۳ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

فصلنامه‌ی زمستان1400

توی کانال نوشته بودم دلم می‌خواد هر ماه اول ماه یه پستی مثل ماهنامه بنویسم و بگم ماه قبلش چه کردم و ماه بعدش میخوام چه کنم، ولی خب قطعا هم وقت و هم حوصله‌ش رو ندارم که هر ماه این کار رو انجام بدم. ولی دیروز به ذهنم رسید فصلنامه نوشتن می‌تونه ایده‌ی خوبی باشه. و این شد که حالا شما دارید اولین فصلنامه‌ی این وبلاگ رو می‌خونید :دی

پاییز چه کردم؟

دانشگاه؟مثلا دانشجو شدم :)) میگم مثلا چون واقعا هنوز اون تفاوته رو حس نکردم. هنوز جو دانشگاه رو ندیدم، خوابگاهی ندیدم، خیابون انقلابی نرفتم و هیچی. پشت مانیتور بودم، دو سه تا کلاسی که دوست داشتم رو دیدم و عمومی‌ها رو یا کد زدم یا خوابیدم :)) و بله، کد زدم. خیلی هم زیاد کد زدم. و می‌دونی، سی رو تا الان دوست داشتم. معمولا خیلیا به خاطر اینکه زبان نسبتا آسونی نیست نمی‌پسندنش ولی من دقیقا به همین دلیل که یاد گرفتن هر چیزی که پدرمو در میاره دوست دارم، تا الان باهاش حال کردم. و خب کلا دیدن روند پیشرفت خودت توی هر چیزی حال میده. اینکه از یه پرینت کردن به حل کردن مسائل نسبتا پیچیده می‌رسی. اگه کانسپت پوینتر رو هم به سلامتی رد کنم و کامل بفهممش، دیگه واقعا من و سی دوستی عمیقی برای چند سال آینده خواهیم داشت. الگوم رو احتمالا بذارم استاد کارگاهمون. بچه‌ی باحالیه. 22 سالشه و سال اول ارشده، ولی با اختلاف زیباترین و مفیدترین کلاس‌های این ترم رو داشته و ما کلی از چیزهایی که توی سی یاد گرفتیم از ایشون یاد گرفتیم. هر جلسه اسکرینشو شیر می‌کنه و چیزایی بهمون یاد میده که برگای کل کلاس میریزه وسط کلاس(مانیتور؟). آره خلاصه، خوشم میاد که وقتی همه از این زبان بنده خدا فرار میکنن، این هنوز بهش وفادار مونده و روش مسلطه.

 فیلم، کتاب، و بقیه‌ی امور زیبا: فیلم به شدت کم دیدم و ناراضیم چون اگه اراده میکردم می‌تونستم وقتشو گیر بیارم و ببینم ولی ندیدم. فقط گتسبی رو دیدم که خب اون هم صرفا فیلم وفاداری بود به کتاب وگرنه آنچنان درخشان و زیبا نبود. 

کتاب خوب خوندم. آقا این ویدیو رو ببینید. من بعد از این کلا متحول شدم و می‌تونم هزار بار دیگه هم ببینمش. البته حضور تیم اوربون زیبا هم بی‌تاثیر نبود توی دوست داشتنش، ولی غیر از اون هم یکی از قشنگ‌ترین و حساب‌شده‌ترین ویدیوهایی بود که تا حالا توی یوتوب دیدم. و چیا خوندم؟ رستاخیز،گتسبی، آبلوموف، عادت‌های اتمی، و ناداستان شماره‌ی 006. و کوارتت و کار عمیق هم دستمه و وسطاشون هستم. از بین این‌ها، آبلوموف و گتسبی با اختلاف خیلی زیاد بهترین‌ها بودن. 

