۹۲

برای اولین بار دردی رو می‌کشم که حس می‌کنم از آستانه‌ی تحملم بالاتره یکم.

فقط باشه، که شاید یک روز برگشتم و گفتم این هم گذشت.

  • پرهام ‌
  • سه شنبه ۲۳ آبان ۰۲

آبان

زندگی عجیب‌وغریب شلوغی داشتم این چند وقت، و هی بین دانشگاه و خونه و درس خوندن و مصاحبه رفتن در تردد بودم. داشتم به سارا می‌گفتم که واقعا به دو سه روز استراحت نیاز دارم، و از اون طرف هم می‌دونم فقط همین دو سه روز وقفه کافیه تا روزهای بعدیش دیگه کاملا نابود بشم. پیشنهاد داد که می‌تونم صرفا فشارش رو کم‌تر کنم که منطقیه، ولی هنوز باید فکر کنم دقیقا چه شکلی.

یک‌شنبه یک جایی مصاحبه‌ی دوم‌ام رو دارم که من کلا به صورت رندوم و الکی رزومه فرستاده بودم و اطمینان داشتم که قرار نیست حتی تایید اولیه بشه. ولی خب فعلا که رفته جلو، و اگر این مرحله‌ش هم بره جلو دیگه واقعا جالب می‌شه :)) یکم سر این‌که دقیقا قراره چه شکلی باشه نگرانم، ولی امروز وقتی داشتم به سپهر می‌گفتم گفت که خیلی نگران نباش و تو با اختلاف پرتلاش‌ترین فردی هستی که من دیدم توی یاد گرفتن، و شما نمی‌دونید، ولی اصلا همین که همچین حرفی رو از هم‌خونه‌ای من بشنوید خیلی چیز جالبیه :)) و البته خیلی خوش‌حال‌کننده. به صورت کلی من از این‌که فرد پرتلاشی باشم و این قسمت ازم دیده بشه خیلی بیش‌تر خوشم میاد تا این‌که کسی صرفا به این اشاره کنه که خوبم توی کارم. انگار دید عمیق‌تریه، و می‌بینی که چی داره می‌گذره و چه وقتی گذاشته می‌شه تا یه فردی به یک‌جایی برسه.

دانشگاه خیلی خوش‌ می‌گذره، و واقعا نود درصدش به خاطر مهدی هست. امروز که داشتیم از آزمایشگاه می‌اومدیم بیرون،‌ گفت انقدر که این دو روز خندیده توی این چند ماه نخندیده بوده، و برای من هم همین بود. قبلا می‌گفتم بعید می‌دونم دوستی از دانشگاه برای بعد از این دوره هم برای من بمونه و باهاش در ارتباط باشم، ولی الان به نظرم مهدی کاملا پتانسیلش رو داره.

کانون موسیقی دانشگاه باز شده، و من دو تا تایم برای تمرین کردن رزرو کردم برای هفته‌ی بعد. آیپدم رو بعد از سه چهار ماه شارژ کردم تا بتونم نت‌هام رو ببرم، و کل این جریان واقعا خوش‌حالم می‌کنه. توی این حدود یک سال هر کسی می‌پرسید ازم در مورد پیانو و این‌که تمرین می‌کنی یا نه، من واقعا ناراحت می‌شدم که در موردش فکر کنم، و همیشه هم جواب می‌دادم که نه، ولی توی برنامه‌ام هست که بهش برگردم، و حالا بالاخره قراره بهش برسم. فکر می‌کنم یکی از تکه‌های بزرگی از زندگیم باشه که این مدت گم شده بوده و قراره دوباره تاثیرش رو ببینم.

الان چیز دیگه‌ای به ذهنم نمی‌رسه، ولی تلاش خوبی بود برای نوشتن بعد از یک مدت نسبتا طولانی توی این‌جا.

  • پرهام ‌
  • چهارشنبه ۱۷ آبان ۰۲

مهر

احتمالا کم‌کم دارم به یه ثباتی می‌رسم بعد از کلی وقت، ولی واقعا به شکل عمیقی گیجم. دلم می‌خواد یکی بشینه روبروم و دو سه ساعت تلاش کنه هر چی هست از توی ذهنم بکشه بیرون، بلکه یکم این ته‌مونده‌ی احساسات و حس سنگینی هم بره و کاملا احساس رهایی کنم.

داشتم به کلم می‌گفتم که سارا در توضیح این‌که چرا فکر می‌کنه من قوی‌ام گفت که چون چیزها به سختی تحت تاثیر قرارم می‌دن، و این‌که این چیزیه که انسان‌های قوی دارن، ولی رابطه‌ی دوطرفه‌ای نیست و ممکنه که کسی این شکلی باشه، صرفا به این دلیل که واقعا به هیچی به صورت بنیادینی اهمیت نمی‌ده. من نمی‌دونم قوی‌ هستم یا نه عزیزم. در مورد گذشته شک ندارم که از قوی بودن می‌اومده این ویژگی، ولی می‌ترسم که کم‌کم به سمتی برم که واقعا برام مهم نباشن چیزها. می‌ترسم توقعاتم به صفر میل کنه از آدم‌ها و چیزهای دیگه، و از یک جایی صرفا از هیچی سورپرایز نشم. احتمالا همین‌که الان به این نقطه رسیدم که نگرانش باشم خودش پیشرفت خوبیه و باعث بشه حواسم باشه، و امیدوارم که همین هم باشه.

