خب، از کجا شروع کنم؟

من هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت فکر نمیکردم مکانی توی ذهنم بتونه با هاگوارتز رقابت کنه. هاگوارتز با اون سرسرای بزرگش، با اون لوسترای عظیم، خوابگاه گریفیندور و... و البته هیچ وقت فکر نمیکردم دوستی‌ای توی ذهنم بتونه با دوستی هری و رون و هرماینی رقابت کنه. هیچوقت. اما؛ یه سریال باعث شد نظرم عوض بشه.

به خودم قول داده بودم هیچ‌وقت سراغ سریالی نرم. چرا؟ صادقانه بگم؛ من جنبه‌ی سریال دیدن ندارم. یعنی یا نباید ببینم یا اینکه خودمو باهاش خفه کنم و خب توی ایام مدرسه قطعا راه اول بهتره. اما تعطیلی مدارس باعث شد به این فکر بیفتم که خوبه توی این مدت یه سریال ببینم. رفتم سراغ بهترین سریال های IMDB، و لیستو نگاه کردم. Game Of Thrones، Breaking bad و چندتای دیگه ولی هیچ کدوم نظرمو جلب نکرد تا رسیدم به Sherlock. همیشه عاشق سریال و کتابای جنایی بودم پس فهمیدم چیزی که دنبالش بودم همینه. پنج روز پیش شروعش کردم و خدایا، کل این پنج روز من با شرلوک و جان گذشت. من کل این پنج روزو توی 221B Baker Street گذروندم. و همونقدر که سالن گریفیندور منو جذب خودش کرد، یه خونه‌‌ی کوچیک با کاغذ‌دیواری دو رنگ و یه ایموجی زرد تیرخورده روش هم کرد. و همونطور که من دوستیو از هری و رون و هرماینی یاد گرفتم، از شرلوک و جان واتسون هم یاد گرفتم. با این سریال گریه کردم، خندیدم، گاهی از استرس قلبم نزدیک بود بایسته و هر احساس منطقی و غیرمنطقی رو تجربه کردم. چیز زیادی ندارم بگم دیگه، ببینید حتما این شاهکارو! حتما!!

پ.ن: یکی از عجایب این سریال، موسیقی‌های متنشه و به خصوص موسیقی اصلی. یه ملودی به شدت ساده ولی در عین حال انقدر جذاب و هماهنگ که شناسنامه‌ی این سریال شده.