بذارید از موسیقی هم بگم. اوایل پاییز، آخر کلاس، استادم گفت: "خب، کتاب چی آوردی که بریم سراغ آهنگ بعدی؟ شوپن رو داری؟" گفتم نه. و همین سوال با چند تا دیگه از زیبایان کلاسیک تکرار شد. آخرش گفت پس بذار خودم یه آهنگ پیدا کنم بهت بدم. رفت توی پی‌دی‌افای موبایلش و این رو گذاشت جلوم. و آقا، خیلی صحنه‌ی زیبایی بود :)) من یه دو سال پیش اینو شنیده بودم و گفته بودم احتمالا تا آخر عمرم نمی‌تونم بزنمش. اولش فکر کردم داره شوخی می‌کنه، ولی فهمیدم جدیه و بعد کلاس جست‌وخیزکنان اومدم توی ماشین و به مامان گفتم :)) و هنوز هم دارم روش کار می‌کنم البته :دی

در مورد گوش دادن به موسیقی، کلاسیک خیلی گوش دادم. در واقع من سه ماهیه سعی کردم به یه اصلی وفادار باشم و اون هم اینه که شب برای استراحته. و خب تا حد خوبی بهش عمل کردم. یعنی اینجوری نیست که همیشه برسم به کارام و واقعا کاری نداشته باشم، نه اتفاقا بیشتر وقت‌ها نمی‌رسم، ولی با جمله‌ی طلایی"دندت نرم خواستی توی طول روز وقت هدر ندی" معمولا دیگه از ده شب ول میکنم همه چی رو و موسیقی گوش میدم و کتاب می‌خونم. و این شکلی شده که زیباترین شب‌های کل عمرم رو دارم میگذرونم. 

و به عنوان آخرین مورد، چند روزی هست که برگشتم به مینیمالیسم دیجیتال. از دو تا اپ در راستای انجامش استفاده میکنم که تا الان خیلی کمک کردن و البته میذارم یکم بیشتر بگذره و مطمئن بشم کاملا جواب میده و بعدا توی کانال معرفیشون میکنم :)) ولی خیلی خیلی این روش از زندگی رو بیشتر ترجیح میدم. موبایلو میندازم یه گوشه و برای چهار پنج ساعت دست بهش نمی‌زنم و واقعا به طرز عجیبی بهره‌وری روزهام بیشتر میشه.

با چیاااا، زمستونو سر می‌کنم؟

دانشگاه: در مورد دانشگاه حرف خاصی ندارم. باید درس بخونم و امتحانای ترمم رو بدم که خب می‌خونم و میدم :)) 

کتاب: بعد از تموم کردن کوارتت و کار عمیق، هدفم خوندن این‌هاس:  هنر سینما، جنگل نروژی، محاکمه، نماد گمشده و همنوازی شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها. حالا بیشتر هم شد که بهتر.

فیلم: در مورد فیلم، راستش تصمیم‌های جدی‌ای دارم. دوست دارم عمیق بشم توی سینما و البته از اون هنر سینمای بالا هم مشخصه. میخوام فیلم‌های کلاسیک زیادی رو ببینم. هیچکاک ببینم، برگمان ببینم، فورد ببینم. داشتم چند وقت پیش هم به دوستم میگفتم که خوشم نمیاد فیلمی رو ببینم و رد بشم و ته نقدی که میتونم ازش بگم و بنویسم این باشه که قشنگ بود یا دوستش نداشتم. دوست دارم یکمی بیشتر بفهمم و بتونم بیشتر درک کنم سینما رو. و اون کتابه هم البته فکر کنم خیلی کمک کنه.

راستی یادم رفت، دیگه کم‌کم داره شش ماهی میشه که فرانسوی دارم می‌خونم :)) اونقدرها با سرعت پیش نرفتم و پیشرفت نکردم، ولی خب اصلا از اول هم قرار نبوده که این شکلی باشه. فرانسوی رو کاملا دلی و فقط از روی علاقه دارم می‌خونم و همین آهسته و پیوسته خوندنش هم تا الان کلی بهم چسبیده و دوستش داشتم. و این سه ماه هم ادامه میدمش و اگه وقت کنم(که بعید هم هست)، از منبعی غیر از دولینگو هم کارش میکنم. البته احتمالا ترجیح بدم وقت بیشتری روش نذارم و اولویت رو بذارم روی همون تقویت انگلیسی.

همین. زمستون خوبی داشته باشید :)

 

  • پرهام ‌
  • سه شنبه ۳۰ آذر ۰۰

در ستایش کار عمیق

+من باشم احتمالا این پست رو نمیخونم. بیشتر به این خاطر نوشتمش که یه جایی باشه و یادم نره این‌ها رو.