یک صحنه‌ای توی ذهنم هست از سال دوم دبیرستان. با مامانم نشسته بودیم توی خیابون تا بابا ماشین رو از پارکینگ بیاره و سوارمون کنه. اون‌جا خیلی مطمئن به مامان گفتم من می‌خوام برم هنرستان و موسیقی بخونم. یعنی حتی اجازه و این‌ها هم نه، دقیقا به صورت فکت. مامانم هم احتمالا ترسیده بوده مثل تقریبا هر مادر ایرانی‌ای که وقتی بچه‌اش چیزی جز ریاضی و تجربی نمی‌خواد بخونه می‌ترسه، ولی واکنشش این بود که خیلی ریلکس گفت بذار ببینیم چی می‌شه. 

مشخصا اون نشد، ولی من هنوز هم به صورت بنیادینی انگار از ریشه هنری‌ام. به احتمال ۹۹ درصد قرار نیست سمتش برم، و حتی برام به شکل آرزو و چیزی که خوش‌حال‌ترم می‌کنه نیست، ولی شکلی هست که توی اوج غمگین بودنم به این فکر کنم که من در آینده‌ای نزدیک قراره بالاخره جایی کار پیدا کنم و درآمد خودم رو داشته باشم، و اون موقع هر ماه می‌رم ارکستر سمفونیک، موبایلم رو می‌اندازم کنار و دو ساعت از این جهان جدا می‌شم. فقط خیره می‌شم به نوازنده‌ها و غرق می‌شم توی سمفونی‌های بتهوون، و فکر این عمیقا من رو به وجد میاره.

شخصیت مستقلی پیدا کرده‌ام، و برام سخته که در موقعیت‌های مشابه قبلی، مثل قبل رفتار کنم. اگر کسی ذره‌ای نزدیک بشه به این‌که چرا فلان کار مذهبی رو انجام نمی‌دی یا چرا این شکلی فکر می‌کنی یا هر چیز مشابهی، واقعا پتانسیل این رو دارم که به جای پرهام قبلی که با لبخند و صبور بودن از موضوع رد می‌شد، این‌جا با کامیون ازش رد بشم. اصلا نمی‌دونم چطور ممکنه کسی فکر کنه که اجازه داره در مورد زندگی من تصمیم بگیره.

فکر کنم به نظر آشفته‌ میام این‌جا. در واقعیت فکر کنم آروم‌ام، ولی انگار بک‌گراند کم‌رنگی از غم دارم‌.

پریشب نصف شب بیدار شده بودم، و واقعا چیز جالبی رو تجربه کردم. این دو روز به عنوان یه چیز بامزه تعریف کردم برای بقیه، ولی این شکلی بود که وقتی پریدم از خواب دقیقا به معنای واقعی کلمه برای پنج شش ثانیه هیچی نمی دونستم. مطلقا هیچی. دقیقا داشتم به این فکر می‌کردم که من کی‌ام، این پیامی که نوتفیش روی گوشیمه از کیه، و الان کجام. و واقعا چیز ترسناکی بود :)) 

این پست کاملا می‌تونه نماد هرج‌ومرج و به‌هم‌ریختگی ذهنی من باشه، ولی کلا به این دوره دارم به چشم یه دوران گذار نگاه می‌کنم. گذار از چی؟ خدا می‌دونه واقعا. خیلی به عبارتش اعتقادی ندارم، ولی ایشالا که خیره.

  • پرهام ‌
  • جمعه ۱۴ مهر ۰۲

فکر می‌کنی که امکان نداره نفرتت بیش‌تر بشه، و یه اتفاق جدید می‌افته و می‌بینی که نخیر، پتانسیل این‌ها در پرورش کینه و نفرت نسبت به خودشون به بی‌نهایت میل می‌کنه. 

اگه جزو حلقه‌ی نسبتا نزدیک وبلاگی من باشید، احتمالا من یا کلم تا الان با خاطره‌ی دیدن جادی و عکس گرفتن باهاش اسپمتون کردیم. من میل خاصی به عکس گرفتن با آدم‌های معروف ندارم و واقعا برام مهم نیست. و دیگه عمرا دنبال یکی بدوم و از تمام جرات نداشته‌م استفاده کنم و بگم می‌شه با من عکس بگیری؟ ولی برای جادی این کار رو کردم. همون موقع داشتم فکر می‌کردم که چرا، و به این نتیجه رسیدم که احتمالا برای اینه که چند وقتی هست که این آدم برای من نماد صبر و ادامه دادنه. از کسی هیچ‌وقت بت نمی‌سازم، ولی به نظرم آدم راحت می‌تونه تشخیص بده که چیزها آیا نمایشی هستن یا واقعی، و می‌بینم که توی این آدم این ویژگی خیلی عمیق شده و مهم‌تر از اون، توانایی خیلی خوبی توی انتقال دادنش به دیگران داره. و نتیجه‌ش این بود عزیزم که امروز که بهم گفتی چی شده، من در مرحله‌ی اول با خودم گفتم که اگه جادی بود چه شکلی برخورد می‌کرد؟ و به این نتیجه رسیدم که قطعا امید داشت و فکر می‌کرد که در نهایت همه‌چی درست می‌شه. و من جادی نیستم. هنوز به اون عمق از صبوری نرسیدم و احتمالا هیچ‌وقت هم نرسم، ولی نتیجه‌اش این شد که اشک‌هام رو ریختم، ولی الان از ته دلم فکر می‌کنم که واقعا همه‌چی در نهایت درست می‌شه.

