Cancer, Cancer everywhere.

واقعا انگار دارم توی یه رمان یا فیلم عجیب‌وغریب زندگی می‌کنم، انقدر که اتفاق‌های عجیب و صحنه‌های دراماتیک‌ داره.

اصفهان که برگشته بودم، سه روز اول از صبح تا شب با بابام حرف می‌زدم. از همه‌چیز. می‌دونی، خوش‌حالم می‌کنه که وقتی می‌پرسه ازم همه‌چیز خوبه، می‌گم آره، همه‌چیز واقعا خوبه، چون واقعا هم خوبه. غم عجیبی توی دلم نیست، از کسی کینه‌ی خاصی ندارم، و آدم‌هایی دورم دارم که حرف زدن باهاشون خوش‌حالم می‌کنه.

رفته بودیم پیاده‌روی کنار رودخونه، و یه جایی وقتی مامان نشست گفت بیا ما یکم بیش‌تر راه بریم. توی راه رفتن گفت که عمو حالش اصلا خوب نیست و خیلی داره اذیت می‌شه و عمل سختی در پیش رو داره. همه‌ی این‌ها رو در حالی می‌گفت که چشماش خیس شده بود. یه پنج دقیقه راه رفتیم و تلاش کردم بدون بغض بگم، ولی در نهایت هم موفق نشدم و بهش گفتم این‌که مستقیم از عمو خیلی نمی‌پرسم برای اینه که نمی‌تونم بهش فکر کنم. چند روز پیش داشتیم با کلم حرف می‌زدیم از انسان‌هایی که در طول زندگیمون تاثیرگذار بودن، و برای من یکیشون عموم بود. شکل محبت‌ کردنم، این‌که قلبم می‌تپه برای کمک کردن به بقیه و خوش‌حال کردنشون و هدیه دادن به انسان‌ها، همه‌ی این‌ها برام توی عموم ریشه دارن. چطور به این فکر کنم که ممکنه یه روزی نباشه؟ بعد که رسیده بودیم خونه داشتم فکر می‌کردم واقعا چطوری منی که به هر آدم مهمی در زندگیم به صورت دائمی در یادآوری اینم که چقدر دوستشون دارم، به عموم هیچ‌وقت نگفتم. در نهایت ولی امیدوارم. امیدوارم خوب بشه، برگردن، باز هم مثل همیشه بریم رستوران تایلندی، و این بار وقتی برگشتیم خونه‌شون بغلش کنم و بهش بگم.

 

احتمالا آخر این ماه پروموشن بگیرم. می‌دونی، بعضی وقت‌ها یادم می‌ره که چقدر توی این نه ماه زیاد یاد گرفتم. یادم می‌ره که روزهای اول وقتی بچه‌ها با هم حرف می‌زدن، از هر پنج تا کلمه چهارتاش رو توی عمرم نشنیده بودم. از اون وضع رسیدم به الانی که با علی و حیدر شوخی‌های تکنیکال می‌کنم، می‌تونم ایده‌پرداز و خلاق باشم، و می‌فهمم که کم‌تر عجیب به نظر میام. دو سه هفته پیش رضا داشت به شوخی می‌گفت پرهام، تا حالا به اندازه‌ی یه short int این‌جا حرف زدی؟ یعنی ۲۵۶ کلمه :))) دو سه روز پیش حیدر می‌گفت از اون روز انگار شکوفا شدی. حق داره، چون مغزش رو می‌خورم تقریبا.

 

هنوز هم بعضی وقت‌ها به این‌که آیا واقعا دوست دارم برم یا نه فکر می‌کنم. با توجه به آبسشن کنونی من به شعر و موسیقی ایرانی و این‌که هیچ روند نزولی هم توش نمی‌بینم، بعضی وقت‌ها ترس توی دلم می‌اندازه. ولی داشتم چند وقت پیش فکر می‌کردم به صورت کلی من مشکلی با چرخ‌دنده‌ی سیستمی بزرگ‌تر بودن ندارم، ولی ترجیح می‌دم اون سیستم درست باشه و حداقل از بیرون براش ارزش قائل باشم. می‌دونم که می‌تونم این‌جا هم به احتمال زیاد زندگی در رفاهی داشته باشم، ولی نمی‌تونم هیچ‌وقت چشمم رو ببندم به این‌که هر بار می‌خوام از وندینگ‌ماشین مترو آبمیوه بگیرم یه بچه‌ی کوچک داره با حسرت بهم نگاه می‌کنه و اگه خیلی جرئت کنه میاد جلو تا برای اون هم چیزی بگیرم. این‌که هر روز توی راه برگشتن توی مترو با جمع خیلی زیادی از انسان‌هایی که هیچ رضایتی از زندگی توی چهره‌شون نمی‌بینم (و به قول یاسین حق هم دارن) هم همین‌طور.