من واقعا درک نمی‌کنم یه چیزی رو، و اون این همه عجله‌ای هست که توی بقیه می‌بینم. وقتی راهنمایی هستی، میگی کی تموم میشه برم دبیرستان؟ دبیرستان تموم میشه، میگی کی میرم دانشگاه. و به همین ترتیب. بدون اینکه به این فکر کنی که خب بابا، اصلا جدی برای چی دارم عجله می‌کنم. بحثم این نیست که تلاش نکنی، اتفاقا برعکس، بحثم اینه که خب بابا توی اون مقطعی که آدم هست اگه عمیق بشه که خیلی بهتره و نتیجه‌ی مطلوب‌تری میگیره. میای دانشگاه، و همه میگن ریاضی رو پاس کنیم بره. فیزیکو پاس کنیم بره. و من اصلا درک ‌نمی‌کنم. چرا واقعا باید پاس کنم برم؟ چرا وقت نذارم و عمیق بشم و بفهممش؟ اگه بخوام همه چیز رو سطحی یاد بگیرم و توی هیچی عمیق نشم که خب اصلا واقعا به چه دردی میخوره درس خوندن؟ و این واقعا فرق داره با اینکه تو یه هدفی توی ذهنت داشته باشی ولی براش تلاش نکنی. من میگم کنکور داری؟ خب مثل هر کنکوری دیگه‌ای توی ذهنت بهترین نتیجه‌ای که میتونی بگیری میشه هدفت. ولی گند نزن به یک سال عمرت با تکرار این ذکر که "خدایا فقط تموم بشه این چه عذابیه". تلاش کن توی چیزایی که باید عمیق بشی و لذت ببری. و نمیدونم حتی یه سال دیگه نظرم همینه یا نه، ولی الان نظرم در مورد دانشگاه هم همینه. کوچک‌ترین درکی از اینکه از الان میگن کی میشه ترم تموم بشه ندارم. خب بابا بذار برسی، بعد :)) در کل به نظرم به ما لذت بردن از مسیر رو یاد نمیدن. در واقع اکثر مواقع حتی قدردانی هم نمیشه. برنده اونیه که زود تموم کنه همه چیو حتی به قیمت ناقص یاد گرفتن. 

و در کل هم میدونی، عمیق شدن توی این دوران خیلی سخت شده. می‌بینی که اطرافت همه میخوان همه چیز رو یاد بگیرن یا حتی دارن یاد میگیرن. و تو میگی که خب، مشکل احتمالا از منه که تمرکزم رو گذاشتم روی یه چیز. احتمالا بعدا عقب میفتم کلی. در حالیکه واقعا این نیست. همیشه عمیق شدن توی یه چیزی خیلی نتیجه‌ی بهتری داده تا نوک زدن به هر چیزی که به ذهن آدم میرسه. دوستای من می‌دونن که متنفرم از شبکه‌های اجتماعی، گاهی حتی از خود اسمارت‌فون داشتن مثلا. دلیلم مثل دلیل پدربزرگ مادربزرگای ما نیست که میگن اون زمان بهتر بود همه چی. بابا کجاش همه چی بهتر بود؟ آدم باید خودشو میکشته تا یه بتونه به علم دسترسی پیدا کنه، یه چیزی رو یاد بگیره یا هر چیزی. ولی از این بدم میاد که تو فقط کافیه گوشیو آنلاک کنی، و با بمباران اطلاعات از هر جایی که میخوای و نمیخوای مواجه بشی. دوره‌ی آموزش فلان برنامه، کورس فلان زبان و معمولا این موقعاس که آدم یادش میره که اصلا نمیخواستم به این سمت برم. اصلا به من ربطی نداره الان این کورس. میری و ثبت‌نام میکنی و یه مهارت دیگه هم به انبار مهارتای نصفه و نیمه‌ت اضافه میکنی. 

واقعا فکر کنم بزرگ‌ترین ترسِ الان من پیدا نکردن هدفه. و بعدش گم کردنش.

