حدود یک هفته ی پیش یه کنسرت آموزشی پیانو داشتیم. از این کنسرت ها معمولا سالی یکی دوبار برامون میذارن تا ترسمون از استیج بریزه. ولی جالبی قضیه این جاس که ترس من نه تنها خیلی کم نشده، بلکه هر دفعه احساس میکنم نسبت به دفعه ی قبلی استرس بیشتری دارم:)) به طوری که این دفعه قشنگ داشتم از استرس میمردم:\ و تازه این در حالی هست که ما از مدت های پیش خبر داشتیم و من خودم از بس آهنگمو تمرین کرده بودم دیگه حالم داشت به هم میخورد، و البته حساب کنید اعضای خانواده دیگه چه مصیبتی کشیدن این چند هفته:)))

خلاصه روز کنسرت حدود دو ساعت قبل از کنسرت رفتیم سالن تا بتونیم قبل از کنسرت هم یه تمرینی با پیانویی که قراره باهاش بزنیم داشته باشیم، و اون دفعه هم خوب زدم قطعم رو. و بعد....

ما رو فرستادن پشت صحنه تا پدر و مادرا بیان تو و دیگه استرس داشت موج میزد تا بچه ها. و جالبیش این بود که کمم نمیاوردیم و همین جور با هم میگفتیمو میخندیدیم که مثلا ما خیلی اوکیم. ولی قشنگ اگه دقت میکردی میشد ببینی که الان همه آرزوشون اینه که یکی بیاد بگه کنسرت لغو شد همه برید خونه هاتون:))

و تازه همه فکر میکردیم که وقتی اجرای خودمون تموم بشه دیگه یکم آروم میشیم ولی به معلوم شد اصلا اینجوری نیست، چون همه مون برای اجرای هم دیگه هم نگران بودیم و خلاصه تا وقتی که اجرای همه تموم شد ما نتونستیم یه نفس راحت بکشیم. خدارو شکر اجرای خودم و اکثر بچه ها خوب دراومد و به شخصه مزد تمرینات وحشتناک و وسواس گونمو گرفتم D:

پ.ن: اعتراف میکنم که تا ساعت یک شب از ذوق اجرام خوابم نبرد D:

در آخر خودتون یه قاب از این چیزی که تعریف میکنمو ببینید:)

#استرس