 

روزهای اول سال داشتم به ضمیر می‌گفتم هدف اصلی امسالم اینه که خودم رو در معرض محتوای خوبی قرار بدم. اون موقع به عنوان یه فرض توی ذهنم بود که احتمالا محتوایی که هر روز باهاش سر و کله می‌زنم خیلی بیش‌تر از چیزی که فکر می‌کنم تاثیر داره توی شخصیت من. و حالا بعد از گذشتن نصف سال، مشخص شده که خیلی درست بوده. هر فیلمی که دیدم و هر کتابی که خوندم یه ردی انداخت روم.

 

یه جا توی کتابش گفته بود: "تهران عزیزم، امجدیه دلم را به لرزه در می‌آورد." رفته بودیم توی کافه، و هی به این جمله فکر می‌کردم. احتمالا به این‌جا و ورزشگاه کنارش فکر می‌کرده. عجیبه. این‌که یه موقعی به یه جایی فکر کنی، و فکر کنی دلت به لرزه افتاده.

  • پرهام ‌
  • دوشنبه ۱۹ شهریور ۰۳

بنویس از ما، بنویس.

که یه روز بارون میاد، بارون میاد
زمین خشک سبز می‌شه، گندم در میاد
ازش نون در میاد، نون در میاد
رنگین‌کمون میاد، غصه‌ت سر میاد


این رو سه‌ی اردیبهشت روی یه کاغذ با ماژیک نوشتم و چسبوندم به دیوار اتاقم. یادمه. اون روزها نمی‌تونستم تصور کنم که چجوری ممکنه رنگین‌کمون واقعا یه روز بیاد، ولی بهش باور داشتم، مثل همه‌ی چیزهای تئوریک درستی که می‌دونم و می‌ذارم گوشه‌ی ذهنم تا یادم نره. خرداد سنگین گذشت، تیر نسبتا تاریک و پر از تنهایی. قطعا لحظات شاد داشت، مثل روتین فیلم‌بینی با النا که الان دیگه به پنج ماه رسیده قدمتش و رسما طولانی‌ترین حرکت این مدلی من با یک آدمه، یا کنسرت آرمان که الان دیگه نه ساله صداش همراهمه، یا ویدئوکال‌های مربع زیبامون، ولی داریم از تم روزها حرف می‌زنیم. 
هفته‌ی آخر تیر شد و برگشته بودم اصفهان. شروع کردم به فکر کردن، و در بهترین زمان ممکن کلم یه ویدئو از پانته‌آ برام فرستاد. ویدئو رو هفت هشت بار دیدم، در‌ حالی‌که حتی حرف جدیدی نداشت. فقط چیزی بود که در لحظه نیاز داشتم از منبعی غیر از مکالمات درونی با خودم بشنوم، تا شاید اعتبار بگیره کاملا برام؟ نمی‌دونم. به هر حال. بعدش نشستم فکر کردم با خودم. خیلی زیاد. ابعاد همه‌چیز رو بررسی کردم، اجازه دادم به همه‌چیز فکر کنم، و دیدم که نه، هیچ‌جوره این مود به من نمی‌خوره. من خودم رو با یه سری ویژگی شخصیتی می‌شناسم که انگار مدت‌هاست که در من دفن شده. دفن شده ولی از بین نرفته. چه کنیم حالا؟
این بار مخلوط فکر کردن‌های زیاد و حرف زدن‌های خیلی زیاد با افراد نزدیکم. 
حالا کجاییم؟ اوه، جاهای خیلی بهتر :)) احتمالا بهترین جا در طول یک سال و خرده‌ی اخیر. نه این‌که سراسر شادی باشه. هنوز هم باید چیزهای زیادی یاد بگیرم، و هنوز هم گاهی مچ خودم رو در حالی می‌گیریم که دارم برای خودم چاه جدید می‌کنم. ولی بالاخره بعد از مدت‌ها، احساس می‌کنم کنترل زندگی دست خودمه تا حد خوبی و نه احساساتم. در مواقع بحرانی دارم یاد می‌گیرم چجوری عمل کنم. 
مثل پازل ساختنه. اول که تکه‌ها رو برمی‌داری، کاملا کورکورانه‌س. می‌ذاریش یه جای صفحه، تا ببینی بعدا باهاش چه کار کنی. ولی به مرور که می‌سازی و می‌ری جلو، اون تصویر کلی که داری می‌سازی خودش هر بار یه clue می‌ده که چه تکه‌ای رو باید برداشت و کجا گذاشت. جالبه، نه؟ 
می‌تونم ادامه بدم، ولی فعلا تا همین‌جا بمونه.

