وارد اتوبوس میشم. هوا گرمه، خیلی گرم. مثل همه روزای دیگه ی تابستون. ولی اعتراضی ندارم؛ دیگه عادت کردم و یه جورایی حتی خوشم میاد. یه نگاه میندازم، مثل همیشه؛ در حالیکه عقب اتوبوس کلی جا داره، زنا جلوی اتوبوس قسمت مردان نشستند. میرم توی قسمت زنان. تا پامو از میله ی زرد وسط اتوبوس میذارم اون ور، همه ی نگاها بهم دوخته میشه ولی کسی چیزی نمیگه. فکر میکنن میخوام دریچه ی سقفو باز کنم. ولی من به یه قصد دیگه اومدم. میرم و ته اتوبوس میشینم. خیلی طول نمیکشه که صدای زنا در میاد: اقا خجالت بکشید؛ برید تو قسمت خودتون و...
میگم: چه طوریه که شما میاین تو قسمت ما ولی ما نمیتونیم؟ همیشه در از برابری میزنید ولی تو این موقعا نیست؟ از جام تکون نمیخورم.
بازم اعتراض میکنند. یه چشمک به خواهرم میزنم؛ هماهنگ کرده بودیم که دو ایستگاه زودتر سوار بشه. راستش فکر نمیکردم با نقشم موافقت کنه ولی کرد. اسلحمو در میارم و میگیرم به زنی که بیشتر از همه داره داد میزنه سرم. ساکت میشه ولی دوباره حرف میزنه: دیگه انقدر احمق نیستم که اسلحه واقعیو از اسباب بازی تشخیص ندم. به خواهرم میگم: خانم؛ میشه یه لحظه پاشید از جاتون؟ پا میشه. یه گلوله خالی میکنم توی شیشه ی کنار صندلی خواهرم و شیشه ی میریزه رو صندلی. میگم: خانم؛ به نظر میاد اسباب بازی خوبی انتخاب کردم نه؟ 
هیچی نمیگه. چیزیم نداره که بگه. میرم تو قسمت مردا میشینم. سیگارمو میذارم گوشه ی لبم و یه پک میزنم بهش. بالاخره تونستم برای یه بارم که شده بهشون بگم که قسمت بندی اتوبوس برای همه هست؛ نه فقط برای مردا. پیاده میشم؛ یه گلولم خالی میکنم توی چرخ اتوبوس و فرار میکنم. این یکی همیشه جزو علاقه هام بوده که ببینم باد لاستیک چه جوری خالی میشه بعد تیر خوردن :))
میرم توی رستوران و داد میزنم:
Mission completed 
همه نگاهم میکنند.  سر جام میشینم و گرون ترین غذا رو سفارش میدم. یه نفس راحت میکشم :)))
پ.ن: ذهن مریضی دارم نه؟ :))))