفی. آدم‌ها خصوصی‌ترین خاطرات و تجربه‌هاشون رو بهم گفتن تا حس کنم تنها نیستم و درک می‌شم، و خب هر کسی به یه شکلی یه جای دیگه‌ای توی قلبم پیدا کرد. روز اولی که رسیدم دانشگاه، هادی اولین کسی بود که نزدیک بود و پیشش شکستم. هادی مذهبیه، و می‌دونم در مرحله‌ی اول به صورت کامل مخالف چیزی بود که ازش داشتم تعریف می‌کردم، ولی بهم گفت که درکم می‌کنه. سر کلاس مراقبم بود، بعدش مراقبم بود، و همه‌جا باهام بود. با مهدی خیلی حرف زدم. با النا حرف زدم. با زن‌دایی حرف زدم. گفت یک سوال خصوصی بپرسم، گفتم آره، پرسید، و بعد گفت حالا بذار من هم یک چیز خصوصی بهت بگم، و از رابطه‌ای قبل از دایی گفت که اطمینان دارم هیچ‌کس جز خود دایی نمی‌دونه ازش، و این‌که بعد از اون در وضعیت کاملا ضعیغی پیش دایی اومده بوده و چقدر خوش‌شانس بوده که دایی فرد محشری از آب در اومده. از زیباترین پیام‌های این چند وقت رو از سپهر گرفتم و هنوز گاهی بهش برمی‌گردم. کلم بهترین دوست بود و نمی‌دونم دقیقا چند بار نجاتم داد. داشتم می‌گفتم که دوران دانشجویی اولین دوره‌ای بود که خودم به صورت داوطلبانه ارتباط مختلف رو شروع کردم و ساختم، و انگار الان موقعی بود که محصولش رو برداشت کنم. که تنها نبودم و هر طرف می‌رفتم ساپورت می‌شدم. نمی‌دونم رد زخم‌هام قراره کامل خوب بشن هیچ‌وقت یا نه، ولی توی این شک ندارم که در مسیر خوبی‌ام و قراره باز خوب بشم.


روز اولی که از یکتانت تماس گرفتن و به مصاحبه‌ دعوت شدم تقریبا اطمینان داشتم که قرار نیست به جای خاصی برسه. مصاحبه‌ی الگوریتم بود و من چندین بار سر الگوریتم ضربه خورده بودم و دلیلی هم نداشت که این دفعه خیلی فرقی داشته باشه. ولی خب مصاحبه‌ی اول رو خوب دادم و دو هفته بعدش رفتم بعدی. رفتم مصاحبه‌ی بعدی با این تصور که قرار نیست الگوریتم باشه، و این دفعه یه ماژیک و تخته بهم دادن و این دفعه دیگه با سوال الگوریتم بمباران شدم :)) حس می‌کردم باز هم خوب دادم نسبتا، و خوب داده بودم. رفتم مصاحبه‌ی دیتا، و یکی از خفن‌ترین‌ آدم‌هایی که کلا توی این حوزه توی ایران دیدم روبروم نشست و ازم سخت‌ترین و زیباترین سوال‌هایی که دیده بودم رو پرسید، و انقدر از وقتی شروع به خوندن توی این حوزه کرده بودم عمیق و خوب و اصولی پیش رفته بودم که احتمالا همه رو درست جواب دادم. اومدم بیرون و در آسمون باز شده بود انگار. نشستم توی تاکسی و توی راه دانشگاه با کلم حرف زدم و یک عکس از شیشه‌ی بارون‌خورده گرفتم که احتمالا چندین سال بعد بهش باز برگردم و یادم بیاد این روزها رو.

فردا که توی سایت نشسته بودیم بهم زنگ زدن، و گفتن که باز هم قبول شدم و باید برم HR. خوش‌حال‌ترین انسان روی زمین بودم. عصرش رفتیم با کلم بیرون، و قرار شد برام کادو بگیره. رفتیم چتر، و پرسید رمان می‌خوام یا چیز فلسفی‌طور. یاد Grace افتادم که رفت روی صندلی و از تامی پرسید Happy or Sad? :)) گفتم فلسفی، چون دنبال معنی‌ام باز. بعدش رفتیم میدان آزادی، و بعدش با علی رفتیم سگ‌پز شریف. کلم خودکار گرفت و عنوان پست* رو برام توی کتاب نوشت. آخر شب داشتیم شوخی‌ می‌کردیم که جالب می‌شه بعد از سه تا تکنیکال توی HR رد بشم. اولش شوخی بود، ولی کم‌کم فهمیدم که با اختلاف استرسی که دارم برای منابع انسانی تجربه می‌کنم از همه‌ی تکنیکال‌ها بیش‌تره. چون مثل همیشه متنفرم از پرزنت کردن خودم و هر گونه موقعیتی که لازم باشه روی چیزها در مورد خودت اغراق کنی. ولی مصاحبه‌کننده خیلی مهربون و زیبا بود و سوال‌هایی پرسید که لازم نشد هیچ چیز عجیبی بگم. پرسید چرا این‌جا، و حتی لازم نبود فکر کنم و جواب براش پیدا کنم. می‌دونستم چرا این‌جا. دو روز بعدش باز زنگ زدن و تمام شد. بعد از رد شدن توی چند جای کوچک و بزرگ، قراره بهترین جایی که می‌شه کار کنم و هر روز با عددها سر و کله بزنم. اگر کسی دو ماه پیش بهم می‌گفت عمرا باورم می‌شد، ولی خب به قول کلم قشنگیش هم همینه.

