سلام.

این پست رو نمیخوام تو نظم و قالبی خاص محدود کنم. فقط دلم میخواد بنویسم تا یکمی تخلیه شم، یعنی دقیقا همون دلیلی که وبلاگ نویسیو شروع کردم. پس اگه حال ندارید بخونید با خیال راحت ستارمو خاموش کنید :)

همیشه توی دینی هفتم و هشتم میخوندیم که نوجوانی دوره ایه که سوالای بنیادی و اساسی برای آدم پیش میاد و ما هم همیشه این رو حفظ میکردیم تا بتونیم اگه سوالی ازش اومد جوابش بدیم بدون این که اصلا فکر کنیم یعنی چی؟ حالا بعد از گذشت دو سه سال دقیقا دارم این شرایطو با تمام وجود تجربه میکنم. شک دارم؛ نسبت به همه چیز. سوال دارم؛ از همه چیز. و گاهی این سوالا به حدی بنیادی میشه که منو میترسونه. 

آیا خدایی وجود داره؟ ما چرا زندگی میکنیم؟ مرگ چیه؟ اصلا جهان دیگه ای بعد این زندگی هست؟ اگه با این همه تلاش ته زندگی هممون مرگه؛ پس چرا خودمونو اذیت میکنیم؟ 

و شک دارم؛ نسبت به آیندم. چه رشته ای برم؟ الان ایا وقتش نیست که بدونم علاقه ی واقعیم چیه؟ بعدا چی کار کنم؟ چه جوری میتونم مفید باشم؟ اصلا توی جهان به این عظیمی من کوچیک چقدر نقش دارم؟

و این ندونسته خیلی اذیت میکنه؛ خیلی. کاش فقط بتونم برای این سوالا جواب پیدا کنم و یکم از این«ندانستن» ها نجات پیدا کنم.

 

به وقت 00:30

۲۴ شهریور