یکم مینویسم، صرفا برای اینکه امروز هی مامان و مامانبزرگم پایین هستند، و من رسما دارم عقلم رو از دست میدم.
میتونم بهت بگم که معدلم باز مثل ترم دو خیلی زیبا نشد، ولی از چیزی که فکر میکردم بهتر و قابل جبرانتر شد. شاید بتونم قبل از فارغالتحصیل شدنم بالاخره یک بار هم یک ترم زوج خوب رو تجربه کنم و بیام اینجا یه مقاله در موردش بنویسم.
میتونم بهت بگم که دیروز توی اتوبوس، بر خلاف همهی این چند ماه، خیلی خوش گذشت. انگار بالاخره بعد از کلی وقت عمیقا خوشحال بودم، و اسپاتیفایم رو هم بالاخره تونسته بودم باز کنم، و آهنگهای پالت پشت سر هم پلی میشدن و باهاشون میخوندم. انگار یه بازگشتی بود به نسخهی پنج شش سال قبل خودم، که چیزی جز چارتار و دنگشو و پالت گوش نمیکردم. یکم هم یاد اون روز افتاده بودم که رفته بودیم با کلم و مبینا اون کافه که دیوارهاش پر از روزنامه بود، و من داشتم از غصه شهید میشدم، ولی بازم خوش گذشت بهم.
میتونم بهت بگم که هی دارم بیشتر توی AI غرق میشم، و این خیلی کنایهآمیزه. من وقتی پام رو گذاشتم توی این رشته، همه در مورد اینکه میخوان هوش بخونن صحبت میکردن، و من هم از اونجا یک گاردی گرفتم که نه، نمیشه که تو کاری که همه میخوان بکنن رو بکنی، پس برو سمت چیزهای دیگه. یکم بکاند کار کردم، یکم چیزهای دیگه یاد گرفتم، و در آخر شد همون، و برای بقیه البته شد چیزهایی غیر از هوش :)) داشتم بهت میگفتم که انگار دقیقا هر چیزی که من میخوام هست توش. دقیقا همون مقدار از درگیر شدن از ریاضی که من دوست دارم، دقیقا همون مقدار از کد زدن، و کلا چیز ایدهآلی به نظر میاد.
میتونم بهت بگم که چند روز پیش رفتم یک مصاحبه توی سعادتآباد، و بیشتر از اینکه دلم بخواد اونجا دقیقا کار کنم، دلم خواست توی همچین ساختمونی کار کنم. همهچیز خیلی زیبا بود، مانیتورها اندازهی تلویزیون بود، و وقتی نشستم برای مصاحبه برام قهوه و شکلات آوردن :))) بازم مثل همیشه سوالای الگوریتم رو نصفه جواب دادم، و احتمالا امیدی نیست بهش، ولی خب، احتمالا همهی اینها تجربهست.
میتونم بهت بگم که همخونه بودن با سپهر واقعا جالبه. رومینا زیاد میاد اینجا، و تکیهکلامهای سهتایی انحصاری خودمون رو داریم، و کلا خوش میگذره.
میتونم بهت بگم که دیگه از متروی تهران نمیترسم، و از گم شدن توش. دیگه برام عادی شده از اینور به اونور رفتن باهاش، که واقعا جالبه. ولی همچنان هم ازش متنفرم. از این حجم از مردم، از این حجم از دستفروش، و این حجم از بدبختی که هر روز جلوی چشمهاته.
میتونم بهت بگم که الان قراره بشینم سر آلمانی خوندن برای اولین بار. وقتی تبلیغهای یوتیوب میان، به خاطر آیپی فیلترشکنم هستن، و الان دیگه واقعا برای یاد گرفتنش ذوق دارم.
همین.
- پرهام
- سه شنبه ۱۳ تیر ۰۲
- ۱۸:۵۳