شما نمیدونید احتمالا، ولی پشت این عکس برای من کلی خاطره خوابیده. صبحهای زمستونی که باید میرفتم ایستگاه اتوبوس روبروی خونه که آخرین ایستگاه هم بود، به زور خودمو توی اتوبوس جا میکردم، میرسیدم ایستگاه مترو، سوار میشدم و میخوابیدم. میخوابیدم چون میدونستم دوستم هم معمولا سوار همون مترو میشه و وقتی برسیم مدرسه بیدارم میکنه. که یه دو سه بار هم نشد و آخرین ایستگاه میدیدم مسئول ایستگاه داره میزنه به شونهم و میگه پیاده شو دیگه ایستگاهی نمونده درو کنی :))
میومدم توی مدرسه، صندلی معلم رو برمیداشتم میکشیدم گوشه کلاس و میگرفتم میخوابیدم باز هم. یه چند باری هم رفتم کنار بخاری خوابیدم که بعد از اینکه یه بار بخاری دستم رو سوزوند فهمیدم گزینهی خوبی نیست. و اصلا مهم نبود بچهها دارن تو سر خودشون میزنن که فلان امتحان رو داریم امروز، من بهترین خوابهامو پشت همین صندلی میرفتم :)) معمولا وقتی معلم میومد هم بچهها بیدارم نمیکردن و با دست معلم که به شونهم میخورد و میگفت: "پاشو برو سر جات شازده" بیدار میشدم.
اینا رو برای چی میگم؟ برای اینکه خسته شدم از پشت لپتاپ نشستن و به یه تخته سفید که پر و خالی از نوشته میشه نگاه کردن. برای اینکه حتی من اجتماعگریز هم دیگه خسته شدم از ندیدن آدمها. از اینکه به جای دیدن بهترین دوستام بشینم پشت لپتاپ و باهاشون چت میکنم. دلم برای بغل کردن آدمها تنگ شده. و خسته شدم از این روند تکراری که این روزهام داره. کلاس رفتن، درس خوندن، کد زدن، کتاب خوندن و خوابیدن. بدون هیچ چیز جدیدی، بدون هیچ چالشی، دقیقا هیچی. کرونا برای من ضرر خالص نبود. قطعا نبود. من کلی کارای جدید توی این دوران کردم، کلی چیز یاد گرفتم، حتی سال کنکورمو رد کردم، رستایی شدم(فعلا رستاچی* البته. تابستون رسما رستایی میشم :)) و کلی دوستای مجازی بینظیر پیدا کردم. ولی از اونور حس میکنم روند خوبی که شروعش کرده بودم رو متوقف کرد. قبل از کرونا برای فرار از وسواس درسی، سرمو شلوغ کرده بودم و خیلی احساس بهتری داشتم. دو تا پادکست تدوین میکردم(الان فقط یکیش مونده)، ورزش میکردم(دیگه نمیکنم)، زبان میخوندم(در حال حاضر نمیخونم)، و میدونی، خیلی همه چی زیباتر بود. و جالبیش اینه که همهی اینا رو میشه الان هم انجام داد، ولی انگار اون ذوقه دیگه نیست. اون حسی که بگه "پاشو، یه کاری بکن، راکد نمون".دیگه فکر کنم بعد از حدود دو سال دیگه بسه. کاش همه چی عادی بشه دوباره. ولی تا اون موقع، باید سعی کنم یه جوری خودم رو از این وضع در بیارم. و راستش مطمئنم که از پسش بر میام. از پس بدتر از این هم بر اومدم.
*اون پسوند "چی" رو فکر کنم فقط یه اصفهانی درک میکنه :))
+ این پست اصلا به این معنی نیست که دپرس باشم و اینها :)) من همیشه سعی میکنم مثبت باشم و خوشحال، و الان هم هستم. معمولا خیلی کم پیش میاد غر بزنم پیش کسی و خب گاهی جمع میشه اینا روی هم و میشه همچین پستی :))
+ اگه دوست داشتید بیاید بگید دلتون به چی گرمه شما؟ چی باعث میشه هنوز ادامه بدید؟
++ فردا اینجا سه ساله میشه. باورم نمیشه انقدر زود گذشت.