هفته‌ی پیش خواستم به سنت یک روز قبل از تولدم پست گذاشتن پایبند بمونم، ولی دیدم که پایبند بودن به روتینم با کلم برام مهم‌تره، در نتیجه بریم که داشته باشیم.

زندگی عجیبی دارم. بعضی وقت‌ها به آدم‌های اطرافم نگاه می‌کنم، و از خودم می‌پرسم چی شد که تونستم همچین کالکشنی از آدم‌های زیبا رو دور خودم نگه دارم، ولی کمی که عمیق‌تر فکر می‌کنم، می‌بینم حداقل این دفعه دیگه تصادفی نیست. نمی‌دونم دقیقا چه شد، ولی از یک جایی من آدم مایه‌گذارتری شدم برای روابطم. تلاش خاصی هم به صورت explicit نکردم حتی. هر کدوم از این آدم‌ها یک گوشه‌ای از قلبم رو دارن، و تو توی این موقعیت معمولا به این فکر نمی‌کنی که انرژی بذاری یا نه. و یک جاییش هم از این میاد احتمالا که از وقتی یادم میاد در روابطم در اکثر اوقات قدردان بوده‌ام. اگر کسی نزدیک باشه بهم احتمالا به این حتی فکر هم نمی‌کنه که آیا حواسم بهش هست و دوستش دارم یا نه، از بس خودش و بقیه رو اسپم می‌کنم از احساسم بهش و اهمیتش برام.

یکی دیگه از فاکتورهای مهم این روزها سر کار رفتنه. هنوز کمی insecure هستم، ولی می‌دونی، من از ته قلبم این کار رو دوست دارم. باورت نمی‌شه که چقدر برای این کار و این فیلد ساخته شده‌ام، و حتی برای جایی که توش کار می‌کنم. چند روز پیش برای تولدم بچه‌ها هر کدوم روی یک کارتی یک جمله یادگاری نوشتن و دادم بهم. مهدی گفته بود خوش‌حاله که من توی تیمشون هستم، و کیف داد، چون مهدی با اختلاف نردترین آدمیه که تا حالا دیدم. آرش گفته بود ایشالا بعد از این‌جا گوگل، که جالب بود، چون تا چند روز فکرم درگیر این بود که آرزوی خوبیه یا نه، و دیدم که برام مهم نیست. خیلی وقته که آخر مسیر رو انداخته‌ام دور، و صرفا در حرکتم. هنوز مثل یک بچه ذوق و عطش دارم برای یاد گرفتن و بلعیدن چیزهای جدید، و هر چی فکر می‌کنم هدفی جز یاد گرفتن چیزهای بیش‌تر هم به ذهنم نمی‌رسه. علی گفته بود از جوونی‌ام لذتش رو ببرم، و خب توصیه‌ی پیر فرزانه‌طور و جنرالیه، ولی الان حس می‌کنم که دارم بهش عمل می‌کنم. یعنی فکر کن، من امروز صبح تصمیم گرفتم که برم سفر، و الان نشسته‌ام توی اتوبوس.

توی این سه ماه فکر کنم پنجاه بار به کلم گفته‌ام که عجب سالی بود. این‌جا هم بگم که عجب سالی بود. اتفاق پشت اتفاق. بعضا دهن‌سرویسی پشت دهن‌سرویسی. تهش؟ خیلی بزرگ شدم. شاید زودتر از چیزی که باید، ولی چه اشکالی داره؟ چند شب پیش مهدی سر یک مکالمه‌ای ازم پرسید که پشیمونی؟ گفتم نمی‌دونم، سوال سختیه. گفت پس نیستی، یا اگر باشی هم در آینده نخواهی بود، که اگر بودی نمی‌گفتی سوال سختیه. و فکر کنم درسته.

می‌دونی، یک چیز خیلی جالب دیگه اینه که من الان واقعا نمی‌دونم قراره چه کار کنم. از صد در صد می‌رم رسیده‌ام به این‌که ببینیم چی می‌شه، و واقعا خودم هم نمی‌دونم چی می‌شه. قطعا قرار نیست اگر بنا به ادامه‌ی تحصیله در این محیط مسموم بمونم، ولی نمی‌دونم غیر از اون می‌خوام چه کنم. رفته بودم اصفهان، و به بابا و مامان نگاه می‌کردم و به این فکر می‌کردم که من دقیقا از ته قلبم این دو انسان رو دوست دارم. چرا باید بذارم برم یک جایی که به زور هر یک سال یک یار ببینمشون؟ چی واقعا انقدر ارزش داره؟ نمی‌دونم.

امروز که زن‌دایی در رو به روم باز کرد، بلافاصله بغلم کرد. برای اولین بار، و نمی‌دونی چقدر چسبید. زن‌دایی نقش عجیبی داشته توی این پنج شش سال توی زندگیم. روز اولی که اومده بودم تهران پیام داد بهم، و گفت کف خیابون هم که بودی زنگ بزن، من میام جمعت می‌کنم و حتی نمی‌پرسم چرا، و این به نظرم نمای خوبی از رابطه‌ی من و زن‌داییه. که انگار همیشه پشتت گرمه به یکی، حتی اگر همیشه ازش کمک نخوای.

همچنان زندگی جالبه.