احتمالا کمکم دارم به یه ثباتی میرسم بعد از کلی وقت، ولی واقعا به شکل عمیقی گیجم. دلم میخواد یکی بشینه روبروم و دو سه ساعت تلاش کنه هر چی هست از توی ذهنم بکشه بیرون، بلکه یکم این تهموندهی احساسات و حس سنگینی هم بره و کاملا احساس رهایی کنم.
داشتم به کلم میگفتم که سارا در توضیح اینکه چرا فکر میکنه من قویام گفت که چون چیزها به سختی تحت تاثیر قرارم میدن، و اینکه این چیزیه که انسانهای قوی دارن، ولی رابطهی دوطرفهای نیست و ممکنه که کسی این شکلی باشه، صرفا به این دلیل که واقعا به هیچی به صورت بنیادینی اهمیت نمیده. من نمیدونم قوی هستم یا نه عزیزم. در مورد گذشته شک ندارم که از قوی بودن میاومده این ویژگی، ولی میترسم که کمکم به سمتی برم که واقعا برام مهم نباشن چیزها. میترسم توقعاتم به صفر میل کنه از آدمها و چیزهای دیگه، و از یک جایی صرفا از هیچی سورپرایز نشم. احتمالا همینکه الان به این نقطه رسیدم که نگرانش باشم خودش پیشرفت خوبیه و باعث بشه حواسم باشه، و امیدوارم که همین هم باشه.
یک صحنهای توی ذهنم هست از سال دوم دبیرستان. با مامانم نشسته بودیم توی خیابون تا بابا ماشین رو از پارکینگ بیاره و سوارمون کنه. اونجا خیلی مطمئن به مامان گفتم من میخوام برم هنرستان و موسیقی بخونم. یعنی حتی اجازه و اینها هم نه، دقیقا به صورت فکت. مامانم هم احتمالا ترسیده بوده مثل تقریبا هر مادر ایرانیای که وقتی بچهاش چیزی جز ریاضی و تجربی نمیخواد بخونه میترسه، ولی واکنشش این بود که خیلی ریلکس گفت بذار ببینیم چی میشه.
مشخصا اون نشد، ولی من هنوز هم به صورت بنیادینی انگار از ریشه هنریام. به احتمال ۹۹ درصد قرار نیست سمتش برم، و حتی برام به شکل آرزو و چیزی که خوشحالترم میکنه نیست، ولی شکلی هست که توی اوج غمگین بودنم به این فکر کنم که من در آیندهای نزدیک قراره بالاخره جایی کار پیدا کنم و درآمد خودم رو داشته باشم، و اون موقع هر ماه میرم ارکستر سمفونیک، موبایلم رو میاندازم کنار و دو ساعت از این جهان جدا میشم. فقط خیره میشم به نوازندهها و غرق میشم توی سمفونیهای بتهوون، و فکر این عمیقا من رو به وجد میاره.
شخصیت مستقلی پیدا کردهام، و برام سخته که در موقعیتهای مشابه قبلی، مثل قبل رفتار کنم. اگر کسی ذرهای نزدیک بشه به اینکه چرا فلان کار مذهبی رو انجام نمیدی یا چرا این شکلی فکر میکنی یا هر چیز مشابهی، واقعا پتانسیل این رو دارم که به جای پرهام قبلی که با لبخند و صبور بودن از موضوع رد میشد، اینجا با کامیون ازش رد بشم. اصلا نمیدونم چطور ممکنه کسی فکر کنه که اجازه داره در مورد زندگی من تصمیم بگیره.
فکر کنم به نظر آشفته میام اینجا. در واقعیت فکر کنم آرومام، ولی انگار بکگراند کمرنگی از غم دارم.
پریشب نصف شب بیدار شده بودم، و واقعا چیز جالبی رو تجربه کردم. این دو روز به عنوان یه چیز بامزه تعریف کردم برای بقیه، ولی این شکلی بود که وقتی پریدم از خواب دقیقا به معنای واقعی کلمه برای پنج شش ثانیه هیچی نمی دونستم. مطلقا هیچی. دقیقا داشتم به این فکر میکردم که من کیام، این پیامی که نوتفیش روی گوشیمه از کیه، و الان کجام. و واقعا چیز ترسناکی بود :))
این پست کاملا میتونه نماد هرجومرج و بههمریختگی ذهنی من باشه، ولی کلا به این دوره دارم به چشم یه دوران گذار نگاه میکنم. گذار از چی؟ خدا میدونه واقعا. خیلی به عبارتش اعتقادی ندارم، ولی ایشالا که خیره.