خب، میشه از اینجا شروع کرد که من میترسم از ترم جدید. احتمالا اگه فقط توی ذهنم درسهای ترم جدید بود، نمیترسیدم. خیلی کم پیش میاد که من از سخت بودن درسهایی که دارم بترسم و به این فکر کنم که از پسشون بر میام یا نه. ولی علاوه بر اون، هزار تا چیز دیگه توی ذهنم هست که اگه بخوام بشینم با تمرکز بهشون فکر کنم، از استرس میمیرم. احتمالا بهترین راهش همین باشه که خیلی بهش فکر نکنم و ببینم چی میشه.
از اونجایی که من کلا از خوابگاه بودن و با چند نفر دیگه زندگی کردن خوشم نمیاد خیلی، احتمالا قراره بخش زیادی از روز رو توی کتابخونهی دانشگاه بگذرونم. یکی از شوخی های بچهها توی ترم قبل این بود که هر ساعت رندومی از روز که بری صبوری، با احتمال بیشتر از نود درصد سپهر اونجا نشسته و داره یه کاری میکنه. و حالا احتمالا این ترم من هم قراره به سبک سپهر زندگی کنم :)) دوست دارم حالا که قراره این شکلی باشه ازش خوب استفاده کنم. کورسهایی که قراره ببینم رو منظم ببرم جلو، بعضی موقعها کتاب بخونم و درس بخونم کلی. و ته دلم هم امیدوارم که اونقدری که فکر میکنم پیچیده نباشه همهچی و عادت کنم زود.
این چند ماه پر از تغییرهای عجیبی بود که من هیچ کاری نمی تونستم بکنم بعضی موقعها در موردش. فقط باید مینشستم و با حیرت مرور میکردم اتفاقها رو و فکر میکردم چی شد که این شکلی شد. فکر نکنم هیچوقت توی دورهای از زندگیم انقدر حس ناپایدار و معلق بودن کرده باشم. دوست دارم فکر کنم که آخرش همهچی سر جاش قرار میگیره، و من کمتر میترسم.
+ در جریان مشکل هدرم هستم ولی برنامهای ندارم :)) لینکش خراب شده و منم بکآپی از عکسه ندارم. مثل همیشه.