احساس می‌کنم روزی که از این‌جا می‌رم، یه احتمالی داره که پشت سرم رو نگاه هم نکنم برای مدت زیادی، و فکر کردن بهش برام عجیب و ناراحت‌کننده هست. صرفا همین حجم نفرت. 

  • پرهام ‌
  • دوشنبه ۲۰ شهریور ۰۲

مرداد

هر روز چیزهای جدیدی یاد می‌گیرم. یک هندی پیدا کردم که چند تا پلی‌لیست محشر داره، و دارم دومین پلی‌لیستش رو هم تموم می‌کنم تا برم سر تسک دوم‌ام توی شرکت. می‌دونی، من می‌دونم که فرد احتمالا فروتنی حساب می‌شم، ولی بعضی وقت‌ها این فروتنی تنه به تنه‌ی دست‌کم گرفتن می‌زنه، که احتمالا هم طبیعی باشه، ولی خب نتیجه‌اش جالب نیست. یعنی مثلا همین‌جایی که من قبول شدم دو سه تا دیگه از بچه‌هامون هم اپلیکیشن فرستاده بودن و رد شده بودن، ولی من این رو نمی‌بینم، و بعضی وقت‌ها می‌چسبم به این‌که بقیه دارن کلی پول در میارن و من نه، و کلا فاکتورهایی مثل متفاوت بودن مسیرهامون و چیزهای دیگه فراموشم می‌شه. در کل فکر نمی‌کنم حتی آدمی باشم که زیاد خودش رو با بقیه مقایسه می‌کنه. معمولا به مسیرم باور دارم اکثر اوقات اتفاقا، ولی خب بودن توی همچین محیطی هم احتمالا باعث می‌شه به هر حال که بعضی وقت‌ها توی این وضعیت ذهنی گیر کنم.

این چند روز که نتیجه‌های کنکور اومده، من توی کانال‌های مختلف نظرات مختلفی می‌بینم برای بچه‌هایی که تازه کنکور دادن راجع به دانشگاه و همه‌چی. دو سه روزی هست که فهمیدم یکی از دوست‌ها خیلی صمیمی من که دوازده سال مدرسه رو با هم بودیم، توی وضعیت خوبی نیست، که احتمال زیاد هم نتیجه‌ی تصمیمات نه چندان هوش‌مندانه و حتی احمقانه باشه. و بذارید دیدگاه خودم رو به عنوان یک کسی که نصف کارشناسیش رو تموم کرده بگم. همه‌ی مسیرها از درس نمی‌گذره قطعا. به نظرم اگر کسی برای هر چیزی Passion داره، در جهتش حرکت کنه و تلاش کنه، واقعا پتانسیل این‌که به جای خوبی برسه رو داره. ولی اگه مسیر خاصی توی ذهنتون نیست و نمی‌دونید قراره دقیقا چه کار کنید، به نظرم درس خوندن، و البته اصولی و درست و جدی خوندن، نه صرفا از سر وظیفه خوندن و رد کردن، واقعا گزینه‌ی امن و خوبیه. این دیدگاه الان خیلی طرفدار هم نداره. همه از این‌که ببین این همه آدم رو که این همه رفتن دانشگاه و فلان شدن و به هیچ‌جا نرسیدن حرف می‌زنن، ولی فاکتورهای خیلی مهمی این وسط مثل همون درست و اصولی درس خوندن، و جای نسبتا خوبی درس خوندن داره جا می‌افته. و نمی‌گم استثنا نداره این حرف. قطعا همه‌ی این افراد هم قرار نیست به جای خوبی برسن، ولی وقتی آماری بهش نگاه کنی، به نظرم درصد خوبی واقعا می‌تونن مزد وقت و انرژی که گذاشتن رو بگیرن. و بله، من هم از طرفداران این ایده هستم که توی دانشگاه خیلی چیزی یاد قرار نیست بگیرید. نمی‌دونم توی بقیه‌ی رشته‌ها چه شکلیه، ولی حداقل تا جایی که می‌دونم توی دانشکده‌های فنی حداقل قرار نیست واقعا ده درصد چیزی که ازتون قراره بعدا خواسته بشه رو یاد بگیرید. باید یک انرژی و همت و علاقه‌ای داشته باشید و خودتون وقت بذارید برای یاد گرفتن چیزها. ولی پوینت دانشگاه به نظرم به افراد دانشگاه هست، نه درس‌های دانشگاه. آدم‌هایی که شما سه چهارم سال صبحتون رو ظهر می‌کنید باهاشون فوق‌العاده فوق‌العاده زیاد نقش دارن توی مسیری که قراره برید، توی دیدگاهی که نسبت به رشته‌تون پیدا می‌کنید، و حتی توی رفتارهاتون و جهان‌بینی‌تون. بنابراین هیچ‌وقت فکر نکنید من این همه درس بخونم که برم دانشگاه که چی. به نظرم اتفاقا خیلی هم چیزها :))

و عزیزم، بعضی وقت‌ها که میام خونه، دقیقا وقتی کلید رو می‌اندازم توی در، این فکر میاد توی ذهنم که این واقعا خونه‌ی منه، و باورش عجیبه. باورم نمی‌شه که من دیگه قرار نیست از ظهر برم کتاب‌خونه تا برای شب بتونم جای خوبی برای ویدیوکال کردن داشته باشم. قرار نیست ذهنم درگیر همه‌ی چیزهای عجیب‌وغریب خوابگاه باشه. قرار نیست وقتی سرم رو روی بالش می‌ذارم هی به این فکر کنم که من این اتاق رو با چند نفر دیگه مشترکم. و من واقعا از ته دلم سر این خوش‌‌حالم. احتمالا انرژی واقعا خوبی رو ازم سیو کنه و بتونم سر چیزهای بهتری بذارم.

