۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

۱۴۰۱

کل امروز رو توی تخت بودم، و fleabag رو تموم کردم، و خیلی کیف داد دیدنش. بعد از کلی وقت چیزی دیدم که حس می‌کنم بهم چیزی اضافه شده و یک معنایی داشته. وسطش هی یاد چیزهای مختلف می‌افتادم، و بعضی‌هاش انقدر پرت و عجیب بود که تعجب می‌کردم. دیشب موقع دیدنش، داشتم به این فکر می‌کردم که این لوس و احساسی بودن من، و برگشتن‌هام به گذشته از کجا میاد؟ بعد یادم اومد که مامانم هنوز هم هر از چند گاهی برای داییش که سه چهار سال پیش فوت شد گریه می‌کنه. یا بابام به مدت پنج شش سال، موبایل قرمز سامسونگی که به مامان‌بزرگم داده بود رو نگه داشته بود، هر دفعه شارژش می‌کرد، و با سیم‌کارتش هم زنگ‌ میزد که قطع نشه. با این حساب، و با بزرگ شدن توی همچین خانواده‌ای، این‌که همچین چیزی از من در اومده خیلی عجیب نیست. امروز هم موقع دیدنش، داشتم به این فکر می‌کردم که من هر چیزی رو هم ندونم، توی تشخیص دادن خانواده‌های خوب و روابط خوب تخصص خوبی دارم. احتمالا از این میاد که هر دو سمت این چیزهای جلوم بوده، و اگه چشم‌هات رو نبندی روشون، واقعا سخت نیست بفهمی که چی درسته و چی نه.

این یک سال عجیب بود. به شکل ترسناکی سریع گذشت. انگار دیروز بود که موقع سال تحویل، بعد از بوس و بغل و این‌چیزها، اولین چیزی که به ذهنم رسید تبریک گفتن سال نو به سارا و کلم و النا بود. بعدش کل عید رو Peaky Blinders دیدم که خیلی خوش گذشت. بعدش یه دفعه قرار شد حضوری بریم دانشگاه، و روز اول که خانواده‌ام من رو گذاشتن خوابگاه و رفتن، و در حالی‌که داشتم از افسردگی بودن توی خوابگاه و تصور این‌که چجوری قراره من این‌جا دوام بیارم دق می‌کردم، با خودم گفتم برم یکی رو ببینم، و قلبم جا موند، و نتیجه‌ش این شد که من کل بهار رو بیرون بودم و حالا هم هر بار که از ولی‌عصر و انقلاب رد می‌شم باید تلاش کنم فقط هر تصویری که یادم میاد رو پس بزنم تا از دل‌تنگی گریه نیفتم. بعدش تابستون بود، و کورس‌هایی که دیدم، و ویدئوکال‌های زیاد. بعدش پاییز بود، و تا مرز دیوانگی رفتن از اون همه جریان عجیب‌وغریبی که پیش اومده بود. و حالا هم آخر زمستونه. هر روز منتظرم تا از شرکتی که مصاحبه دادم براش زنگ بزنن بهم، و سعی می‌کنم به این فکر نکنم که اگه قبول نشم چقدر ناراحت می‌شم.

می‌دونم که قراره بهتر بشم. شروعش کردم، و احتمالا بتونم ادامه‌اش بدم، و ازم آدم قابل اعتمادتر و بهتری در بیاد. می‌دونم که قراره دوباره و آروم‌آروم برگردم به چیزهایی که دوست دارم. می‌دونم که قراره عید دیوانه بشم از زندگی کردن توی یک طبقه پیش مامان‌بزرگم، و می‌دونم که قراره بازی کردن با نلین و سلفی گرفتن باهاش و حرف زدن با زن‌دایی خوش بگذره. احتمالا قراره بهار بالاخره بتونم به خونه‌ام برسم، و چیزها برام آسون‌تر از الان بشه. احتمالا هنوز هم قراره وسط کلاس‌های آمارم به ضایع‌ترین شکل ممکن و با کوله‌ی روی دوشم فرار کنم از کلاس، و از کلاس معماری و هوش کیف کنم. احتمالا بتونم از اسپاتیفای هم کلی آهنگ گوش کنم، و شاید فراتر برم و پلی‌لیست‌های جدیدی هم بسازم توش. احتمالا قراره باز هم کلی با هم یوتیوب ببینیم، و خدا رو چه دیدی، شاید حتی توی بهار آستین‌کوتاه پوشیدم.