  • پرهام ‌
  • چهارشنبه ۱۰ آذر ۰۰

شما نمیدونید احتمالا، ولی پشت این عکس برای من کلی خاطره خوابیده. صبح‌های زمستونی که باید میرفتم ایستگاه اتوبوس روبروی خونه که آخرین ایستگاه هم بود، به زور خودمو توی اتوبوس جا میکردم، میرسیدم ایستگاه مترو، سوار میشدم و می‌خوابیدم. میخوابیدم چون میدونستم دوستم هم معمولا سوار همون مترو میشه و وقتی برسیم مدرسه بیدارم میکنه. که یه دو سه بار هم نشد و آخرین ایستگاه میدیدم مسئول ایستگاه داره میزنه به شونه‌م و میگه پیاده شو دیگه ایستگاهی نمونده درو کنی :))

میومدم توی مدرسه، صندلی معلم رو برمیداشتم میکشیدم گوشه کلاس و میگرفتم میخوابیدم باز هم. یه چند باری هم رفتم کنار بخاری خوابیدم که بعد از اینکه یه بار بخاری دستم رو سوزوند فهمیدم گزینه‌ی خوبی نیست. و اصلا مهم نبود بچه‌ها دارن تو سر خودشون میزنن که فلان امتحان رو داریم امروز، من بهترین خواب‌هامو پشت همین صندلی میرفتم :)) معمولا وقتی معلم میومد هم بچه‌ها بیدارم نمیکردن و با دست معلم که به شونه‌م میخورد و میگفت: "پاشو برو سر جات شازده" بیدار میشدم.
اینا رو برای چی میگم؟ برای اینکه خسته شدم از پشت لپ‌تاپ نشستن و به یه تخته سفید که پر و خالی از نوشته میشه نگاه کردن. برای اینکه حتی من اجتماع‌گریز هم دیگه خسته شدم از ندیدن آدم‌ها. از اینکه به جای دیدن بهترین دوستام بشینم پشت لپتاپ و باهاشون چت میکنم. دلم برای بغل کردن آدم‌ها تنگ شده. و خسته شدم از این روند تکراری که این روزهام داره. کلاس رفتن، درس خوندن، کد زدن، کتاب خوندن و خوابیدن. بدون هیچ چیز جدیدی، بدون هیچ چالشی، دقیقا هیچی. کرونا برای من ضرر خالص نبود. قطعا نبود. من کلی کارای جدید توی این دوران کردم، کلی چیز یاد گرفتم، حتی سال کنکورمو رد کردم، رستایی شدم(فعلا رستاچی* البته. تابستون رسما رستایی میشم :)) و کلی دوستای مجازی بی‌نظیر پیدا کردم. ولی از اون‌ور حس میکنم روند خوبی که شروعش کرده بودم رو متوقف کرد. قبل از کرونا برای فرار از وسواس درسی، سرمو شلوغ کرده بودم و خیلی احساس بهتری داشتم. دو تا پادکست تدوین میکردم(الان فقط یکیش مونده)، ورزش میکردم(دیگه نمیکنم)، زبان میخوندم(در حال حاضر نمیخونم)، و میدونی، خیلی همه چی زیباتر بود. و جالبیش اینه که همه‌ی اینا رو میشه الان هم انجام داد، ولی انگار اون ذوقه دیگه نیست. اون حسی که بگه "پاشو، یه کاری بکن، راکد نمون".دیگه فکر کنم بعد از حدود دو سال دیگه بسه. کاش همه چی عادی بشه دوباره. ولی تا اون موقع، باید سعی کنم یه جوری خودم رو از این وضع در بیارم. و راستش مطمئنم که از پسش بر میام. از پس بدتر از این هم بر اومدم.

*اون پسوند "چی" رو فکر کنم فقط یه اصفهانی درک میکنه :))

+ این پست اصلا به این معنی نیست که دپرس باشم و این‌ها :)) من همیشه سعی می‌کنم مثبت باشم و خوشحال، و الان هم هستم. معمولا خیلی کم پیش میاد غر بزنم پیش کسی و خب گاهی جمع میشه اینا روی هم و میشه همچین پستی :)) 

+ اگه دوست داشتید بیاید بگید دلتون به چی گرمه شما؟ چی باعث میشه هنوز ادامه بدید؟

++ فردا اینجا سه ساله میشه. باورم نمیشه انقدر زود گذشت.

  • پرهام ‌
  • جمعه ۵ آذر ۰۰
عنوان وبلاگ نام کتابی از ایروینگ استون در مورد زندگی ون‌گوگ که با عنوان "شور زندگی" در ایران ترجمه شده.

 
موضوعات