  • پرهام ‌
  • جمعه ۲۷ مرداد ۰۲

جادی

یکی از تغییرات خیلی جالبی که توی این حدود یک سال خیلی واضحه توی من، کنار گذاشتن گاردم به چیزها هست. خیلی هم تدریجی بوده روندش و احتمالا تا حد خیلی خوبی حاصل در ارتباط بودن با افرادی مثل کلم و سارا هست. ولی مثلا فکر کن، ما الان داریم Lockwood & Co رو می‌بینیم که من مطمئنم دو سال قبل سمت همچین چیزی هم نمی‌رفتم. یا یک مثال دیگه‌ی خیلی جالبش جادیه :)) می‌تونید از سارا بپرسید که من چه گارد نسبتا شدیدی به این بشر داشتم. یعنی از یک طرف اطلاعات زیادی ازش نداشتم، و از یک طرف هم کلا قبولش نداشتم و به نظرم یه آدم خل‌وضعی بود(البته این رو درست قضاوت کرده بودم تا حدی). ولی یک چند وقتیه که به خاطر چیزهای مختلف هی می‌رم توی کانال یوتیوبش، و الان کار به جایی رسیده که موقع دویدن رادیوگیک گوش می‌دم. خلاصه که عزیزان، گارد داشتن خوب نیست. این رو از یکی از ریش‌سفید‌های این زمینه بپذیرید.

نمی‌دونم این‌جا گفتم یا نه، ولی بعضی وقت‌ها عمو هاشم یک سری پست‌هایی می‌ذاره توی کانالش در مورد فردیت و جمعیت. جدا از این‌که من عموهاشم رو دوست دارم و به نظرم فرد دغدغه‌مند و خیلی جالبیه، حتی اگه نصف عقایدش رو قبول نداشته باشم و به نظرم استدلال‌هاش توی بعضی چیزها هم اشتباه باشه،‌ این موضوع برای من به شدت جالبه. چون می‌دونی، به صورت کلی خیلی پرداخته نمی‌شه به این‌که هر فرد، به صورت مستقل، چه تاثیراتی می‌تونه روی چیزهای دور و برش داشته باشه. معمولا هم دست کم گرفته می‌شه کلا این تاثیر. خود من هم تا مدت‌های زیادی دست کم می‌گرفتم این موضوع رو. یعنی به نظرم می‌اومد که در نهایت جز در موارد خیلی خاص و نادری، افراد به صورت جداگانه تاثیر خیلی زیاد و تعیین‌کننده‌ای نمی‌تونند روی محیط و آدم‌های اطرافشون داشته باشند. ولی فکر می‌کنم که دانشگاه رفتن و در تعامل بودن با یک محیط و جامعه‌ی متنوع‌تر و بزرگ‌تر این ذهنیت رو هم عوض کرد. مثال‌هایی که خود علیرضا می‌زد جالب بود واقعا. یکیش یک توییت از علی شریفی زارچی هست که من عین متنش رو این‌جا می‌ذارم:

تا زمان من یزد ۴ برنده‌ی طلای کشوری المپیاد کامپیوتر داشت که متوجه شدم حداقل ۳ نفر یک معلم کلاس پنجم ابتدایی داشتیم: آقای سرخوش معلم دبستان دولتی اسلامی رمضانی. شاید تصادفی به نظر برسد ولی به نظرم اصلا این‌طور نیست: با معلومات عمومی بسیار گسترده و بسنده نکردن به کتاب درسی.

همون‌جا هم یک نقل‌قول دیگه از یکی از اساتید دانشگاهشون داره که گفته بوده برای تعالی یک نسل علوم‌ کامپیوتری کشور چهار پنج نفر کافی هستن. من اگه این‌ها رو دو سه سال پیش می‌خوندم، احتمالا هیچ ایده‌ای نداشتم واقعا، ولی الان می‌فهمم که از جای درستی میان. به نظرم میاد که آدم‌ها تاثیر زیادی می‌تونن روی هم داشته باشن و حتی توی موارد زیادی می‌تونن مسیر زندگی چند نفر رو عوض کنن. یکی از دلایل آشتی من با جادی هم احتمالا همینه دقیقا که می‌بینم فارغ از کیفیت دوره‌ها و چیزهای آموزشی که می‌ذاره که در موارد نه چندان کمی با توجه به تجربه‌ی خودم و بقیه کیفیت آن‌چنان زیادی هم نداره، ولی آدم تاثیرگذاریه. احتمالا مسیر افراد خیلی زیادی رو به کل عوض کرده باشه و شخصیت الهام‌بخشی داره.