 

دنا از سه‌شنبه وارد تیممون شده، و guess what؟ دارم بعد از مدت‌ها یه فردی رو می‌بینم که احتمالا از نظر خجالتی بودن در جمع‌های جدید و سختی ارتباط گرفتن با بقیه هم‌سطح من یا بدتره :))) بغل من می‌شینه و تقریبا هم من دارم آنبوردش می‌کنم که فعالیت جالبیه برای من. من وقتی اضافه شده بودم دو سه ماه جهنمی داشتم این‌جا، از بس چیزهایی که برای بقیه بدیهی بود و من می‌ترسیدم که سوال‌های احمقانه بپرسم و در نتیجه هشت ساعت توی شرکت و چهار پنج ساعت توی خونه تلاش می‌کردم بفهمم چی به چیه، و همیشه به این فکر می‌کردم اگه یه روز شخص دیگه‌ای خواست وارد تیم بشه تلاش کنم یکم این فرآیند رو براش راحت‌تر کنم براش. در نتیجه این دو روز تقریبا این شکلی گذشته که هر نیم‌ساعت اول می‌گه می‌دونم سوالم احمقانه‌س، ولی فلان چیز چیه اصلا؟ و من این شکلی‌ام که نه عزیز دلم، من هم هیچ ایده‌ای نداشتم که این چیه و تو رو خدا سوال بپرس تا می‌تونی :)) داشت می‌گفت براش سخته که هی با آدم‌های مختلف باید حرف بزنه برای گرفتن اطلاعات مختلف و باز هم می‌فهمیدم چی می‌گه، به عنوان کسی که بعد از نه ماه تازه چند وقته از درجه‌ی بی‌نهایت weird به weird رسیده و می‌تونه ارتباطات بهتری با بقیه بسازه توی شرکت.

 

داشتم به ریحانه می‌گفتم دنبال یک کافه‌ی پیانودار می‌گردم توی تهران، و گفت کافه امجدیه داره. امجدیه توی ذهن من گره خورده بود به صدر. یادمه که همیشه می‌گفت اولین بار که یه مسابقه‌ی فوتبال رو از نزدیک دیده ورزشگاه امجدیه بوده و از همون‌جا شیفته‌ش شده. اسم کافه رو سرچ کردم، و دیدم پیانو داره واقعا. رفتم پایین‌تر، عکس‌های صدر توی کافه. انگار پاتوقش اون‌جا بوده. باورم نمی‌شد همچین مکانی توی تهران بوده و من تا الان پیداش نکرده بودم :)) دو سه روز بعدش داشتم به کلم می‌گفتم، و بهش از ایده‌ای گفتم که قبلا این‌جا هم در موردش نوشته بودم و این‌که چقدر جالب می‌شه اگه بتونم انجامش بدم واقعا. تصورش هم زیباست.


