این عکس، یک برش خوبی هست از زندگی این روزهای من. مخلوطی از فشار عجیب‌وغریب دانشگاه، انجام دادن کارهای جدید و بعضا بزرگونه،‌ و البته غم.

داره یک هفته می‌شه که از ته دلم غمگین‌ام و حوصله‌ی هیچ کاری ندارم. صبح‌ها سخت‌ترین کار ممکن بلند کردن خودم از تخت هست، تلاش می‌کنم که بالاخره بعد از میان‌ترم به درس‌هام برگردم، و آخرش هم روزم به نصفش رو وقت تلف کردن و نصف دیگه‌اش رو ML کار کردن می‌گذره. ML تنها چیزیه که الان گاهی به روزهام رنگ می‌ده. انقدر براش ذوق دارم که نمی‌دونی. یعنی مثلا یه ویدئویی می‌بینم توی دیتاکمپ،‌ و از روی هیچیش رد نمی‌شم. هر چیزی که نمی‌دونم رو سرچ می‌کنم و تا فیها خالدونش رو توی medium و جاهای دیگه می‌خونم و درک می‌کنم. الان تقریبا مطمئنم تنها چیزی هست که واقعا شانس زیادی داره برای این‌که من رو مشتاق نگه داره به ادامه‌ی تحصیل.

این دو سه روز خیلی توی تهران جابجا شدم، و به این نتیجه رسیدم که من واقعا این‌جا رو تنهایی دوست ندارم. سال قبل تهران بهشت بود. حتی پیاده‌روی توش توی دمای چهل درجه. امسال ولی هیچ رنگی نداره. امروز فرزاد اومده بود پاسپورتش رو بگیره، و قرار بود بعدش با دایی و زن‌دایی و نلین بریم یک رستورانی. قبلش با فرزاد رفتیم یک کافه و نشستیم یکم. پرسید ازم که تهران رو دوست دارم، یکم فکر کردم، و گفتم الان نه. چون نمی‌دونستم تنهایی باید از ترافیک وحشتناک خوشم بیاد، یا متروهای پر از دست‌فروشش، یا احساس کثیفی‌ای که با هر بار پا بیرون گذاشتن از خوابگاه می‌کنی. 

این شکلی نیست که کاملا یک روی سکه رو ببینم. من هنوز هم خیلی چیزهایی که این‌جا دارم رو دوست دارم. این‌که هر وقت دلم بخواد می‌تونم با هر کس دوست دارم قرار بذارم و برم بیرون، این‌که می‌تونم گاهی بدون این‌که بهم گیر داده بشه تا ظهر بگیرم بخوابم، این‌که می‌رم دانشگاه و بهم خوش می‌گذره خیلی وقت‌ها، ولی خب توی ذهنم این‌ها رو به تهران نمی‌تونم مرتبط کنم خیلی وقت‌ها، در حالی‌که احتمالا هم ربط داره واقعا.

می‌دونم که قراره این غمگین‌ بودنم هم بگذره. احتمالا تابستون بیاد، و قراره کار کنم و خونه داشته باشم، و یه بخش خوبی از هر روز رو الگوریتم و ML کار کنم، و بقیه‌ی روز هم هر کاری دلم خواست. شاید فیلم زیاد بتونم ببینم، شب‌ها ویدئوکال بریم، شاید بتونم با کلم زیاد برم بیرون، شاید بتونم جاهای کشف نشده‌ی این‌جا رو بگردم، و بعضی وقت‌ها هم آخر هفته‌ها برم اصفهان و به مامانم خیلی محبت کنم.

زن‌دایی دیروز می‌پرسید که فکر می‌کنی دوست داری زودتر بگذره و اپلای کنی، و گفتم آره فکر کنم. هنوز هم اصلا این شکلی نیستم که کاش زود بگذره و این‌ها. از این ایده متنفرم. از این‌که هی بشنوم که دانشگاه آشغاله و فلان و بهمان هم همین‌طور. ولی بعضی وقت‌ها حس می‌کنم چیزهای کمی از این دوره از زندگی من هست که دلم براشون تنگ بشه. 

امروز که از پارکینگ در اومدیم، نلین یه‌دفعه با خوش‌حالی غیرقابل‌وصفی گفت: "پرهااام، خورشیید!". و من دقیقا دلم رفت. از عصر به این فکر می‌کنم که احتمالا خیلی دور نباشه وقتی که منم دوباره خورشیدم رو پیدا کنم.  

 

* پیرمرد دوست‌داشتنی من باعث شد بالاخره یه عنوان پست خوب داشته باشم.