دارم توی چتهای دقیقا یک سال پیشم با بعضی از افراد نزدیک و دوستهام میگردم. یک سال پیش دقیقا، داشتیم با کلم از شروع کردن فرانسوی حرف میزدیم. یک سال پیش، من به سارا گفته بودم که Birds رو هم دیدم. من هیچوقت خاطرهی دیدن اون فیلم از یادم نمیره. پفک و شیرکاکائو آوردم جلوی لپتاپ، و نشستم توی نور آفتابی که از پنجرهی خونهمون میتابید دیدمش. اون موقع ذهنم درگیر هیچی نبود، و تعطیلاتم هم واقعا تعطیلات بود، نه مثل الان که یک پروژهی زیبا دارم که از صبح تا شب سرش ارور بخورم، هر چند خیلی اعتراضی هم به این وضع ندارم.
امروز رسما عضو نشریهی پویشمون هم شدم. قراره اونجا هم چرتوپرت بنویسم.(چمران، پناه بگیر.) گروه نشریهی پویش پر از افرادیه که من خوشم میاد ازشون، حداقل از دور. امیرحسین هست، آیلار هست، بهار هست. یکم امید دارم که از این راه بتونم به سالبالاییهایی که هنوز استاکشون نکردم ولی قصدش رو دارم نزدیکتر بشم.
تا آخر ترم بعدی، دقیقا نصف واحدهای کارشناسیم تموم میشه. من force خوبی گذاشتم روی خودم که هشتترمه تموم کنم، و امروز کاشف به عمل اومد که بابا هم گذاشته بوده ولی نمیدونستم. ازم در مورد اینکه بهتره کجا خونه بگیریم و کی بگیریم هم پرسید که خوشحالکننده بود. من خونه رو دوست دارم، ولی الان واقعا توی دانشگاه بودن و کنار بچههای دیگه بودن رو خیلی بیشتر ترجیح میدم به اینجا. یکم ناراحتم که انقدر تعطیلاتم کم شد، ولی با فکر کردن به اینکه دوباره قراره برگردم سایت و هر روز تصمیم بگیرم اونجا درس بخونم و در نهایت هم هیچی نخونم دلم گرم میشه.
تقریبا مطمئنم که هیچ سالی به این اندازه تغییر نکردم. واقعا حس میکنم که به شکل عجیبی بزرگ شدم و ذهنم بالغتر شد. فکر میکنم که یک احتمالی هست که واقعا در مسیر خوبی باشم، و به جای درستی برسم. هنوز هم خیلی سرش شک میکنم، ولی بعضی وقتها هم سرش مطمئنم.
تازگیها بعضی شبها با هم توی یوتیوب ویدئوهایی در مورد نقاشیهای معروف و توضیحشون میبینیم، و نمیدونی چقدر کیف میده. یک ویدئو در مورد Starry night دیدیم که دقیقا محشر بود. خیلی خیلی دلم میخواد که تاریخ هنر رو شروع کنم، ولی توی خوابگاه جاش گذاشتم و در نتیجه فعلا تا هفتهی بعدی نمیتونم سراغش برم.
توی بحث تولد، دقیقا شبیه شلدن هستم. الان دقیقا متنفرم از اینکه کسی بخواد برام تولدی با تعداد افراد زیاد بگیره. خداروشکر از این کارها که بخوان سورپرایز کنن کسی رو توی خانوادهی من خیلی مرسوم نیست، مگر نه دیگه دیوانه میشدم. تصورم از تولد سالهای بعدم اینه که بریم رستوران، قدم بزنیم، و بعدش برگردیم خونه، و همهچی عادی باشه.
* به مناسب سالگرد ورود امام راحل به کشور. بله، همینقدر ناتوان در فکر کردن به یک عنوان بهتر. تازه میخواد توی پویش هم بنویسه.
- پرهام
- چهارشنبه ۱۲ بهمن ۰۱
- ۱۹:۴۹