گفتنی زیاده.
یاد اون روز که این پست رو نوشتم میافتم. من از اون روز منتظر این سی آبان لعنتی بودم. منتظر بودم با پسرای ساوتگیت بازی کنیم. منتظر بودم مثل این هشت سالی که سنم قد جام جهانی دیدن رو میده، از یه روز قبل از بازیهای ایران تنم از هیجان و استرس بلرزه. که مامانم بگه پرهام، یه فوتبال ارزشش رو نداره. که سر گل زدنهامون نتونم شادیم رو کنترل کنم. چه خیال خامی.
تیم همونه. همون بازیکنهایی که چهار سال پیش بهشون افتخار میکردیم. مربی همونه. همون که یه روز عاشقش بودیم. میبینی چقدر کمه فاصلهی از عرش به فرش رسیدن؟
من نمیتونستم سر گلهایی که میخوریم خوشحال باشم. برعکس توی ذهنم عزاداری میکردم که چی شد که این شکلی شد. که از تکتک این افراد حالا متنفرم. که چقدر گستاخن که ازشون سوال میپرسن، و میگن به ما ربطی نداره، ما اومدیم فوتبالمون رو بازی کنیم و دل مردممون رو شاد کنیم. نمیدونم واقعا نمیدونید، یا خودتون رو میزنید به احمق بودن که نمیفهمید این مردم الان به خونتون تشنهان. که این مردم میخوان شما صد سال فوتبال بازی نکنید وقتی یکم اینورتر دارن بچهی ده ساله میکشن، دارن توی کردستان قتلعام میکنن مردم رو، و شما میگید ما اومدیم فوتبالمون رو بازی کنیم. کاش حداقل هیچی نمیگفتید.
این وسط هم گاهی میبینی که یه سری میگن نه، باید حمایت کرد، چون تیم ملی کشورمونه، و هر کسی هم عقیدهی خودش رو داره و محترمه. و با خودت فکر میکنی کاش پیدا میکردی کسی رو که اولین باز این جملهی همهی عقیدهها محترم هستن و ازش میپرسیدی چجوری میشه عقیدهی کسی که داره به قاتل مردم تعظیم میکنه رو محترم بدونی. اصلا انسانی تو یا نه؟
و میدونی، هی به این فکر میکنم که چرا انقدر این قسمت انقدر من رو ناراحت کرد. این همه وقت اعتراض بوده، چرا من امروز شکستم؟ و فکر کنم میفهمم. من از دو سه سالگی توپ زیر پام بوده. من وقتی میرفتم هر مهمونیای، یه دفتر و یه چسب نواری از صاحبش میگرفتم و باهاش توپ درست میکردم و فوتبال بازی میکردیم. من دبستان سر اینکه زنگهای ورزش بارون میاومد و باعث میشد زمین گلی بشه و نبرنمون فوتبال گریه میکردم. من بازیای رو توی جامهای جهانی از دست نمیدادم. یه بخش از هویتم فوتبال بود. یه معنایی میداد برام. و حالا برام کماهمیتترین چیز ممکنه. چیزی که یه موقعی بهم هویت میداده حالا حالم رو به هم میزنه، و همهش صدقهی سر این آدمهاست. انگار دونهدونه جانپیچهات رو بگیرن و نابود کنن، تا خیالشون راحت بشه که هیچی ازت نمیمونه. که پوچ میشی.
صرفا میشینی فکر میکنی، و میبینی این احتمالا حقت نبوده. حقت نبوده خونهی داییت، که یه موقعی خوشحالترین حال رو توش داشتی، جایی بشه که مامانت و زنداییت رو میبینی که برای مردمی که دارن کشته میشن زارزار گریه میکنن. یا حقت نبوده هر روز که میخوای بری دانشگاه، یه مشت آدم با کلاش روبروی دانشگاهت باشن و وقتی میخوای بری تو، بگن ماسکت رو بده پایین، با یه لیست ۲۰۰ نفرهی ممنوعالورودی چک کنن اسمت رو، یه دوستت رو بگیرن، بگن حالا برو تو. درست نبوده که از برادرت به خاطر حرفهایی که میزنه عصبانی باشی و هر بار میخوای سراغش رو بگیری فکر کنی که دلت باهاش صاف نیست.
کاش یه روز برگردم به این پست، و بگم چقدر سخت بود، ولی گذشت و درست شد همهچی. که ارزشش رو داشت.
هیچوقت از این آدمها به این اندازه متنفر نبودم.