یک چیز دیگه‌ای هم که باز فکرم مشغولش بود و خیلی غیرمرتبط نیست به این‌ها، فاکتورهای موفقیت آدم‌هاست. حالا خود موفقیت که قطعا از دید هر کس یک چیزی تعریف می‌شه، ولی به صورت کلی منظورم افرادی هست که بهشون نگاه می‌کنی و با خودت فکر می‌کنی این یارو کارش رو بلده. من فکر کنم تا یه حد خوبی این نگرش توم عمیق شده بود که این‌ها یک چیزهای خاصی دارن. یعنی در واقع هم دارن، ولی می‌دونی، انگار مثلا فکر کنی که از مریخی جایی اومدن که انقدر خوب شدن. ولی چیزی که به مرور فهمیدم و الان دیگه تا حد خوبی ازش مطمئنم، اینه که درصد خیلی زیادیشون در مواردی خاص هستن که همه پتانسیل خاص بودن توشون رو دارن، ولی انجامش نمی‌دن. یعنی معمولا این افراد توی کارشون خیلی عمیق می‌شن، علاقه‌ی زیادی دارن، تلاش زیادی در راستاش می‌کنن و یک پیوستگی خوبی هم توی کارشون دارن. و خب این چیزیه که خاص می‌کنه، چون هیچ‌وقت این فاکتورها چیز عمومی و آسونی نبوده احتمالا. این‌که با خودت کنار بیای و واقعا بدونی که داری چه کار می‌کنی و برای چی انجامش می‌دی، احتمالا یه سد محکمی هست که نمی‌ذاره خیلی وقت‌ها به مرحله‌های بعدش که می‌شن این موارد برسی. ولی این معنیش این نیست که امکان نداره بهش برسی هم. صرفا انگار باید عزمت رو جزم کنی، و واقعا وقت بذاری و از یک چیزهایی هم بگذری در مسیرت.

آره خلاصه.

  • پرهام ‌
  • جمعه ۳۰ تیر ۰۲

چهارباغ

این دو سه روز واقعا به خودم زیاد افتخار کردم. دو بار یک ساعت تونستم بدوم، همچنان کورس‌هام رو خوب جلو بردم، و البته و صد البته، به سپهر و نیما نه یک بار بلکه چند بار گفتم که بریم بیرون و در نهایت جور شد و امروز رفتیم. من واقعا نمی‌دونم چجوری ممکنه اصفهان رو با تهران بشه مقایسه کرد. یعنی واقعا دوست دارم اگه کسی همچنین نظری داره بیاد با رسم شکل برام توضیح بده. این‌جا این شکلیه که تو می‌ری توی مترو، و هیچ دست‌فروشی نیست. ایستگاه‌های مترو واقعا قشنگ هستن، و از همه مهم‌تر، وقتی وارد مترو می‌شی توی هر ردیف یا یک نفر نشسته یا کلا خالیه. یعنی یک لحظه مقایسه کردم با متروی تهران، و واقعا یکم دردناک شد تصور این‌که باز باید از اون متروی زیبا استفاده کنم یکم دیگه. 

یه چند روز بود که خیلی فکرم درگیر تاثیر انتخاب‌ها بود روی مسیر. امروز که بیرون رفتیم حتی بیش‌تر هم شد. هی به این فکر می‌کردم که اگه اون شب من واقعا تصمیم جدی‌ام رو عملی می‌کردم و مامانم جلوم رو نمی‌گرفت(و خداروشکر که گرفت)، من الان با نیما و سپهر توی یک خوابگاه بودم. احتمال خیلی زیاد از خوابگاه انقدر فراری نمی‌شدم، و از سپهر و نیما هم انقدر دور نمی‌شدم که وقتی می‌خوام بهشون بگم بریم بیرون کلی بشینم فکر کنم که آیا اصلا دوست دارن دیگه باهام وقت بگذرونن یا نه. ولی خب، از اون طرف هم کلی چیز از دست می‌دادم. اگه الان اون‌جا بودم، قشنگ‌ترین بهار زندگیم رو با تو توی تهران نمی‌گشتم. انقدر رشته‌ام رو دوست نداشتم قطعا، و در ابعاد بالاتر، انقدر بزرگ‌تر نمی‌شدم. یعنی من هی می‌شینم فکر می‌کنم، و واقعا برام جالبه که چقدر این یک سال من تغییر کردم. شاید با یه شیب سه چهار برابری نسبت به کل بازه‌ی سه چهار سال قبلش. و می‌گم، هی می‌شنوی کلا که یک tradeoffای هست در کل برای هر تصمیم ریز و درشتی که می‌گیری، ولی تا دقیق نشی متوجه نمی‌شی که چقدر بعضی وقت‌ها می‌تونسته همه‌چی متفاوت بشه. فکر می‌کنم واقعا خوش‌شانس بوده‌ام تا الان که تا الان وزنه‌ی چیزهایی که به دست‌ آوردم در کل برای تصمیم‌هام به سمت رضایتم متمایل بوده. یعنی تهش که آدم نمی‌دونه‌ چی‌ می‌شه، ولی خب فکر کنم در لحظه تصمیم‌های خوبی می‌گیرم.