روزی که خونه‌ی دایی بودم، داشتم برای زن‌دایی تعریف می‌کردم که دو تا مصاحبه‌ی تکنیکال آخر واقعا حالم خوب نبود، ولی هر بار می‌رسیدم پشت در شرکت به خودم می‌گفتم هر چی شده رو بریز دور، کلی تلاش کردی تا دقیقا به همین‌جا برسی، و حیفه الان بزنی زیر همه‌چیز. و در نهایت من سوال‌های الگوریتمی رو حل کردم که در بهترین حالتم هم نمی‌تونستم حل کنم، و انقدر مسلط بودم توی مصاحبه‌ی دیتام که خودم هم باورم نمی‌شد. و داشتم می‌گفتم که از خط قرمزهام نگذشتم هیچ‌جا. گریه کردم و تمرین نوشتم توی سایت. گریه کردم و درس خوندم. ولی خوندم. خوندم و الگوریتمی که ازش مثل سگ می‌ترسیدم شد بهترین امتحان میان‌ترمم. زن‌دایی گفت عجیب قوی‌ای، و می‌دونم که واقعا قوی‌ام. مهدی اون روز داشت می‌گفت که هر دفعه پشماش می‌ریزه که چجوری دارم آروم آروم می‌گذرم، و گفتم خودم هم، ولی خب گزینه‌ی دیگه‌ای هم نیست. هست، ولی برای من نیست. نمی‌خوام گیر کنم وقتی می‌‌دونم به احتمال خوبی چیزهای زیبایی توی راهه.


داشتم به کلم می‌گفتم که چند ساله دوست دارم سه‌تار یاد بگیرم، و پیشنهاد داد که خزان رو فعلا بده به من. یک شب آوردش خونه و کوکش کرد و بهم داد، و نمی‌دونم، انگار چیزی بوده که جاش توی زندگیم خالی بوده. خیلی عجیبه. نت‌ها رو روش پیدا می‌کنم، و هر بار از شنیدن صداش حیرت می‌کنم. قراره فعلا کلم باهام کار کنه و یکم دیگه برم کلاس.  

یک روز وسط سایت مهدی بهم یاد داد که ریتم لنگ چیه. یکی از تفریح‌هام این شده که به آهنگ‌های ایرانی گوش می‌دم و تشخیص می‌دم که لنگ‌ان یا نه. وسط همین چیزها بود که به پالت رسیدم و الان کاملا دارم در پالت غرق می‌شم. هر آلبومش رو دارم هزار بار گوش می‌دم و می‌رم جلو. 


با سامان و سپهر قرار گذاشته بودیم که اگر من رفتم یکتانت، سامان رفت تپسی، و پروژه‌ی سپهر هم توی نوبیتکس اول شد بریم یه شام به قول سامان اولترا پرومکس :)) و واقعا نمی‌دونم چقدر احتمالش بود، ولی هر سه‌تاش اتفاق افتاد :)) واقعا Golden Trio. دیشب رفتیم بیرون. باز هم سگ‌پز شریف :)) سپهر و سامان هم تایید کردن که مزه‌ی بهشت می‌ده. سلفی خیلی زیبایی گرفتیم و حتی مامان هم قربون‌صدقه‌ام رفت وقتی براش فرستادم. 

یک شب دیگه که رومینا خونه بود و داشتیم با امیرحسین توی میت الگو می‌خوندیم، سپهر همین‌جوری رندوم گفت پاشو بیا این‌جا بخونیم، و امیرحسین گفت باشه، و واقعا نیم‌ساعت دیگه خونه‌مون بود :)) 

رسیدیم به امتحان‌ها. روز قبل از بازیابی مهدی عزیز اصرار داشت که می‌رسه که کلاسش رو بره و به امتحان هم برسه. در نهایت کار به یه جایی رسید که گفتم نمی‌ذارم بری، خودت رو اذیت نکن. شب برش داشتم آوردمش خونه، و تا صبح و تا دم در امتحان داشتیم می‌خوندیم. بعدش به هر کس می‌رسید می‌گفت بازیابی من رو پرهام نجات داد :)) 

دوباره سر امتحان OS برش داشتم آوردمش خونه و تا صبح خوندیم. بینش شجریان می‌ذاشتیم، و با سه‌تار ور می‌رفتیم. 

از این بیرون رفتن و دعوت کردن‌ها خوشم میاد.


داشتم به کلم می‌گفتم که گاهی خیلی بی‌معنی می‌شه همه‌چیز. در نهایت به این رسیدیم که اگه دقیقا خیلی عمیق بشی، پیدا نمی‌کنی چیزی. صرفا همینه که زندگی واقعا جالبه، و این آویزون‌ شدن‌های گاه و بی‌گاه به چیزهای مختلف در زمان‌های مختلفه که آدم رو پیش می‌بره.

و می‌دونی، دیدن بعضی چیزها واقعا جالبه. این‌که دارم کسی می‌شم که اگر یک ماه قبل توی لینکدین می‌دیدمش بهش غبطه می‌خوردم. که همیشه عاشق سال بالایی‌های خفنی بودم که به ما راهنمایی‌های با حوصله و خوب می‌دادن، و حالا دارم خودم یه سال‌بالایی خفن می‌شم که کلی با بچه‌های پایین‌تر ارتباط دارم. 
زیباست، نه؟

 

پ.ن: این‌جا قراره سفید بشه به زودی. نمی‌دونم برای چقدر وقت، و نمی‌دونم دقیقا که قراره بعدا چیزی توش بنویسم، یا جای دیگه‌ای بنویسم، یا چی. ببینیم چه می‌شه.