کل امروز رو توی تخت بودم، و fleabag رو تموم کردم، و خیلی کیف داد دیدنش. بعد از کلی وقت چیزی دیدم که حس می‌کنم بهم چیزی اضافه شده و یک معنایی داشته. وسطش هی یاد چیزهای مختلف می‌افتادم، و بعضی‌هاش انقدر پرت و عجیب بود که تعجب می‌کردم. دیشب موقع دیدنش، داشتم به این فکر می‌کردم که این لوس و احساسی بودن من، و برگشتن‌هام به گذشته از کجا میاد؟ بعد یادم اومد که مامانم هنوز هم هر از چند گاهی برای داییش که سه چهار سال پیش فوت شد گریه می‌کنه. یا بابام به مدت پنج شش سال، موبایل قرمز سامسونگی که به مامان‌بزرگم داده بود رو نگه داشته بود، هر دفعه شارژش می‌کرد، و با سیم‌کارتش هم زنگ‌ میزد که قطع نشه. با این حساب، و با بزرگ شدن توی همچین خانواده‌ای، این‌که همچین چیزی از من در اومده خیلی عجیب نیست. امروز هم موقع دیدنش، داشتم به این فکر می‌کردم که من هر چیزی رو هم ندونم، توی تشخیص دادن خانواده‌های خوب و روابط خوب تخصص خوبی دارم. احتمالا از این میاد که هر دو سمت این چیزهای جلوم بوده، و اگه چشم‌هات رو نبندی روشون، واقعا سخت نیست بفهمی که چی درسته و چی نه.

این یک سال عجیب بود. به شکل ترسناکی سریع گذشت. انگار دیروز بود که موقع سال تحویل، بعد از بوس و بغل و این‌چیزها، اولین چیزی که به ذهنم رسید تبریک گفتن سال نو به سارا و کلم و النا بود. بعدش کل عید رو Peaky Blinders دیدم که خیلی خوش گذشت. بعدش یه دفعه قرار شد حضوری بریم دانشگاه، و روز اول که خانواده‌ام من رو گذاشتن خوابگاه و رفتن، و در حالی‌که داشتم از افسردگی بودن توی خوابگاه و تصور این‌که چجوری قراره من این‌جا دوام بیارم دق می‌کردم، با خودم گفتم برم یکی رو ببینم، و قلبم جا موند، و نتیجه‌ش این شد که من کل بهار رو بیرون بودم و حالا هم هر بار که از ولی‌عصر و انقلاب رد می‌شم باید تلاش کنم فقط هر تصویری که یادم میاد رو پس بزنم تا از دل‌تنگی گریه نیفتم. بعدش تابستون بود، و کورس‌هایی که دیدم، و ویدئوکال‌های زیاد. بعدش پاییز بود، و تا مرز دیوانگی رفتن از اون همه جریان عجیب‌وغریبی که پیش اومده بود. و حالا هم آخر زمستونه. هر روز منتظرم تا از شرکتی که مصاحبه دادم براش زنگ بزنن بهم، و سعی می‌کنم به این فکر نکنم که اگه قبول نشم چقدر ناراحت می‌شم.

می‌دونم که قراره بهتر بشم. شروعش کردم، و احتمالا بتونم ادامه‌اش بدم، و ازم آدم قابل اعتمادتر و بهتری در بیاد. می‌دونم که قراره دوباره و آروم‌آروم برگردم به چیزهایی که دوست دارم. می‌دونم که قراره عید دیوانه بشم از زندگی کردن توی یک طبقه پیش مامان‌بزرگم، و می‌دونم که قراره بازی کردن با نلین و سلفی گرفتن باهاش و حرف زدن با زن‌دایی خوش بگذره. احتمالا قراره بهار بالاخره بتونم به خونه‌ام برسم، و چیزها برام آسون‌تر از الان بشه. احتمالا هنوز هم قراره وسط کلاس‌های آمارم به ضایع‌ترین شکل ممکن و با کوله‌ی روی دوشم فرار کنم از کلاس، و از کلاس معماری و هوش کیف کنم. احتمالا بتونم از اسپاتیفای هم کلی آهنگ گوش کنم، و شاید فراتر برم و پلی‌لیست‌های جدیدی هم بسازم توش. احتمالا قراره باز هم کلی با هم یوتیوب ببینیم، و خدا رو چه دیدی، شاید حتی توی بهار آستین‌کوتاه پوشیدم.

به نظر امید‌وار‌کننده میاد، نه؟