هر وقت که قراره برم اصفهان یا برگردم از اونجا، دقیقا افسردهترین هستم. اصلا نمیفهمم چرا حتی. یعنی منطقا باید حداقل برای رفت یا برگشتش باشه، ولی دقیقا براش هر دوتاش هست. میشینم توی اتوبوس یکم گریه میکنم، وسطش میگم یک لحظه صبر کن، چه خبره دقیقا؟ بعد نمیفهمم، و ادامه میدم :))
من هنوز هم وقتی توی خیابونهای این شهر راه میرم، دارم تلاش میکنم بفهمم که دقیقا چه حسی دارم بهش. بعضی وقتها دقیقا ازش متنفرم، ولی خیلی موقعها هم چشمام میافته به یک کافهای که رفتیم با هم، یا یک جایی که یک خاطرهی کوچک رو یادم میاره، دلم تنگ میشه، و ته دلم گرم میشه به آخر تابستون. نمیدونم قراره تا آخر دانشجوییام حسم به اینجا رو بفهمم یا نه، ولی من دارم عجیبترین و جدیدترین چیزها رو اینجا تجربه میکنم.
اینجا بودن کلم من رو خوشحال میکنه همیشه. باعث میشه که احساس تنهایی نکنم، و کسی باشه که وقتی باهاش میرم بیرون، به این فکر نکنم که آیا طرف میخواد از اینکه حرف نمیزنم با ماهیتابه بزنه تو سرم یا نه. داریم با سپهر میریم خونه میبینیم، و دفعهی قبل از کلم دعوت کردم بیاد، و کل روز سپهر داشت میگفت: "دوستت بلده ها!" :)))
دو هفتهی واقعا سخت قراره داشته باشم. بهم میگه به چشم یک مسئله بهش نگاه کنم، و فکر کنم از پسش برمیام. قراره غیر از کلی ددلاین، یک تسک سه روزه هم انجام بدم، که هم براش یکم استرس دارم و هم ذوق.
احتمالا آخرین بار قبل از رفتن فرزاده که چند روز پیش هم هستیم. فکر کردن بهش گریهام میاندازه. من و فرزاد تا یک سنی، مثلا اوایل راهنمایی، اونقدرها هم صمیمی نبودیم، ولی بعدش عوض شد. هی تصویر میاد توی ذهنم. یاد استخر رفتنها و میلکشیک خوردنها، فوتبال بازی کردنها، توی هال نشستن و کتاب خوندنها، حرف زدن در مورد ونگوگ، با هم پول یک کتاب رو نصف کردن و هزار تا چیز دیگه میافتم، و نمیدونم، غصه میخورم. امروز وقتی میخواستم سوار اسنپ بشم، یاد این افتادم که خیلی دوست داشت شیرکاکائوی ماهشام رو امتحان کنه، ولی توی اصفهان نیست. و حالا توی اتوبوسم، با دو تا شیرکاکائوی ماهشام توی جیب کناری کولهام، و امیدوارم که خوشحالش کنه خیلی.
میدونی، ولی چیزهای عجیبی رو تجربه کردهام من. یه تصویرها و حسهایی که سخت گیر میان، و سخت از ذهن میرن. مثل اون روز صبح که با سارا توی ویکافه بودیم، یا اون شب که با کلم نشسته بودیم وسط میدونولیعصر و حرف میزدیم، یا اون شب که آلبوم جدید پیرمرد قشنگم اومد و با پرنیان دونهدونه به ترکها گوش میکردیم و جامه میدریدیم. به نظرم میاد که واقعا دارم زندگی میکنم، هر چقدر هم که سرم بعضی وقتها شلوغ باشه.
از لحاظ رشتهام، از خودم الان مطمئنم تا حد خوبی. چون به این فکر میکنم که اگه قرار نباشه خیلی خوب باشم، پس کی باشه؟ من انقدر ذوق دارم چه وقتی قراره استراحت کنم میرم یه چیزی برمیدارم میخونم، من انقدر ذوق دارم که کورسها تا پنج صبح بیدار نگهام میدارن. فکر نمیکنم اینها به جای بدی برسه.
بعضی وقتها میترسم که اینجا از احساساتی بودنام مینویسم. فکر کنم متداول نیست این حجم از دراماکوئین بودن، ولی صادقانه بگم، من دوست دارم این شکلی بودنم رو. فکر کنم بتونم از یک جایی خیلی به قضاوت شدنام هم کاری نداشته باشم، و نگران نباشم که قراره چه فکری در موردم بشه.