که یه روز بارون میاد، بارون میاد
زمین خشک سبز می‌شه، گندم در میاد
ازش نون در میاد، نون در میاد
رنگین‌کمون میاد، غصه‌ت سر میاد


این رو سه‌ی اردیبهشت روی یه کاغذ با ماژیک نوشتم و چسبوندم به دیوار اتاقم. یادمه. اون روزها نمی‌تونستم تصور کنم که چجوری ممکنه رنگین‌کمون واقعا یه روز بیاد، ولی بهش باور داشتم، مثل همه‌ی چیزهای تئوریک درستی که می‌دونم و می‌ذارم گوشه‌ی ذهنم تا یادم نره. خرداد سنگین گذشت، تیر نسبتا تاریک و پر از تنهایی. قطعا لحظات شاد داشت، مثل روتین فیلم‌بینی با النا که الان دیگه به پنج ماه رسیده قدمتش و رسما طولانی‌ترین حرکت این مدلی من با یک آدمه، یا کنسرت آرمان که الان دیگه نه ساله صداش همراهمه، یا ویدئوکال‌های مربع زیبامون، ولی داریم از تم روزها حرف می‌زنیم. 
هفته‌ی آخر تیر شد و برگشته بودم اصفهان. شروع کردم به فکر کردن، و در بهترین زمان ممکن کلم یه ویدئو از پانته‌آ برام فرستاد. ویدئو رو هفت هشت بار دیدم، در‌ حالی‌که حتی حرف جدیدی نداشت. فقط چیزی بود که در لحظه نیاز داشتم از منبعی غیر از مکالمات درونی با خودم بشنوم، تا شاید اعتبار بگیره کاملا برام؟ نمی‌دونم. به هر حال. بعدش نشستم فکر کردم با خودم. خیلی زیاد. ابعاد همه‌چیز رو بررسی کردم، اجازه دادم به همه‌چیز فکر کنم، و دیدم که نه، هیچ‌جوره این مود به من نمی‌خوره. من خودم رو با یه سری ویژگی شخصیتی می‌شناسم که انگار مدت‌هاست که در من دفن شده. دفن شده ولی از بین نرفته. چه کنیم حالا؟
این بار مخلوط فکر کردن‌های زیاد و حرف زدن‌های خیلی زیاد با افراد نزدیکم. 
حالا کجاییم؟ اوه، جاهای خیلی بهتر :)) احتمالا بهترین جا در طول یک سال و خرده‌ی اخیر. نه این‌که سراسر شادی باشه. هنوز هم باید چیزهای زیادی یاد بگیرم، و هنوز هم گاهی مچ خودم رو در حالی می‌گیریم که دارم برای خودم چاه جدید می‌کنم. ولی بالاخره بعد از مدت‌ها، احساس می‌کنم کنترل زندگی دست خودمه تا حد خوبی و نه احساساتم. در مواقع بحرانی دارم یاد می‌گیرم چجوری عمل کنم. 
مثل پازل ساختنه. اول که تکه‌ها رو برمی‌داری، کاملا کورکورانه‌س. می‌ذاریش یه جای صفحه، تا ببینی بعدا باهاش چه کار کنی. ولی به مرور که می‌سازی و می‌ری جلو، اون تصویر کلی که داری می‌سازی خودش هر بار یه clue می‌ده که چه تکه‌ای رو باید برداشت و کجا گذاشت. جالبه، نه؟ 
می‌تونم ادامه بدم، ولی فعلا تا همین‌جا بمونه.

 

دنا از سه‌شنبه وارد تیممون شده، و guess what؟ دارم بعد از مدت‌ها یه فردی رو می‌بینم که احتمالا از نظر خجالتی بودن در جمع‌های جدید و سختی ارتباط گرفتن با بقیه هم‌سطح من یا بدتره :))) بغل من می‌شینه و تقریبا هم من دارم آنبوردش می‌کنم که فعالیت جالبیه برای من. من وقتی اضافه شده بودم دو سه ماه جهنمی داشتم این‌جا، از بس چیزهایی که برای بقیه بدیهی بود و من می‌ترسیدم که سوال‌های احمقانه بپرسم و در نتیجه هشت ساعت توی شرکت و چهار پنج ساعت توی خونه تلاش می‌کردم بفهمم چی به چیه، و همیشه به این فکر می‌کردم اگه یه روز شخص دیگه‌ای خواست وارد تیم بشه تلاش کنم یکم این فرآیند رو براش راحت‌تر کنم براش. در نتیجه این دو روز تقریبا این شکلی گذشته که هر نیم‌ساعت اول می‌گه می‌دونم سوالم احمقانه‌س، ولی فلان چیز چیه اصلا؟ و من این شکلی‌ام که نه عزیز دلم، من هم هیچ ایده‌ای نداشتم که این چیه و تو رو خدا سوال بپرس تا می‌تونی :)) داشت می‌گفت براش سخته که هی با آدم‌های مختلف باید حرف بزنه برای گرفتن اطلاعات مختلف و باز هم می‌فهمیدم چی می‌گه، به عنوان کسی که بعد از نه ماه تازه چند وقته از درجه‌ی بی‌نهایت weird به weird رسیده و می‌تونه ارتباطات بهتری با بقیه بسازه توی شرکت.

