این دو سه روز واقعا به خودم زیاد افتخار کردم. دو بار یک ساعت تونستم بدوم، همچنان کورس‌هام رو خوب جلو بردم، و البته و صد البته، به سپهر و نیما نه یک بار بلکه چند بار گفتم که بریم بیرون و در نهایت جور شد و امروز رفتیم. من واقعا نمی‌دونم چجوری ممکنه اصفهان رو با تهران بشه مقایسه کرد. یعنی واقعا دوست دارم اگه کسی همچنین نظری داره بیاد با رسم شکل برام توضیح بده. این‌جا این شکلیه که تو می‌ری توی مترو، و هیچ دست‌فروشی نیست. ایستگاه‌های مترو واقعا قشنگ هستن، و از همه مهم‌تر، وقتی وارد مترو می‌شی توی هر ردیف یا یک نفر نشسته یا کلا خالیه. یعنی یک لحظه مقایسه کردم با متروی تهران، و واقعا یکم دردناک شد تصور این‌که باز باید از اون متروی زیبا استفاده کنم یکم دیگه. 

یه چند روز بود که خیلی فکرم درگیر تاثیر انتخاب‌ها بود روی مسیر. امروز که بیرون رفتیم حتی بیش‌تر هم شد. هی به این فکر می‌کردم که اگه اون شب من واقعا تصمیم جدی‌ام رو عملی می‌کردم و مامانم جلوم رو نمی‌گرفت(و خداروشکر که گرفت)، من الان با نیما و سپهر توی یک خوابگاه بودم. احتمال خیلی زیاد از خوابگاه انقدر فراری نمی‌شدم، و از سپهر و نیما هم انقدر دور نمی‌شدم که وقتی می‌خوام بهشون بگم بریم بیرون کلی بشینم فکر کنم که آیا اصلا دوست دارن دیگه باهام وقت بگذرونن یا نه. ولی خب، از اون طرف هم کلی چیز از دست می‌دادم. اگه الان اون‌جا بودم، قشنگ‌ترین بهار زندگیم رو با تو توی تهران نمی‌گشتم. انقدر رشته‌ام رو دوست نداشتم قطعا، و در ابعاد بالاتر، انقدر بزرگ‌تر نمی‌شدم. یعنی من هی می‌شینم فکر می‌کنم، و واقعا برام جالبه که چقدر این یک سال من تغییر کردم. شاید با یه شیب سه چهار برابری نسبت به کل بازه‌ی سه چهار سال قبلش. و می‌گم، هی می‌شنوی کلا که یک tradeoffای هست در کل برای هر تصمیم ریز و درشتی که می‌گیری، ولی تا دقیق نشی متوجه نمی‌شی که چقدر بعضی وقت‌ها می‌تونسته همه‌چی متفاوت بشه. فکر می‌کنم واقعا خوش‌شانس بوده‌ام تا الان که تا الان وزنه‌ی چیزهایی که به دست‌ آوردم در کل برای تصمیم‌هام به سمت رضایتم متمایل بوده. یعنی تهش که آدم نمی‌دونه‌ چی‌ می‌شه، ولی خب فکر کنم در لحظه تصمیم‌های خوبی می‌گیرم.

فکر کنم این‌که این‌جا در مورد این‌که از نظر کارهای مربوط به رشته‌ام نسبتا پروداکتیو هستم می‌نویسم، یه تصور عجیبی ازم می‌سازه که پس حتما کلا اراده‌ام برای کارهای سخت‌ یا به طور کلی نیازمند تلاش خوبه. ولی خب مسئله‌ی نه چندان زیبا اینه که نه، شاید از این لحاظ خوب باشم، و البته که واقعا به خودم افتخار می‌کنم براش، ولی صرفا من برای چیزهای سخت دیگه‌ای دارم همیشه تلاش می‌‌کنم. یعنی من در واقع یک رابطه‌ی خوبی از همون اول احتمالا با درس خوندن و وقت‌ گذاشتن براش داشته‌ام، که باعث نمی‌شه که برام اون‌قدر وزن زیادی داشته باشه، و صبح که پا می‌شم لازم به تلاش زیادی باشه که بشینم یه چیزی یاد بگیرم. ولی عوضش برام هنوز سخته که عادت‌های خوب از دست‌رفته‌ام، یا چیزهایی که دوست دارم  رو اضافه کنم. همچنان برام ورزش کردن به صورت یک روتین سخته، همچنان کتاب خوندن برام کار چندان آسونی نیست، کاملا می‌دونم که باید خیلی بیش‌تر از این‌ها برای زبان خوندن وقت بذارم و نمی‌ذارم، و کلی چیزهای این شکلی دیگه. خیلی خودم رو سرزنش نمی‌کنم. یعنی قبلا هی می‌نشستم فکر می‌کردم که خدایا، من با اون نوجوانی فوق‌العاده که دقیقا هر غلطی داشتم می‌کردم، چجوری حالا نمی‌تونم به نصفش هم برسم از لحاظ چند بعدی بودن؟ و یکم وقت پیش، در واقع حدودا دیشب، به این نتیجه رسیدم که یک فاکتور مهم رو دارم جا می‌اندازم، و اون دقیقا همینه که دیگه اون زمان نیست. من اون موقع جوان بیست ساله‌ای نبودم که توی یک شهر دیگه زندگی می‌کنه و دقیقا متنفره از این‌که همچنان از پدر و مادرش پول بگیره. فکرم به جای این‌که درگیر این باشه که معدلم رو خوب نگه دارم که بعدا برای اپلای کردن به کارم بیاد، درگیر این بود که معدل ۱۹.۷ام مثلا نشه ۱۹.۵. می‌دونی، صرفا از لحاظ بزرگی دغدغه‌ها، انگار واقعا همه‌چی فرق داشته. و خب به نظرم منطقیه که وقتی انقدر فرق داشته همه‌چی، تو راحت‌تر پی همه‌چی رو بگیری. یعنی توجیه نیست واقعا، و من قراره همچنان برای اون مدل زندگی‌ای که می‌خوام و دوستش دارم تلاش کنم، و برای همه‌ی کارهای دیگه‌ای که گفتم، ولی صرفا انگار حالا راحت‌تر با این کنار میام که سخته، چون واقعا قراره سخت باشه، نه این‌که من این‌جا ایرادی دارم. 

این تغییر نگاه به این‌جا هم برام جالبه. من فکر کنم قبلا چند بار گفته بودم که این‌جا بیش‌تر می‌نویسم چون به پیدا کردن آدم‌های جدید زیبا از این بستر علاقه دارم. ولی دیگه واقعا انگار تموم شده. تعداد کسایی که می‌نویسن این‌جا احتمالا هر روز کم‌تر می‌شه، و من هم واقعا هر چیزی که می‌خواستم از این‌جا بگیرم رو گرفتم. در واقع خیلی بیش‌تر از چیزی که می‌خواستم. و حالا انگار واقعا برای خودم می‌نویسم. یک آشیانه‌ امنی شده که می‌تونم توش ذهنم رو خالی کنم و برگردم سر زندگیم. واقعا کی فکرش رو می‌کرد.