یکی از صفات احتمالا خوبی که من دارم، این هست که یاد گرفتهام که بتونم احساساتم رو نشون بدم به بقیه، و بگم بهشون که برام چه ارزشی دارند. یعنی من هنوز هم بعضی وقتها پیش زندایی ازش تعریف میکنم، هنوز هم وقتهایی که دلم ضعف میره برای مامانم میبوسمش، و البته بابام این وسط یکم استثنا هست چون از یک سنی به بعد این لوسبازیها بینمون تعریفنشده بود :)) ولی همیشه به این فکر میکنم بعدا اگه بچه داشته باشم، یک جوری باهاش رفتار میکنم که همیشه راه برای محبت کردن و گرفتن باز باشه. اینها رو برای این میگم که تقریبا هر وقت فرزاد خونه هست، بهم چسبیده (اصطلاح نیست، دقیقا دقیقا میاد بهم میچسبه. یکم آکوارده.)، و امروز مامان داشت میگفت که این بچه خیلی دوستت داره و حواست بهش باشه و اینها. و من میدونم که فرزاد خیلی دوستم داره، و من هم خیلی دوستش دارم، ولی نمیدونم چرا سخته برام خیلی وقتها که توی بعضی روابط مهربونتر و بهتر باشم. امروز قراره یکم سرم رو خلوتتر کنم، و باهاش بیشتر وقت بگذرونم و یکم بازی کنیم، و امیدوارم این سیگنال مثبتی از طرف من باشه.
یک چیز جالب برام اینه که افرادی که من خوشم میاد ازشون توی رشتهام به دو دسته تقسیم میشن. یه دسته کسایی هستن که خیلی خوب هستن، و من هم میتونم تصور کنم که در یک آیندهی نه چندان دوری بهشون برسم. اینها معمولا این شکلی هستن که معمولی زندگی میکنن، آدمهای دلچسبی هستن، و نمیدونم، کلا افرادی هستن که خیلی خیلی خوبن، ولی جنبههای دیگهی زندگیشون رو هم دارن. یک دستهی دیگه افرادی هستن که زیاد از حد خفن هستن، و من دقیقا شانس این که یک روزی شبیه بهشون بشم رو صفر میدونم، ولی هیچ حسرتی هم سر این موضوع نمیخورم. چون میدونم که به اون سطح رسیدن معمولا برابر هست با اینکه تو دقیقا کل زندگیت رو روی چیزی بذاری، و این چیزی نیست که من میخوام. من دوست دارم بعدا خوب باشم، در واقع خیلی خوب باشم، ولی هر روز از یک ساعتی به بعد دیگه لپتاپم رو پرت کنم یک سمت و مثل آدمهای معمولی زندگی کنم. برم بدوم، کتاب بخونم، حرف بزنم، برم رستوران، چیزهای این شکلی.
دو روز پیش عمیقا ناراحت شده بودم از اینکه فهمیدم حواسم نیست که دارم چه کار میکنم، و دوباره فقط دارم درس میخونم یا میخوابم. باهام کلی حرف زد، راه منطقیش رو بهم نشون داد، و من هم لج نکردم، گوش کردم و حالا بعد از دو روز زبان خوندن و یکم کارهای دیگه کردن احساس خیلی بهتری دارم. از امروز قراره کتابم رو هم شروع کنم اگه خدا بخواد، و یکم بیشتر حواسم رو جمع کنم که باز غرق نشم توی چیزها. خوشحال هستم بابت اینکه به یکی از چیزهایی که گفته بودم هم عمل کردم و عید امسال هم یک سریال دیدم. خیلی جالبه که شخصیتم طوری هست که به همچین چیزی افتخار میکنم :)) ولی مدت خیلی زیادیه که من همیشه برای تفریح کردن بین اینکه یک کورسی ببینم یا یه چیز مرتبطی توی یوتیوب ببینم یا اینکه واقعا یک کار غیرمرتبط انجام بدم شک میکنم. میدونم که از جای خوبی میاد، ولی میدونم هم که اگه همیشه طرف اول برنده بشه، نتیجهش دوباره همین افسرده شدن ناشی از خستگی زیاد و هیچ کار غیرمرتبطی نکردن هست.
امسال قراره قویتر باشم. قراره کتابهای بیشتری بخونم، قراره زیاد بدوم، و قراره خونه و کار داشته باشم. احتمالا همونجوری که سال قبل خیلی بزرگتر شدم از هر لحاظ، امسال هم بشم و توی مدیریت احساساتم و کارهام بالغتر و بهتر باشم. و امیدوارم سال بعد وقتی میام سراغ این پست واقعا به اینها رسیده باشم.
ممنون که وقتتون رو سر این پست بیسروته گذاشتید.
* بابا این روزها بهم میگه. شما مثل من احمق نباشید و به موقع بخوابید و بیدار بشید. عاقبت نداره این سبک زندگی.