به نظر امید‌وار‌کننده میاد، نه؟

  • پرهام ‌
  • سه شنبه ۲۳ اسفند ۰۱

77

پیش بابا نیستم که بزنه تو سرم و بگه هی، فقط درس نه. پیانو بزن، زبان بخون، برو بیرون، و چیزهای دیگه. و من می‌فهمم که الان یک چیزی غلطه، و می‌فهمم هم که چه شکلی باید درستش کنم، ولی یاد می‌ره درستش کنم، و فکر می‌کنم که محکوم‌ام به این وضعیت،‌ تا سرم یکم خلوت بشه. و خب این احتمالا یکم احمقانه هست، چون احتمالا هیچ‌وقت قرار نیست من خیلی سرم خلوت باشه، و قبلا هم که حواسم به چیزهای مختلف بود سرم خلوت نبود، در نتیجه باید یکم منطقی نگاه کنم و سعی کنم خودم به جای بابا هر چند وقت یک بار نهیب بزنم به خودم که هی، داری چه غلطی می‌کنی دقیقا. الان دقیقا از تک‌تک بعدها و جزئیات شخصیتم متنفرم، و همین‌طور از روش زندگیم‌ و این همه فشار و استرسی که گذاشتم روی خودم، ولی خب، احتمالا می‌تونم درستش کنم. الان کاملا مطمئنم که خوابگاه بودن هم اثر خیلی زیادی روی این وضعیت من گذاشته. یعنی واقعا خونه داشتن خیلی خیلی همه چیز رو راحت می‌کنه. خوابگاه وقتی باشی، و اونم وقتی که هم‌اتاقی‌هات هم همه هم‌رشته‌ایت باشن، این شکلیه که تو کل روز سرت توی کارت بوده، بعد پات رو می‌ذاری توی اتاق، و باز هم بحث در مورد همون چیزهاست. و تو که نمی‌تونی گوش‌هات رو بگیری، پس بازم گوش می‌دی و اون یکم وقتی از آخر شب که می‌تونه برای فکر کردن و آروم گرفتن باشه هم خرج استرس و این‌که حالا فلان درس رو چه کار کنم می‌شه. برای خونه گرفتن با سپهر امید دارم واقعا، چون دیدم که چقدر نگاه بهتری داره. چیزها رو سخت‌تر از چیزی که باید نمی‌کنه، و احتمالا یکم توی همچین محیطی بودن باعث بشه من هم بتونم بهتر فکر کنم.

می‌دونی، من همیشه به این فکر می‌کنم ولی که کلا تو یک موقعی از یک چیزی ناراحت می‌شی، و بعدش ناراحت می‌مونی، در حالیکه همه‌ی عوامل ناراحتی قبلیت هم از بین رفتن. احتمالا جای زخم اون‌هاست، ولی خب مسئله همینه که اگه بخوای بعد از هر زخمی که می‌خوری کلی بشینی به جاش عزاداری کنی، می‌تونی برای کل عمرت ناراحت باشی. یک راه منطقی ولی نسبتا سخت دیگه هم هست، که بگی هر چی بود تموم شد. دیگه سعی می‌کنم بهش فکر نکنم، و انقدر توی این چرخه‌ی بی‌پایان نیفتم. 