این‌ها رو دارم توی پرواز برگشت از مشهد می‌نویسم. اولین مسافرت تنهایی که رزرو هواپیما و هتل و همه‌چیزش رو خودم انجام دادم، و شد یکی از بهترین مسافرت‌هام. احتمالا همیشه یادم می‌مونه پرسه زدن توی شهر کتاب با یاسین و مبینا و پرنیان رو، به هم‌دیگه کتاب هدیه دادن رو، نشستن توی کافه و گربه‌ی مزاحم رو، قدم زدن توی سجاد رو، شله‌ی مشهدی رو و گوش دادن به شماعی‌زاده توی خیابون‌های مشهد ساعت ۱۲ شب رو. 

 

سر شام مبینا و پرنیان داشتن از این‌که خیلی تغییر کردم می‌گفتن. این‌که زیاد شوخی می‌کنم و خودم مکالمه شروع می‌کنم و چیزهای دیگه. برای خودم هم این‌ها تازه‌ و جالبه. اگه بخوام دقیق‌تر توصیف کنم، انگار در حال حرکت به سمت ورژن پخته‌تری از دو سه سال پیش خودم باشم. کلم توی پستش گفته بود یه جا دیده که داره به آینده فکر می‌کنه و خشکش زده. به عنوان شخصی که چند ماه زندگی رباتی داشته، به این معنی که در هر لحظه فقط کاری رو که اون موقع لازم بوده انجام می‌داده و هیچ تصوری از آینده نداشته، کاملا می‌‌فهمیدم. دوباره انگار شوقم برای همه‌چیز داره برمی‌گرده، و این هولم می‌ده به جلو. 

 

هفته‌ی پیش مهدی از سر آموزش به یکی با تنبک اومده خونه‌مون. بهش به شوخی گفتم همراهی کن ببینم، و شروع کردم ساری‌گلین رو زدن، و واقعا از این لحظاته که تا آخر عمرت یادت می‌مونه :)) گوشی رو دادیم به سپهر که ضبط کنه و دوباره زدیم و استوریش کردم، و فکر کن، این زن و شوهر احتمالا یه چند هزار ساعتی ساز زدن من رو شنیدن توی این ده یازده سال، ولی هر کدوم جداگونه زنگ زدن و با آب و تاب تعریف کردن و می‌گن برید بیش‌تر با هم تمرین کنید و فلان :)) خیلی دوستشون دارم.


 

راستش من فکر می‌کنم ما هیچ ساخته نشدیم برای اینکه چت‌های سال‌ها پیشمون رو داشته باشیم. به نظرم ما آدم‌ها باید با هم صحبت کنیم و وقتی تموم شد و خداحافظی کردیم، بمونیم با همون ته مونده‌ حسی که از اون مکالمه داشتیم. مثل همین ویدیوکال‌هایی که نمی‌تونم ضبطشون کنم. وقتی سند‌های سفت و محکم و تغییر ناپذیر  از گذشته باقی می‌مونه، تو بهشون دسترسی داری و می‌تونی دوباره بخونیشون و گذشته برات تغییر کنه.
گذشته‌ای که «انگار» مونده ولی در واقع فقط از تصوری که تو ازش برای خودت ایجاد می‌کنی، جایگزین شده. به جای اینکه فراموش بشه، به یه دروغ تبدیل می‌شه.
به سلامتی همه‌ی مکالمه‌هایی که داشتیم و جایی ضبط نشدن و یادمون رفته. به سلامتی اون بخش‌هاییش که بعضی موقع‌ها یاد تو میاد و من یادم نیست،  و اونایی که یاد من. به سلامتی همه بخش‌هاییش که هر دو تا ابد یادمون رفته، ولی برای چند لحظه در گذشته، واقعا وجود داشتن و واقعا باعث شدن یک چیزی حس کنیم.

 

از کانال ریحانه.

  • پرهام ‌
  • شنبه ۲۷ مرداد ۰۳

چون ما ذاتاً تنهاییم.*

صبحم رو با تمیز کردن اساسی خونه شروع کردم. این شکلیه که هر یک ماه یک بار خونه‌ی من و سپهر دیگه به مرز انفجار می‌رسه. اگر دست خودم تنها بود این شکلی نمی‌شد احتمال زیاد، ولی اشکالی هم نداره. از این‌که یک ساعت وقت می‌ذارم و می‌بینم واقعا چقدر چیزها زیباتر می‌شن خوشم میاد.

