زیاد پیش نمیاد به خودم دقیقا افتخار کنم، ولی برای این سه هفته، واقعا چرا. یعنی کاملا یادمه که من از قبل همون امتحان اول خستهترین فرد جهان بودم و دقیقا داشتم میمردم، ولی در نهایت تونستم همهچیز رو به شکل واقعا خوبی هندل کنم تا تموم بشه. در طول امتحانات چیزهای جالبی و جدیدی رو امتحان کردم. از همون اول امتحانها برای اکثر امتحانات با سپهر میخوندم. فهمیدم که گروهی خوندن برای من جاهایی کاربرد داره فقط که من یک نما و تسلط قبلی داشته باشم روی درسم، و بعد بشینم با کسی بخونم، مگر نه وسواس داشتن من روی فهمیدن همهچیز و سرعت نسبتا کم من، معمولا باعث ایجاد مشکل میشه. یک چیز دیگه که امتحان کردم، درس خوندن با آهنگ بود. من کاملا مطمئن بودم که با هیچ آهنگی نمیتونم درس بخونم، ولی این سه هفته سه چهار تا پلیلیست کلاسیک پیدا کرده بودم و خیلی واقعا کمک میکرد. حتی فکر کنم انگیزه شده بود بعضی وقتها، این شکلی که میدونم از خوندن این درس متنفری، ولی اگه بری سراغش همزمان میتونی مندلسون باهاش گوش بدی. احتمالا ترمهای بعد بیشتر ازش استفاده کنم.
هنوز نمیفهمم چه رابطهای با تهران دارم و دقیقا حسم بهش چیه. یعنی وقتی بهش فکر میکنم، کلی فکت و کلی خاطره و صحنههای مختلف میان توی ذهنم، ولی نمیتونم ازشون هیچ نتیجهای بگیرم. قدم زدن کل خیابون ولیعصر، تیرسن گوش دادنهای وسط بهار، لرزیدن وسط زمستون توی خیابونهاش، آلودگی وحشتناک و بوقهای بیوقفهی ماشینهاش. یک چیز دیگهای که تازگی بهش توجه میکنم، اینه که حس میکنم شهر بیهویتی هست. این که آیا به مرور به خاطر مهاجرت از شهرهای دیگه این شکلی شده یا نه رو نمیدونم، ولی از اینکه الان این شکلیه مطمئنم. ساختمونهاش زشت هستن و هیچ ربطی به هم ندارن، تلاش شده از کوچکترین فضایی که هر جایی پیدا میشده استفاده باشه، چیزهای این شکلی. یعنی بعد از حدودا دو ترم زندگی کردن، الان واقعا میل عمیقی به بودن توی یک شهر کوچک و بیسروصدا دارم.
دو روز پیش یک میتینگ وبلاگی با تعداد نسبت زیادی داشتیم. اولین باری بود که توی میتینگهایی با تعداد افراد زیاد از اینجا میرفتم، و خیلی خوش گذشت. به این فکر میکردم که چقدر جالبه که همچین بستری باعث به وجود اومد همچین جمعهایی میشه، که وقتی حتی برای اولین بار هم کسی رو ازش میبینی حس غریبی نمیکنی و زود میتونی ارتباط برقرار کنی. داشتم به روزی که تصمیم گرفتم توی بیان وبلاگ درست کنم فکر میکردم. کاملا تصویرش جلوی چشمهام هست. تیر ۹۷ بود، من و فرزاد و دوستش نشسته بودیم توی سالن وزارت کشور، منتظر اینکه ریچارد کلایدرمن بیاد روی صحنه. کنسرت مزخرفی بود، ولی قبلش من به ذهنم رسید که برم یک وبلاگ بزنم، و به خاطر کوتاه بودن آدرس دامنهی بیان، اینجا رو انتخاب کردم. هیچ تصوری نداشتم که قراره چه شکلی باشه، یا حتی قراره بنویسم توش یا نه. چند روز بعدش اولین پستم رو اینجا نوشتم. بعدش هم چندتای دیگه، ولی آذر ۹۷ همه رو پاک کردم و دوباره شروع به نوشتن کردم و شد اینی که الان هست. توی میتینگ یکی از بچهها در مورد تاثیر گرفتن از وبلاگ خوندن و نوشتن از یکی دیگه پرسید، و من دارم فکر میکنم که قطعا من از هیچی و هیچجا اندازهی اینجا و افرادی که باهاشون آشنا شدم تاثیر نگرفتم. به این هم فکر میکنم که تا همین چند وقت پیش من اینجا مینوشتم، نه به خاطر اینکه به نوشتن نیاز داشتم، بلکه به خاطر همون پیدا کردن افراد جدید و جالبش. الان ولی فرق کرده. چند وقتی هست که حس میکنم نوشتن برای من چیزی بیشتر از وسیلهای برای ارتباط گرفتن با بقیه شده. وقتهایی که مینویسم واقعا حس نیاز میکنم به نوشتن.