فکر کنم این‌که این‌جا در مورد این‌که از نظر کارهای مربوط به رشته‌ام نسبتا پروداکتیو هستم می‌نویسم، یه تصور عجیبی ازم می‌سازه که پس حتما کلا اراده‌ام برای کارهای سخت‌ یا به طور کلی نیازمند تلاش خوبه. ولی خب مسئله‌ی نه چندان زیبا اینه که نه، شاید از این لحاظ خوب باشم، و البته که واقعا به خودم افتخار می‌کنم براش، ولی صرفا من برای چیزهای سخت دیگه‌ای دارم همیشه تلاش می‌‌کنم. یعنی من در واقع یک رابطه‌ی خوبی از همون اول احتمالا با درس خوندن و وقت‌ گذاشتن براش داشته‌ام، که باعث نمی‌شه که برام اون‌قدر وزن زیادی داشته باشه، و صبح که پا می‌شم لازم به تلاش زیادی باشه که بشینم یه چیزی یاد بگیرم. ولی عوضش برام هنوز سخته که عادت‌های خوب از دست‌رفته‌ام، یا چیزهایی که دوست دارم  رو اضافه کنم. همچنان برام ورزش کردن به صورت یک روتین سخته، همچنان کتاب خوندن برام کار چندان آسونی نیست، کاملا می‌دونم که باید خیلی بیش‌تر از این‌ها برای زبان خوندن وقت بذارم و نمی‌ذارم، و کلی چیزهای این شکلی دیگه. خیلی خودم رو سرزنش نمی‌کنم. یعنی قبلا هی می‌نشستم فکر می‌کردم که خدایا، من با اون نوجوانی فوق‌العاده که دقیقا هر غلطی داشتم می‌کردم، چجوری حالا نمی‌تونم به نصفش هم برسم از لحاظ چند بعدی بودن؟ و یکم وقت پیش، در واقع حدودا دیشب، به این نتیجه رسیدم که یک فاکتور مهم رو دارم جا می‌اندازم، و اون دقیقا همینه که دیگه اون زمان نیست. من اون موقع جوان بیست ساله‌ای نبودم که توی یک شهر دیگه زندگی می‌کنه و دقیقا متنفره از این‌که همچنان از پدر و مادرش پول بگیره. فکرم به جای این‌که درگیر این باشه که معدلم رو خوب نگه دارم که بعدا برای اپلای کردن به کارم بیاد، درگیر این بود که معدل ۱۹.۷ام مثلا نشه ۱۹.۵. می‌دونی، صرفا از لحاظ بزرگی دغدغه‌ها، انگار واقعا همه‌چی فرق داشته. و خب به نظرم منطقیه که وقتی انقدر فرق داشته همه‌چی، تو راحت‌تر پی همه‌چی رو بگیری. یعنی توجیه نیست واقعا، و من قراره همچنان برای اون مدل زندگی‌ای که می‌خوام و دوستش دارم تلاش کنم، و برای همه‌ی کارهای دیگه‌ای که گفتم، ولی صرفا انگار حالا راحت‌تر با این کنار میام که سخته، چون واقعا قراره سخت باشه، نه این‌که من این‌جا ایرادی دارم. 

این تغییر نگاه به این‌جا هم برام جالبه. من فکر کنم قبلا چند بار گفته بودم که این‌جا بیش‌تر می‌نویسم چون به پیدا کردن آدم‌های جدید زیبا از این بستر علاقه دارم. ولی دیگه واقعا انگار تموم شده. تعداد کسایی که می‌نویسن این‌جا احتمالا هر روز کم‌تر می‌شه، و من هم واقعا هر چیزی که می‌خواستم از این‌جا بگیرم رو گرفتم. در واقع خیلی بیش‌تر از چیزی که می‌خواستم. و حالا انگار واقعا برای خودم می‌نویسم. یک آشیانه‌ امنی شده که می‌تونم توش ذهنم رو خالی کنم و برگردم سر زندگیم. واقعا کی فکرش رو می‌کرد.

  • پرهام ‌
  • پنجشنبه ۲۲ تیر ۰۲

تیر

یکم می‌نویسم، صرفا برای این‌که امروز هی مامان و مامان‌بزرگم پایین هستند، و من رسما دارم عقلم رو از دست می‌دم.

می‌تونم بهت بگم که معدلم باز مثل ترم دو خیلی زیبا نشد، ولی از چیزی که فکر می‌کردم بهتر و قابل جبران‌تر شد. شاید بتونم قبل از فارغ‌التحصیل شدنم بالاخره یک بار هم یک ترم زوج خوب رو تجربه کنم و بیام این‌جا یه مقاله در موردش بنویسم.

می‌تونم بهت بگم که دیروز توی اتوبوس، بر خلاف همه‌ی این چند ماه، خیلی خوش گذشت. انگار بالاخره بعد از کلی وقت عمیقا خوش‌حال بودم، و اسپاتیفایم رو هم بالاخره تونسته بودم باز کنم، و آهنگ‌های پالت پشت سر هم پلی می‌شدن و باهاشون می‌خوندم. انگار یه بازگشتی بود به نسخه‌ی پنج شش سال قبل خودم، که چیزی جز چارتار و دنگ‌شو و پالت گوش نمی‌کردم. یکم هم یاد اون روز افتاده بودم که رفته بودیم با کلم و مبینا اون کافه که دیوارهاش پر از روز‌نامه‌ بود، و من داشتم از غصه شهید می‌شدم، ولی بازم خوش گذشت بهم. 

می‌تونم بهت بگم که هی دارم بیش‌تر توی AI غرق می‌شم، و این خیلی کنایه‌آمیزه. من وقتی پام رو گذاشتم توی این رشته، همه در مورد این‌که می‌خوان هوش بخونن صحبت می‌کردن، و من هم از اون‌جا یک گاردی گرفتم که نه، نمی‌شه که تو کاری که همه می‌خوان بکنن رو بکنی، پس برو سمت چیزهای دیگه. یکم بک‌اند کار کردم، یکم چیزهای دیگه یاد گرفتم، و در آخر شد همون، و برای بقیه البته شد چیزهایی غیر از هوش :)) داشتم بهت می‌گفتم که انگار دقیقا هر چیزی که من می‌خوام هست توش. دقیقا همون مقدار از درگیر شدن از ریاضی که من دوست دارم، دقیقا همون‌ مقدار از کد زدن، و کلا چیز ایده‌آلی به نظر میاد.