خیلی نیاز دارم به تعطیلات امسال. تصمیم جدی دارم که مثل سال قبل یک سریال تموم کنم، و یک کتاب هم شروع کنم. احتمالا بتونم زیاد هم پیانو بزنم. من واقعا دلم برای پیانوم تنگه. دیشب یک کافه‌ای بودیم، و وقتی اون آهنگ از آملی پخش شد، اشک توی چشم‌هام جمع شد. یادم اومد که یک هفته خودم رو خفه کردم از بس زدمش، و بعدش خوش‌حال‌ترین پرهام روی زمین بودم. هفته‌ی بعدش رفتم پیش استادم، زدمش، گفت پاشو که خودش هم یک امتحانی کنه، و بعد فهمید که نمی‌تونه بزنتش و واقعا آسون نیست. ازم نتش رو گرفت که خودش بره تمرین کنه :)) 

چیزی که از نوشتن این پست دارم بهش می‌رسم، اینه که دلم برای اون پرهامی تنگ شده که با چیزهای کوچک خوش‌حال می‌شد. و ببین، می‌گن که آدم اشتباهی فکر می‌کنه قبلا خوش‌حال‌تر بوده، ولی من واقعا یک چیزهایی از شخصیتم رو جا گذاشتم از قبل. نمی‌گم دوست دارم که دوباره به دستشون بیارم، چون نمی‌خوام در حد آرزو بمونه. باید به دستشون بیارم. وقتی پتانسیل این رو داشتم که یک کتاب بخونم، و از ذوق و دوست‌ داشتنش هر کی دم دستم بود رو زخمی کنم باهاش، حالا هم می‌تونم. وقتی می‌تونستم با یک قطعه‌ی شوپن زدن خودم رو بهترین پیانیست دنیا بدونم، الان هم می‌تونم. فقط باید این سد و فاصله‌ای که بین کارهام مونده رو بشکنم، و دوباره آروم آروم برگردم به همون نسخه‌ای از خودم که دوستش دارم.

در نهایت بهتره یکم کم‌تر از خودم بدم بیاد، این افسردگی کاذب رو بریزم دور، و کارهایی که می‌دونم درست‌ان و منتظرن که انجامشون بدم رو انجام بدم.

  • پرهام ‌
  • پنجشنبه ۱۸ اسفند ۰۱

!Please don't call me Professor *

این ترم مبانی هوش دارم، و واقعا تنها درسی از این ترم هست که دقیقا لذت می‌برم از کلاسش. استاد خوش‌اخلاق و نسبتا خوبی داره، و کلاسش گفت‌وگو محوره. ولی به هر حال، از اون‌جایی که پرهام باید هر چیزی که توی اینترنت تحت عنوان کورس آنلاین پیدا می‌شه رو بگذرونه، موازی باهاش تدریس این درس رو توی Berkeley هم می‌بینم، و خیلی خوش می‌گذره. من تا مدت خوبی فکر می‌کردم مشکل از منه که با کلاس رفتن حال نمی‌کنم و معمولا هر ترم این شکلیه که دو سه هفته‌ی اول کلاس‌ها رو می‌رم، و بعدش دیگه دیدارم با استادها می‌ره تا امتحان‌هاشون. بعد دیدم که انگار یک سری دیگه هم هستن که این شکلی برخورد می‌کنند، و گفتم شاید مشکل دقیقا از من نیست. و حالا دیگه مطمئنم مشکل از من نیست. مشکل اینه که حدود هشتاد درصد کلاس‌ها توی ایران دقیقا به هیچ دردی نمی‌خوره، و تو با خودت فکر می‌کنی که خب، من با یک چهارم زمانی که می‌ذارم برای سر کلاس رفتن، می‌تونم همون‌قدر یاد بگیرم، پس چرا برم؟ کلاسی که از Berkeley دیدم خیلی من رو به این فکر انداخته که شاید واقعا من خیلی هم دوست داشته باشم ادامه‌ی تحصیل دادن بعد از لیسانس رو، و احتمالا قضاوت کردن از روی کلاس‌ها و درس‌های این‌جا اصلا راه مناسبی نباشه. کلاسه این شکلیه که دو تا استاد داره، و این‌ها کاملا با هم کلاس‌ رو پیش می‌برن، و دقیقا می‌فهمی که چقدر مسلطن و اهمیت می‌دن به فهمیدن دانشجوهاشون. یعنی مثلا مطالب رو نمی‌ذارن کف دست دانشجو. قدم به قدم از جمع نظر می‌پرسن، می‌گن با بغل‌دستیتون مشورت کنید در مورد این موضوع، و بعد ادامه می‌دن. این دقیقا کلاسیه که من اگه تجربه کنم، عمرا از دست نمی‌دمش. یا مثلا همون جلسه‌ی اول یک لیستی از اساتید اون‌جا رو نشون دادن، و گفتن اگه researchی چیزی می‌خواین، می‌تونید با این‌ها ارتباط برقرار کنید. بقیه‌ی جاها رو نمی‌دونم، ولی در مورد دانشگاهمون مطمئنم که همچین چیزی اصلا وجود خارجی نداره. یعنی قشنگ این‌جوریه که کیف می‌کنی از این‌که یک جایی این‌شکلیه، و احتمالا تو هم بتونی بعدا به همچین جایی برسی و همچین چیزی رو تجربه کنی، ولی از اون‌سمت هم حسرت می‌خوری که چرا این‌جا انقدر داغونه.

