فکر کنم سختترین دوران زندگیم رو میگذرونم. هر روز میریم دانشگاه و هیچ کلاسی تشکیل نمیشه. هر روز میشینیم توی سایت و با بچهها چند ساعت بحث میکنیم که حرکت عاقلانه چیه. و حالا که بحث احتمال حذف ترممون هم مطرح شده سختتر هم شده. هیچکس نمیدونه چقدر میخواد هزینه بده، و آیا هزینهای که میده اصلا تاثیری داره یا نه. تقریبا با هر کس که بحث میکنم، وقتی نظرش روی رفتن سر کلاسه، براش نزدیکترین دوستش رو مثال میزنم و میگم اگه اون رو گرفته بودن چی؟ میرفتی سر کلاس؟ و همهشون میگن اصلا نمیرفتن. و این اصلا معنیش این نیست که توی ذهن من این یه مسئلهی حلشده هست و به نتیجه رسیدم که چه کاری درسته. من هم حتی از ایدهی حذف ترم شدنم میترسم. من هم نمیدونم چقدر میتونم و میخوام که هزینه بدم سر این جریان.
یادم نمیاد که هیچوقت دقیقا لازم شده باشه خودم رو مجبور کنم که درس بخونم، ولی الان این شکلیه. وقتی نمیدونی که دو روز دیگه قراره چی بشه، این که هزار تا دلیل توی ذهن خودت منطقی هم برای خودت ردیف کنی که بشینی درس بخونی خیلی موقعها جواب نمیده. این شکلی میشه که بخش خوبی از روزت سپری میشه، و وقتی فکر میکنی میبینی تنها کاری که کردی خیره شدن به دیوار بوده.
عمو هاشم مدت زیادیه که ذهنش درگیر فردیت و جمعیته. اینکه تکمهرهها واقعا چقدر تاثیر دارن. چجوری میشه از فردیت به جمعیت رسید. بحث کردن در موردش رو خیلی قبل از این جریانها شروع کرده بود، ولی الان به نظرم مهمترین چیزیه که میشه بهش فکر کرد. اینکه تاثیر تو، توی یک نفر، واقعا چقدر میتونه باشه.