۱_امروز داشتم با دوستام از امتحان برمیگشتم دیدم یه خانم جوونی یه بساط کتاب پهن کرده زمین. وایسادیم که یکم نگاه کنیم به کتاباش. همش تقریبا مفت بود ولی من هیچی پول همراهم نداشتم که بخرم :( همینجور که داشتیم میدیدیم کتابارو یه دفعه با صدای بلند گفتم این ۱۹۸۴ خیلی کتاب اشغالی بود؛ این خانومم شنید ولی فکر کرد دوستم گفته؛ روشو کرد سمت دوستم و با لحن خیلی جدی گفتد جدی میگی؟!
دوستمم هاجو واج مونده بود چی به چیه قضیه :)))
باید یادم باشه نظرمو در مورد کتابایی که دوست ندارم یکم اروم تر بگم ازین به بعد :))
۲_ امروز تو اتوبوس تا سوار شدمو نشستم، یه پیرمردی اومد تو و خب منم مثل همیشه جامو دادم بهش.
تو راه بودیم که یه پیرمرد دیگه هم اومد تو و بیچاره به سختی به میله چسبیده بود که فقط نیفته زمین و این در حالی بود که اتوبوس پر جوونو هم سنو سالای خودم بود. کی بی معرفت شدیم انقدر ما :( 
۳_من چه جوری باید یه هفته دیگه امتحان بدم؟ :|
دیگه بریدم واقعا :/