این ترم مبانی هوش دارم، و واقعا تنها درسی از این ترم هست که دقیقا لذت می‌برم از کلاسش. استاد خوش‌اخلاق و نسبتا خوبی داره، و کلاسش گفت‌وگو محوره. ولی به هر حال، از اون‌جایی که پرهام باید هر چیزی که توی اینترنت تحت عنوان کورس آنلاین پیدا می‌شه رو بگذرونه، موازی باهاش تدریس این درس رو توی Berkeley هم می‌بینم، و خیلی خوش می‌گذره. من تا مدت خوبی فکر می‌کردم مشکل از منه که با کلاس رفتن حال نمی‌کنم و معمولا هر ترم این شکلیه که دو سه هفته‌ی اول کلاس‌ها رو می‌رم، و بعدش دیگه دیدارم با استادها می‌ره تا امتحان‌هاشون. بعد دیدم که انگار یک سری دیگه هم هستن که این شکلی برخورد می‌کنند، و گفتم شاید مشکل دقیقا از من نیست. و حالا دیگه مطمئنم مشکل از من نیست. مشکل اینه که حدود هشتاد درصد کلاس‌ها توی ایران دقیقا به هیچ دردی نمی‌خوره، و تو با خودت فکر می‌کنی که خب، من با یک چهارم زمانی که می‌ذارم برای سر کلاس رفتن، می‌تونم همون‌قدر یاد بگیرم، پس چرا برم؟ کلاسی که از Berkeley دیدم خیلی من رو به این فکر انداخته که شاید واقعا من خیلی هم دوست داشته باشم ادامه‌ی تحصیل دادن بعد از لیسانس رو، و احتمالا قضاوت کردن از روی کلاس‌ها و درس‌های این‌جا اصلا راه مناسبی نباشه. کلاسه این شکلیه که دو تا استاد داره، و این‌ها کاملا با هم کلاس‌ رو پیش می‌برن، و دقیقا می‌فهمی که چقدر مسلطن و اهمیت می‌دن به فهمیدن دانشجوهاشون. یعنی مثلا مطالب رو نمی‌ذارن کف دست دانشجو. قدم به قدم از جمع نظر می‌پرسن، می‌گن با بغل‌دستیتون مشورت کنید در مورد این موضوع، و بعد ادامه می‌دن. این دقیقا کلاسیه که من اگه تجربه کنم، عمرا از دست نمی‌دمش. یا مثلا همون جلسه‌ی اول یک لیستی از اساتید اون‌جا رو نشون دادن، و گفتن اگه researchی چیزی می‌خواین، می‌تونید با این‌ها ارتباط برقرار کنید. بقیه‌ی جاها رو نمی‌دونم، ولی در مورد دانشگاهمون مطمئنم که همچین چیزی اصلا وجود خارجی نداره. یعنی قشنگ این‌جوریه که کیف می‌کنی از این‌که یک جایی این‌شکلیه، و احتمالا تو هم بتونی بعدا به همچین جایی برسی و همچین چیزی رو تجربه کنی، ولی از اون‌سمت هم حسرت می‌خوری که چرا این‌جا انقدر داغونه.

فرزاد سه ماه دیگه قراره بره آلمان. داشتم به زن‌دایی می‌گفتم الان دیگه فقط من و گربه‌ی سر کوچه‌مون نرفتیم آلمان، مامان برگشته می‌گه چطور؟ و زن‌دایی بحث رو منحرف می‌کنه :))) ولی دلم برای فرزاد تنگ می‌شه. یعنی از وقتی فهمیدم از یک طرف خیلی خوش‌حالم براش، ولی از یک طرف هم یک‌دفعه خیلی احساس تنهایی می‌کنم. 

امروز اولین ریجکشنم رو از یک جایی که بهش امید داشتم گرفتم، و واقعا دردناک بود، با وجود همه‌ی تلاش‌هام در این یک هفته که خیلی خودم رو امیدوار نکنم :)) کل انرژیم در طول روز رفت به هضم کردنش، و فکر کردن به این‌که منطقی باشم، یادم باشه که تازه ترم چهارم، همین الانش راه درستی رو دارم می‌رم احتمالا، خیلی خیلی پرتلاشم، و احتمالا تا دو سال دیگه واقعا بتونم در وضعیت خوبی باشم. کلم دو سه روز پیش بهم می‌گفت که زیاد خودم رو دست کم می‌گیرم، و فکر کنم اکثر مواقع درسته حرفش. یعنی همچنان می‌دونم که من هیچی نمی‌دونم و مسیر طولانی‌ای در پیش دارم، ولی خب، من هم چیزهای منحصربه‌فرد خودم رو دارم. از یاد گرفتن و هزار تا کورس دیدن خسته نمی‌شم، ذوق دارم برای تجربه‌ و چیزهای جدید، و واقعا تلاش می‌کنم. این هفته بالاخره کورس ماشین‌لرنینگم رو هم شروع کردم، و نمی‌دونی چقدر خوش می‌گذره. یعنی نمی‌دونم، انگار دقیقا چیزیه که من می‌خواستم. من همیشه شیفته‌ی ریاضی بودم. نه شیفته‌ی چیزی مثل ریاضی دو دانشگاه مثلا :))‌ ولی همیشه به این فکر می‌کردم که کاش بعدا با ریاضی سر و کار داشته باشم توی چیزی که کار می‌کنم، و ماشین‌لرنینگ انگار دقیقا همینه.

فعلا همین.

* این رو اول کلاس گفت اون استاده. یاد شایان افتادم که جلسه‌ی اول گفت به من نگید استاد، من شایانم. بگید استاد ازتون نمره کم می‌کنم. اگه یک روزی استاد شدم، این اولین چیزیه که می‌گم به دانشجوهام.