داشتم پستهای بهمن سال قبلم رو میخوندم. این یک سال حس میکنم برقآسا گذشت. انقدر پشت سر هم اتفاقهای عجیب و متفاوت افتاد، که من هنوز هم حس میکنم از همهچی عقبم و مقدار زیادیشون هضم نشدن برام. و میدونی، کلا فکر کردن به روند چیزها و اتفاقها خیلی عجیبه برام. توی پست اول بهمن سال قبل، از دوران سخت عمل دایی گفته بودم. الان از خونهی داییم اومدم و این پست رو مینویسم، در حالیکه دو روز متوالی نلین که با اختلاف شدیدی باهوشترین و خوشگلترین بچهای هست که من تا حالا دیدم، بهم آویزون بوده و من داشتم یا باهاش بازی میکردم یا عکس حیوونهای مختلف رو بهش نشون میدادم. بهمن سال قبل داشتم نت آهنگهای Under water رو مینوشتم. الان مدت زیادیه که نتونستم دست به پیانو بزنم. گفته بودم به تولدم حسی ندارم. این تغییر نکرده :)) هنوز هم ندارم. طبعا خوشحال میشم که افراد نزدیک بهم یادشون باشه من رو و بهم تبریک بگن، ولی خودش برام چندان مفهومی نداره. پست بعدیش در مورد سختی ترم بعدش گفته بودم. ترم بعدش به هر روز پیادهروی و کافه رفتن با کسی که دوستش داشتم گذشت. AP رو واقعا یاد گرفتم، ولی در کل فوقالعاده عمل نکردم از لحاط درسی، ولی سر سوزنی حسرتش رو نمیخورم. چیزهای قشنگی در ازاش تجربه کردم و به دست آوردم، که قابل مقایسه نیستن با چند دهم معدلی که جابجا شد اون وسط. در مورد کتاب و فیلم کلاسیک گفته بودم، که قراره دوباره بهشون برگردم اگه خدا بخواد. و فرانسوی هم میخوندم، که خب ول شد و الان هم دیگه زبانی نیست که توی اولویت من باشه، هر چند هنوز هم خیلی دوستش دارم.
از تعطیلات حدودا یک هفتهایم انتظار خاصی از خودم ندارم، جز اینکه توی خونه خوشاخلاق باشم. میدونم که فرزاد و مامان و بابا دلشون برام واقعا تنگ شده، و حتی الان حس میکنم منم دلم براشون تنگ شده، ولی حتی اگه نشده باشه هم اصلا اصلا دوست ندارم این دفعه یکم هم بیحوصله باشم باهاشون.
حس میکنم انقدر چیز توی ذهنم هست که تا ابد میتونم این پست رو ادامه بدم، ولی ترجیح میدم که مثل سال قبل، یک پست هم روز قبل تولدم داشته باشم. پس بقیهی چیزها باشه برای اون موقع.