نشستهام توی اتوبوس، و محمدرضا هم داره میخونه. از یک جایی، حدود یک سال قبل حدودا، محمدرضا برای من خوانندهی فاخری نبود که گاهی بهش گوش میدم. گرمای صداش بخش عمیقی از من شد، و پناهگاه روزهای نه چندان خوشحال.
ماه اول زمستون خیلی جالب نبود فکر کنم. چیز غیرقابلپیشبینیای هم نبوده. ترکیب تاریکی و فشار امتحان، و امسال همراه همهی اینها یه مریضی بد وسط امتحانها، واقعا زیبا نبود گاهی. با لحن غمگینی نمینویسم دقیقا اینها رو. بیشتر به شکل یه فکت :)) همونطوری که پاییز واقعا زیبا بود.
من به شکل جالبی همیشه اون بیت چشمها را باید شست توی ذهنم هست، و بهش معتقدم. که در هر برههای از زندگی، حتی سخت، احتمالا اگه صرفا زاویهی دیدت رو عوض کنی، میفهمی که چیزها اونقدرها هم سخت یا بد نیستن. این رو برای این میگم که داشتم به چیزهایی که ناراحتم میکنه نسبتا فکر کردن بهشون فکر میکردم، و دیدم چیزی که باعث شده من بیام سراغ اینها اینه که چیزهای بیسیکتری برام حل شده. هرم مازلوطور. یعنی الان من با مفهوم خونه درگیرم، چون حس آوارگی دارم. هیچجایی برام حس خونه نداره، و داشتم فکر میکردم احتمالا از این میاد که روی موندنم توی هیچکدوم در آیندهی حتی نه چندان دور حساب نمیکنم. ولی همچین دغدغهای و خودش رو نشون دادن احتمالا از این میاد که من چیزهای قبلیش رو ساختم و رد کردم. من الان دقیقا مستقل زندگی میکنم، خودم به تنهایی زندگیم رو اداره میکنم، و همین فکر میکنم برای یه جوان ۲۱ سالهی دانشجو واقعا چیز کمی حساب نمیشه.
کلا ولی بخوام خیلی دقیق بشم، اکثر وقتها، حس میکنم مشکل اصلیم اینه که چالش و مسئلهی بزرگی که درگیرش باشم، و حس کنم داره باعث میشه راکد نمونم ندارم. و این چیز جدیدیه. شاید واقعا بزرگسالی از یکجا همینه اصلا. که تو برای نود درصد چیزهایی که بهت میخورن کاملا نقشهی راه داری، پنج درصدشون جدید هستن ولی باز هم میدونی چجوری باید ادارهشون کنی، و شاید پنج درصد مواقع هم اون وسطها چیزهایی بیان که ایدهای نداری چه خبره و درگیر پیدا کردن راهحل میشی. در ادامهی این موضوع، داشتم فکر میکردم که شاید این راکد نبودن رو باید توی چیزهای دیگهای جستوجو کنم. مثلا من همیشه از یاد گرفتن چیزهای جدید احساس زنده بودن کردهام. واقعا جزو لذت های عمیق برام حساب میشه. در نتیجه دو تا دورهای که عمیقا دوست دارم یاد بگیرمشون ثبتنام کردم و دوست دارم بین ترمهام شروعشون کنم. احتمالا شروع کنم به بدمینتون رفتن، و فکر کنم این هم میتونه رنگ بپاشه به روزهام.
برای اسفند دارم برنامهی سفری رو میچینم که فکر کردن بهش حتی توی تابستون تقریبا محال بود. و فکر کردن بهش خوشحالم میکنه. فکر میکنم واقعا به همچین چیزی نیاز دارم و خوش میگذره.
در نهایت میدونم که میرم جلو و یاد میگیرم. به سبک خودم، آروم و بدون حاشیه. برای آینده کنجکاوم، ولی تلاش میکنم حواسم به حال هم باشه.
- پرهام
- شنبه ۲۲ دی ۰۳