می‌تونم بهت بگم که چند روز پیش رفتم یک مصاحبه توی سعادت‌آباد، و بیش‌تر از این‌که دلم بخواد اون‌جا دقیقا کار کنم، دلم خواست توی همچین ساختمونی کار کنم. همه‌چیز خیلی زیبا بود، مانیتورها اندازه‌ی تلویزیون بود، و وقتی نشستم برای مصاحبه برام قهوه و شکلات آوردن :))) بازم مثل همیشه سوالای الگوریتم رو نصفه جواب دادم، و احتمالا امیدی نیست بهش، ولی خب، احتمالا همه‌ی این‌ها تجربه‌ست.

می‌تونم بهت بگم که هم‌خونه بودن با سپهر واقعا جالبه. رومینا زیاد میاد این‌جا، و تکیه‌کلام‌های سه‌تایی انحصاری خودمون رو داریم، و کلا خوش می‌گذره. 

می‌تونم بهت بگم که دیگه از متروی تهران نمی‌ترسم، و از گم شدن توش. دیگه برام عادی شده از این‌ور به اون‌ور رفتن باهاش، که واقعا جالبه. ولی همچنان هم ازش متنفرم. از این حجم از مردم، از این‌ حجم از دست‌فروش، و این حجم از بدبختی که هر روز جلوی چشم‌هاته.

می‌تونم بهت بگم که الان قراره بشینم سر آلمانی خوندن برای اولین بار. وقتی تبلیغ‌های یوتیوب میان، به خاطر آی‌پی فیلترشکنم هستن، و الان دیگه واقعا برای یاد گرفتنش ذوق دارم.

همین.

  • پرهام ‌
  • سه شنبه ۱۳ تیر ۰۲

اول تابستون

دیروز ترم چهار هم تموم شد. واقعا ترم خیلی خیلی سختی بود و جون دادم تا تموم شد، ولی خب هر چی بود گذشت و حالا می‌تونم یکم استراحت کنم بالاخره.

فکر کردن به این‌که الان دقیقا نصف دوران تحصیلم توی این دانشگاه تموم شده عجیبه یکم. زمان هم‌زمان خیلی کند و خیلی سریع می‌گذره. در مقیاس کوتاه‌مدت، انگار صد سال ترم چهار بودم. در مقیاس بلندمدت، داره یک سال می‌گذره که نشستیم توی تاکسی، رفتیم شهر کتاب شریعتی، اون عکس‌های محشر رو توی آینه‌ش گرفتیم، و بعد رفتیم رستوران ولی‌عصر، و خب یک سال به نظر نمی‌رسه برام. 

چند روز پیش نشسته بودیم توی سایت، و با مهدی و امیرعلی حرف می‌زدیم، و به شکل عجیب و غیرقابل انتظاری مکالمه‌مون خیلی بلند و عمیق شد. و یه جایی داشتم می‌گفتم به مهدی که ببین، من دلم قطعا برای یک چیزهایی تنگ می‌شه این‌جا. دلم برای خانواده‌م خیلی خیلی تنگ می‌شه. برای خونه‌مون هم. چیزهای این‌طوری.  ولی دلم برای ایران تنگ نمی‌شه. طی سال‌ها، نفرت عمیقی از این‌جا درونم شکل گرفته، که بعید می‌دونم چیزی بتونه درستش کنه. نمی‌فهمم چرا باید دلم برای جایی تنگ بشه که حس نمی‌کنم ذره‌ای توش ارزش دارم و قراره چیزی بهم بده؟

احتمالا آدم خوش‌حالی حساب نمی‌شم توی این دوره. خیلی سریع و سر چیزهای خیلی کوچک insecure می‌شم، سر هیچی غصه می‌خورم، و این چیزها. ولی می‌دونم که قراره تموم بشه این دوره و دوباره خوش‌حال باشم احتمالا.

برای کارهایی که قراره تابستون بکنم هیجان‌زده‌ام. قراره تیر به کورس‌ دیدن‌های زیاد بگذره احتمالا. یه مجموعه‌ی کورسی دیدم توی کورسرا در مورد RL، و وقتی داشتم توضیح‌هاشون رو می‌خوندم ذوق می‌کردم که می‌فهمیدم دقیقا داره در مورد چی حرف می‌زنه. احتمالا بگذرونمش. الان دیگه واقعا به نظر میاد که قراره بعد از این‌ همه از این شاخه به اون شاخه پریدن، همون چیزی که دوست دارم و دلم باهاش هست رو کار کنم. دیگه، قراره زبان بخونم. قراره آلمانی هم بخونم. دوست دارم تابستون مفیدی باشه و تهش چیزهای خوبی یاد گرفته باشم. نگار پرسیده بود در مورد این‌که از کجا باید شروع کنه ML رو و چه منابعی معرفی می‌کنم، و می‌دونی، کیف می‌ده این‌که این چیزها رو ملت از من می‌پرسن. من تابستون سال قبل یادمه که چقدر گم بودم و نمی‌دونستم دقیقا چی باید بخونم. شایان گفته بود فقط یه کاری بکن و یه چیزی یاد بگیر، و منم پایتون یاد گرفتم. بعدش اوایل پاییز بود،‌ و من data analysis کار می‌کردم، و تهش دیدم این هم نه. وسط‌های زمستون بود که مطمئن شدم که دقیقا گذر زمان رو با کار کردن روی چی متوجه نمی‌شم، و به نظرم کشف مناسب و به موقعی بود. 

