دیروز ترم چهار هم تموم شد. واقعا ترم خیلی خیلی سختی بود و جون دادم تا تموم شد، ولی خب هر چی بود گذشت و حالا می‌تونم یکم استراحت کنم بالاخره.

فکر کردن به این‌که الان دقیقا نصف دوران تحصیلم توی این دانشگاه تموم شده عجیبه یکم. زمان هم‌زمان خیلی کند و خیلی سریع می‌گذره. در مقیاس کوتاه‌مدت، انگار صد سال ترم چهار بودم. در مقیاس بلندمدت، داره یک سال می‌گذره که نشستیم توی تاکسی، رفتیم شهر کتاب شریعتی، اون عکس‌های محشر رو توی آینه‌ش گرفتیم، و بعد رفتیم رستوران ولی‌عصر، و خب یک سال به نظر نمی‌رسه برام. 

چند روز پیش نشسته بودیم توی سایت، و با مهدی و امیرعلی حرف می‌زدیم، و به شکل عجیب و غیرقابل انتظاری مکالمه‌مون خیلی بلند و عمیق شد. و یه جایی داشتم می‌گفتم به مهدی که ببین، من دلم قطعا برای یک چیزهایی تنگ می‌شه این‌جا. دلم برای خانواده‌م خیلی خیلی تنگ می‌شه. برای خونه‌مون هم. چیزهای این‌طوری.  ولی دلم برای ایران تنگ نمی‌شه. طی سال‌ها، نفرت عمیقی از این‌جا درونم شکل گرفته، که بعید می‌دونم چیزی بتونه درستش کنه. نمی‌فهمم چرا باید دلم برای جایی تنگ بشه که حس نمی‌کنم ذره‌ای توش ارزش دارم و قراره چیزی بهم بده؟

احتمالا آدم خوش‌حالی حساب نمی‌شم توی این دوره. خیلی سریع و سر چیزهای خیلی کوچک insecure می‌شم، سر هیچی غصه می‌خورم، و این چیزها. ولی می‌دونم که قراره تموم بشه این دوره و دوباره خوش‌حال باشم احتمالا.

برای کارهایی که قراره تابستون بکنم هیجان‌زده‌ام. قراره تیر به کورس‌ دیدن‌های زیاد بگذره احتمالا. یه مجموعه‌ی کورسی دیدم توی کورسرا در مورد RL، و وقتی داشتم توضیح‌هاشون رو می‌خوندم ذوق می‌کردم که می‌فهمیدم دقیقا داره در مورد چی حرف می‌زنه. احتمالا بگذرونمش. الان دیگه واقعا به نظر میاد که قراره بعد از این‌ همه از این شاخه به اون شاخه پریدن، همون چیزی که دوست دارم و دلم باهاش هست رو کار کنم. دیگه، قراره زبان بخونم. قراره آلمانی هم بخونم. دوست دارم تابستون مفیدی باشه و تهش چیزهای خوبی یاد گرفته باشم. نگار پرسیده بود در مورد این‌که از کجا باید شروع کنه ML رو و چه منابعی معرفی می‌کنم، و می‌دونی، کیف می‌ده این‌که این چیزها رو ملت از من می‌پرسن. من تابستون سال قبل یادمه که چقدر گم بودم و نمی‌دونستم دقیقا چی باید بخونم. شایان گفته بود فقط یه کاری بکن و یه چیزی یاد بگیر، و منم پایتون یاد گرفتم. بعدش اوایل پاییز بود،‌ و من data analysis کار می‌کردم، و تهش دیدم این هم نه. وسط‌های زمستون بود که مطمئن شدم که دقیقا گذر زمان رو با کار کردن روی چی متوجه نمی‌شم، و به نظرم کشف مناسب و به موقعی بود. 

تو قراره شهریور بیای، و این یکی از دل‌گرمی‌های منه هنوز هم. من هنوز هم زیر زبونمه این‌که دقیقا چه حس عجیبی داشت بیرون رفتن‌هامون. این‌که می‌رفتیم کافه و معمولا یه بخش خوییش به خیره شدن به هم‌دیگه می‌گذشت. فکرش رو بکن، امروز داشتم آرشیو وبلاگم رو می‌خوندم، و گفته بودم باید خیلی جالب باشه این‌که watch کنی یک نفر رو. تماشاش کنی. و حالا، من تو رو تماشا می‌کردم و می‌کنم.