اگه زندگی رو یه خط تصور کنی، روزها نقطههای تشکیلدهندهش هستن. شاید حتی از نقطه هم کمتر. یه جایی یاد میگیری که روزهای سخت، هر چقدر هم ناراحتکننده و طاقتفرسا، در نهایت فقط نقطهان، و تو هم بهتره که به اندازهی یه نقطه بودنشون بهشون بها بدی، چون اگه این کار رو نکنی بعدا برمیگردی و میبینی کل عمرت داشتی برای اونها دست و پا میزدی، و اون حال بد رو تبدیل کردی به خط.
امروز صبح که بیدار شدم، هوا خیلی سرد بود و من هم بینهایت خوابم میاومد، ولی باید میرفتیم مسابقه. رفتم ایستگاهی که باید اتوبوس سرویس میاومد، و سوار شدم. توی خواب و بیداری یاد آهنگهایی که هلن شب قبلش از یکی فرستاده بود افتادم، و پلیشون کردم و سرم رو گذاشتم به شیشهی اتوبوس، و خب جالبه. بعضی وقتها که آهنگها و موزیشنها و فیلمهای محشری پیدا میکنم، احساس بینهایت بودن میکنم. که انگار هیچوقت تا وقتی در معرض همچین چیزهایی هستم و شانس گوش دادن بهشون یا دیدنشون رو دارم، چیزی نمیتونه شکستم بده. روی ریپیت گوش دادم تا رسیدیم به مسابقه، که اون هم روز جالبی ساخت. مسابقهای که باید با اختلاف اول میشدیم رو چهارم شدیم و دو ساعت داشتیم با فربد میزدیم تو سر خودمون که چقدر احمقیم. Anyway. از صبح توی ذهنم مونده بود که باید برم چیزهای بیشتری از دوست صبحگاهیم گوش بدم، در نتیجه توی اتوبوس موزیکویدئوی یکی از آهنگهاش رو دیدم و متنش رو خوندم، و بعدش موزیک پشت موزیک :))
داشتم میگفتم چیزی که من رو من میکنه، در واقع از وقتی یادم میاد میکرده، این بوده که در دورههای مختلف با افراد و چیزهای جدیدی آبسسد میشم و توشون غرق میشم، و این بینهایت احساس زنده بودن میده بهم. که واقعا من یه چیزی رو حس کردم که فکر میکنم هیچکس نمیتونه دقیقا مثل من حس کنه اونها رو.
زندگیم به شکل ترسناکی شلوغه این روزها. روزهای هفته شلوغ، و آخر هفتههای شلوغتر. دیروز خیلی روم فشار آورده بود، ولی الان بالاخره بعد از کلی آهنگ گوش دادن، دوباره حس میکنم که قویام و اینها چیزی نیست و میگذره، چون در نهایت هم هر کدوم از این روزها یه نقطهان، و شاید کمتر، و چرا تلاش نکنم اگر هم قراره خطشون کنم با خاطرهها و حال بهتری این کار رو کنم؟
حس میکنم بعدا واقعا برمیگردم به این روزها، و میگم که من اینجا یک زندگی داشتم. با وجود تنفر نسبی از تهران، و چیزهای کوچک و بزرگ دیگه. و این خوشحالکنندهس، چون مدت زیادی دنبالش بودم.
- پرهام
- پنجشنبه ۳ آبان ۰۳