تو قراره شهریور بیای، و این یکی از دل‌گرمی‌های منه هنوز هم. من هنوز هم زیر زبونمه این‌که دقیقا چه حس عجیبی داشت بیرون رفتن‌هامون. این‌که می‌رفتیم کافه و معمولا یه بخش خوییش به خیره شدن به هم‌دیگه می‌گذشت. فکرش رو بکن، امروز داشتم آرشیو وبلاگم رو می‌خوندم، و گفته بودم باید خیلی جالب باشه این‌که watch کنی یک نفر رو. تماشاش کنی. و حالا، من تو رو تماشا می‌کردم و می‌کنم.

  • پرهام ‌
  • پنجشنبه ۱ تیر ۰۲

Almost June*

این عکس، یک برش خوبی هست از زندگی این روزهای من. مخلوطی از فشار عجیب‌وغریب دانشگاه، انجام دادن کارهای جدید و بعضا بزرگونه،‌ و البته غم.

داره یک هفته می‌شه که از ته دلم غمگین‌ام و حوصله‌ی هیچ کاری ندارم. صبح‌ها سخت‌ترین کار ممکن بلند کردن خودم از تخت هست، تلاش می‌کنم که بالاخره بعد از میان‌ترم به درس‌هام برگردم، و آخرش هم روزم به نصفش رو وقت تلف کردن و نصف دیگه‌اش رو ML کار کردن می‌گذره. ML تنها چیزیه که الان گاهی به روزهام رنگ می‌ده. انقدر براش ذوق دارم که نمی‌دونی. یعنی مثلا یه ویدئویی می‌بینم توی دیتاکمپ،‌ و از روی هیچیش رد نمی‌شم. هر چیزی که نمی‌دونم رو سرچ می‌کنم و تا فیها خالدونش رو توی medium و جاهای دیگه می‌خونم و درک می‌کنم. الان تقریبا مطمئنم تنها چیزی هست که واقعا شانس زیادی داره برای این‌که من رو مشتاق نگه داره به ادامه‌ی تحصیل.

این دو سه روز خیلی توی تهران جابجا شدم، و به این نتیجه رسیدم که من واقعا این‌جا رو تنهایی دوست ندارم. سال قبل تهران بهشت بود. حتی پیاده‌روی توش توی دمای چهل درجه. امسال ولی هیچ رنگی نداره. امروز فرزاد اومده بود پاسپورتش رو بگیره، و قرار بود بعدش با دایی و زن‌دایی و نلین بریم یک رستورانی. قبلش با فرزاد رفتیم یک کافه و نشستیم یکم. پرسید ازم که تهران رو دوست دارم، یکم فکر کردم، و گفتم الان نه. چون نمی‌دونستم تنهایی باید از ترافیک وحشتناک خوشم بیاد، یا متروهای پر از دست‌فروشش، یا احساس کثیفی‌ای که با هر بار پا بیرون گذاشتن از خوابگاه می‌کنی. 

این شکلی نیست که کاملا یک روی سکه رو ببینم. من هنوز هم خیلی چیزهایی که این‌جا دارم رو دوست دارم. این‌که هر وقت دلم بخواد می‌تونم با هر کس دوست دارم قرار بذارم و برم بیرون، این‌که می‌تونم گاهی بدون این‌که بهم گیر داده بشه تا ظهر بگیرم بخوابم، این‌که می‌رم دانشگاه و بهم خوش می‌گذره خیلی وقت‌ها، ولی خب توی ذهنم این‌ها رو به تهران نمی‌تونم مرتبط کنم خیلی وقت‌ها، در حالی‌که احتمالا هم ربط داره واقعا.

می‌دونم که قراره این غمگین‌ بودنم هم بگذره. احتمالا تابستون بیاد، و قراره کار کنم و خونه داشته باشم، و یه بخش خوبی از هر روز رو الگوریتم و ML کار کنم، و بقیه‌ی روز هم هر کاری دلم خواست. شاید فیلم زیاد بتونم ببینم، شب‌ها ویدئوکال بریم، شاید بتونم با کلم زیاد برم بیرون، شاید بتونم جاهای کشف نشده‌ی این‌جا رو بگردم، و بعضی وقت‌ها هم آخر هفته‌ها برم اصفهان و به مامانم خیلی محبت کنم.

زن‌دایی دیروز می‌پرسید که فکر می‌کنی دوست داری زودتر بگذره و اپلای کنی، و گفتم آره فکر کنم. هنوز هم اصلا این شکلی نیستم که کاش زود بگذره و این‌ها. از این ایده متنفرم. از این‌که هی بشنوم که دانشگاه آشغاله و فلان و بهمان هم همین‌طور. ولی بعضی وقت‌ها حس می‌کنم چیزهای کمی از این دوره از زندگی من هست که دلم براشون تنگ بشه. 

امروز که از پارکینگ در اومدیم، نلین یه‌دفعه با خوش‌حالی غیرقابل‌وصفی گفت: "پرهااام، خورشیید!". و من دقیقا دلم رفت. از عصر به این فکر می‌کنم که احتمالا خیلی دور نباشه وقتی که منم دوباره خورشیدم رو پیدا کنم.  

 

* پیرمرد دوست‌داشتنی من باعث شد بالاخره یه عنوان پست خوب داشته باشم.

  • پرهام ‌
  • دوشنبه ۱ خرداد ۰۲
عنوان وبلاگ نام کتابی از ایروینگ استون در مورد زندگی ون‌گوگ که با عنوان "شور زندگی" در ایران ترجمه شده.

 
موضوعات