فرزاد سه ماه دیگه قراره بره آلمان. داشتم به زن‌دایی می‌گفتم الان دیگه فقط من و گربه‌ی سر کوچه‌مون نرفتیم آلمان، مامان برگشته می‌گه چطور؟ و زن‌دایی بحث رو منحرف می‌کنه :))) ولی دلم برای فرزاد تنگ می‌شه. یعنی از وقتی فهمیدم از یک طرف خیلی خوش‌حالم براش، ولی از یک طرف هم یک‌دفعه خیلی احساس تنهایی می‌کنم. 

امروز اولین ریجکشنم رو از یک جایی که بهش امید داشتم گرفتم، و واقعا دردناک بود، با وجود همه‌ی تلاش‌هام در این یک هفته که خیلی خودم رو امیدوار نکنم :)) کل انرژیم در طول روز رفت به هضم کردنش، و فکر کردن به این‌که منطقی باشم، یادم باشه که تازه ترم چهارم، همین الانش راه درستی رو دارم می‌رم احتمالا، خیلی خیلی پرتلاشم، و احتمالا تا دو سال دیگه واقعا بتونم در وضعیت خوبی باشم. کلم دو سه روز پیش بهم می‌گفت که زیاد خودم رو دست کم می‌گیرم، و فکر کنم اکثر مواقع درسته حرفش. یعنی همچنان می‌دونم که من هیچی نمی‌دونم و مسیر طولانی‌ای در پیش دارم، ولی خب، من هم چیزهای منحصربه‌فرد خودم رو دارم. از یاد گرفتن و هزار تا کورس دیدن خسته نمی‌شم، ذوق دارم برای تجربه‌ و چیزهای جدید، و واقعا تلاش می‌کنم. این هفته بالاخره کورس ماشین‌لرنینگم رو هم شروع کردم، و نمی‌دونی چقدر خوش می‌گذره. یعنی نمی‌دونم، انگار دقیقا چیزیه که من می‌خواستم. من همیشه شیفته‌ی ریاضی بودم. نه شیفته‌ی چیزی مثل ریاضی دو دانشگاه مثلا :))‌ ولی همیشه به این فکر می‌کردم که کاش بعدا با ریاضی سر و کار داشته باشم توی چیزی که کار می‌کنم، و ماشین‌لرنینگ انگار دقیقا همینه.

فعلا همین.

* این رو اول کلاس گفت اون استاده. یاد شایان افتادم که جلسه‌ی اول گفت به من نگید استاد، من شایانم. بگید استاد ازتون نمره کم می‌کنم. اگه یک روزی استاد شدم، این اولین چیزیه که می‌گم به دانشجوهام.

  • پرهام ‌
  • شنبه ۶ اسفند ۰۱
عنوان وبلاگ نام کتابی از ایروینگ استون در مورد زندگی ون‌گوگ که با عنوان "شور زندگی" در ایران ترجمه شده.

 
موضوعات