میزم پریروز اومد. خیلی زیباست، و واقعا فعالیت‌ها رو آسون‌تر کرده. قراره با خریدن یه مانیتور بزرگ زیباتر هم بشه. روی آیپد آهنگ می‌ذارم و می‌شینم سر کارهام. امروز سرش داشتم درس می‌خوندم، که مهدی پیام داد شب میای فوتبال؟ حتی نپرسیدم با کی‌ها؛ در جا گفتم آره.

توی مسیر مثل همیشه سیم ضبط رو داد به من و شجریان گذاشتیم. از اتوبان‌ها و خیابون‌هایی رد شدم که تا حالا ندیده بودم. یک بیست دقیقه‌ای هیچ حرفی نزدیم. آخر شب بهم گفت یکی از چیزهای لذت‌بخش براش همینه که کنار کسایی که باهاشون نزدیکه ساکت باشه، و خب من هم مشخصا.

فوتبال خوش گذشت. مچم به فاک رفت و حتی نمی‌تونم روش راه برم، ولی پشیمون نیستم. بعدش رفتیم یه فلافلی نزدیک اون‌جا که بسته بود. راه افتادیم به سمت خونه. توی راه یک گفت‌وگوی عجیب و عمیق داشتیم. رفتیم پیتزایی سر کوچه. بازم حرف زدیم و پیتزا خوردیم. اون دو قدم راه رو باز با ماشین برد تا دم خونه و برگشت.

یک روز بعد از این‌که داشتم به کلم می‌گفتم انگار همیشه، حتی در شادترین لحظات، سایه‌ی غم هست، واقعا برای دو سه ساعت غم نبود. حتی هاله‌ای ازش هم نبود. تهران بعد از مدت‌ها برام زیبا بود، و حس می‌کردم از اون روزهاست که تا آخر عمرم یادم می‌مونه تک‌تک جملات و لحظه‌هاش رو.

صبح بین تمیزکاری‌هام گفت‌وگوی خوبی با کلم داشتم، و فهمیدم که هنوز هم به صورت کامل از پتانسیل‌هام استفاده نمی‌کنم. ولی قسمت خوب ماجرا اینه که می‌دونم باید در جهت برطرف کردنش چه قدم‌های کوچکی رو بردارم.

به مرور یاد می‌گیرم که بیش‌تر به خودم احترام بذارم‌. با دیدن انسان‌هایی که می‌بینم فعالانه دوستم دارن، راحت‌تر از همیشه از کنار بقیه گذر می‌کنم.

+ تقریبا مطمئنم که سه چهار ماهی هست که در موقعیت‌های استرس‌زا، و یا جاهایی که می‌خوام سریع یه چیزی رو بگم، لکنت می‌گیرم :)) حس خاصی بهش ندارم، ولی برام جالبه که از کجا میاد.

 

* از بیانات امروز استاد در ماشین‌. 

  • پرهام ‌
  • جمعه ۳۱ فروردين ۰۳

Can you hear the music?

می‌دونی، به صورت کلی فکر کنم یک چیزی که آزارم می‌ده و گاهی عمیقا ناراحتم می‌کنه اینه که چجوری ممکنه خوب یا نزدیک به خوب باشی، ولی همچنان چیزها سخت باشن و نتیجه‌ش بشه این‌که بخشی خوبی از روزها سینه‌ت سنگین باشه. انگار بهش به چشم تابعی نگاه می‌کنم که ورودی خوبی بدی، و بدون هیچ توجهی به چیزی که بهش دادی، خروجی بد بیرون بده. اون موقع هی می‌شینی با خودت فکر می‌کنی که کجای راه رو اشتباه رفتم، و آیا قراره همیشه زندگی باهام رفتار کنه یا نه. یک بار کلم بهم گفت اگر دنبال عدالت باشم توی زندگی کلاهم پس معرکه خواهد بود، و واقعا چیز زیبایی نیست اقرار به درست بودن و پذیرفتنش، ولی به نظر میاد که درسته.