 

داشتم به ریحانه می‌گفتم دنبال یک کافه‌ی پیانودار می‌گردم توی تهران، و گفت کافه امجدیه داره. امجدیه توی ذهن من گره خورده بود به صدر. یادمه که همیشه می‌گفت اولین بار که یه مسابقه‌ی فوتبال رو از نزدیک دیده ورزشگاه امجدیه بوده و از همون‌جا شیفته‌ش شده. اسم کافه رو سرچ کردم، و دیدم پیانو داره واقعا. رفتم پایین‌تر، عکس‌های صدر توی کافه. انگار پاتوقش اون‌جا بوده. باورم نمی‌شد همچین مکانی توی تهران بوده و من تا الان پیداش نکرده بودم :)) دو سه روز بعدش داشتم به کلم می‌گفتم، و بهش از ایده‌ای گفتم که قبلا این‌جا هم در موردش نوشته بودم و این‌که چقدر جالب می‌شه اگه بتونم انجامش بدم واقعا. تصورش هم زیباست.


این‌ها رو دارم توی پرواز برگشت از مشهد می‌نویسم. اولین مسافرت تنهایی که رزرو هواپیما و هتل و همه‌چیزش رو خودم انجام دادم، و شد یکی از بهترین مسافرت‌هام. احتمالا همیشه یادم می‌مونه پرسه زدن توی شهر کتاب با یاسین و مبینا و پرنیان رو، به هم‌دیگه کتاب هدیه دادن رو، نشستن توی کافه و گربه‌ی مزاحم رو، قدم زدن توی سجاد رو، شله‌ی مشهدی رو و گوش دادن به شماعی‌زاده توی خیابون‌های مشهد ساعت ۱۲ شب رو. 

 

سر شام مبینا و پرنیان داشتن از این‌که خیلی تغییر کردم می‌گفتن. این‌که زیاد شوخی می‌کنم و خودم مکالمه شروع می‌کنم و چیزهای دیگه. برای خودم هم این‌ها تازه‌ و جالبه. اگه بخوام دقیق‌تر توصیف کنم، انگار در حال حرکت به سمت ورژن پخته‌تری از دو سه سال پیش خودم باشم. کلم توی پستش گفته بود یه جا دیده که داره به آینده فکر می‌کنه و خشکش زده. به عنوان شخصی که چند ماه زندگی رباتی داشته، به این معنی که در هر لحظه فقط کاری رو که اون موقع لازم بوده انجام می‌داده و هیچ تصوری از آینده نداشته، کاملا می‌‌فهمیدم. دوباره انگار شوقم برای همه‌چیز داره برمی‌گرده، و این هولم می‌ده به جلو. 

 

هفته‌ی پیش مهدی از سر آموزش به یکی با تنبک اومده خونه‌مون. بهش به شوخی گفتم همراهی کن ببینم، و شروع کردم ساری‌گلین رو زدن، و واقعا از این لحظاته که تا آخر عمرت یادت می‌مونه :)) گوشی رو دادیم به سپهر که ضبط کنه و دوباره زدیم و استوریش کردم، و فکر کن، این زن و شوهر احتمالا یه چند هزار ساعتی ساز زدن من رو شنیدن توی این ده یازده سال، ولی هر کدوم جداگونه زنگ زدن و با آب و تاب تعریف کردن و می‌گن برید بیش‌تر با هم تمرین کنید و فلان :)) خیلی دوستشون دارم.


 

راستش من فکر می‌کنم ما هیچ ساخته نشدیم برای اینکه چت‌های سال‌ها پیشمون رو داشته باشیم. به نظرم ما آدم‌ها باید با هم صحبت کنیم و وقتی تموم شد و خداحافظی کردیم، بمونیم با همون ته مونده‌ حسی که از اون مکالمه داشتیم. مثل همین ویدیوکال‌هایی که نمی‌تونم ضبطشون کنم. وقتی سند‌های سفت و محکم و تغییر ناپذیر  از گذشته باقی می‌مونه، تو بهشون دسترسی داری و می‌تونی دوباره بخونیشون و گذشته برات تغییر کنه.
گذشته‌ای که «انگار» مونده ولی در واقع فقط از تصوری که تو ازش برای خودت ایجاد می‌کنی، جایگزین شده. به جای اینکه فراموش بشه، به یه دروغ تبدیل می‌شه.
به سلامتی همه‌ی مکالمه‌هایی که داشتیم و جایی ضبط نشدن و یادمون رفته. به سلامتی اون بخش‌هاییش که بعضی موقع‌ها یاد تو میاد و من یادم نیست،  و اونایی که یاد من. به سلامتی همه بخش‌هاییش که هر دو تا ابد یادمون رفته، ولی برای چند لحظه در گذشته، واقعا وجود داشتن و واقعا باعث شدن یک چیزی حس کنیم.

 

از کانال ریحانه.