سال قبل سخت‌ترین بود. مبینا نوشته بود که خلاصه‌ی سال براش اینه که ترک خورده، و من کاملا می‌فهمیدم چی می‌گه. عین سنگی که هی داغ و سردش کنی تا تهش بترکه. سیل اتفاقات خوب و بد اومد و من هم همراه شدم، و فکر کنم یک جاهایی حتی وقت نشد حتی درست فکر کنم که چه خبره دقیقا، و نتیجه‌ش این شد که آخر سال توی اتوبوس رفتنه تنهایی و برگشتنه روی شونه‌ی یکی دیگه گریه کردم.

برام بامزه‌س وقتی می‌شنوم از بقیه که شخصیت معماگونه و رازآلودی دارم پیششون از بس حرف نمی‌زنم :)) هیچ‌وقت تلاشی براش نکردم. همیشه از توی جمع حرف زدن و به صورت explicit در مرکز توجه بودن بدم می‌اومده، و برعکس از حرف زدن تک‌ به تک با انسان‌هایی که دوستشون دارم استقبال کرده‌‌ام.

النا برام یک سری اکانت نردطور فرستاد از توییتر دو روز پیش، و دقیقا وقتی فرستاد که من تفریحی نشسته بودم ریاضی ML رو دوره می‌کردم و از چیزهای پیچیده‌ای مشتق می‌گرفتم و واقعا کیف می‌کردم :))) این رابطه‌ی عاشقانه‌ی من و ریاضی واقعا چیز جالبیه. زمستون سه سال قبل، وقتی فهمیدیم دایی باید اون عمل سنگین رو انجام بده، دنیا روی سرمون خراب شد. اولین بار در شش هفت سال اخیره که چیزی عمیقا و شدیدا تحت تاثیر قرارم داد. از خونه‌ی مامان‌بزرگم که برگشتیم، رفتم توی اتاقم و نشستم گریه کردم. بعدش پا شدم و شروع کردم به یاد گرفتن مشتق، و هنوز یادمه که چه شکلی غرق شده بودم. شباهت خوبی به دو روز پیش داشت.

از کلم پرسیده بودم که آیا بهار تهران به همون زیبایی هست که باید باشه، و الان گفت بله. خوش‌حالم. خیلی مطمئن نیستم از این‌که زیباییش قراره من رو یاد دو سال پیش بندازه و باز ناراحتم کنه یا ازم آدم خوش‌حال‌تری بندازه، ولی به هر حال بهار زیباست. نور روز هست، از یک جایی پیراهن و تی‌شرت پوشیدن هست، احتمالا بیرون رفتن‌های گاه و بی‌گاه باشه، و شاید چیزهای دیگه‌ای که ازش خبر ندارم.

همچنان بدون پیانو انگار یک عضو از بدنم رو از دست دادم. ولی یک چیز جالب برام اینه که سر این‌که از دستش داده باشم اصلا غصه نمی‌خورم، چون کاملا مطمئنم که در موقعیت مناسبش بهش برمی‌گردم. هیچ شکی توش ندارم. دیروز یک ویدئو دیدم از بررسی Can you hear the music، و نمی‌تونم دقیقا چجوری توصیف کنم، ولی خوش‌حالم که هنوز ارتباطم با موسیقی انقدر عمیقه. با ضمیر داریم یه دوره از فراستی می‌بینیم، که دقیقا محشره، و این هم خوش‌حالم می‌کنه. یک جایی داشت می‌گفت دیدن هر چیزی مثل نگاه کردن به یک جنگل می‌تونه باشه. اگر تک‌درخت رو ببینی، مفهوم جنگل و زیباییش رو نمی‌فهمی، و اگر کل اون جنگل رو ببینی و توجه به تک‌درخت‌ها نکنی هم باز جواب نمی‌ده. یکی از جالب‌ترین چیزهایی بود که این چند وقت شنیدم. 

در راستای همین ارتباط با هنر، داشتم به زن‌دایی می‌گفتم که اروپا، اروپا و اروپا :)) فکر می‌کنم تصورم از خودم در اروپا مثل پول داشتنم می‌شه. قبلا فکر می‌کردم که اگر جایی کار کنم، خیلی خوب خرج می‌کنم. ترکیب خوبی از پس‌انداز و به خود رسیدن و تفریح، و دقیقا همین شکلی بوده. در مورد اروپا داشتم می‌گفتم انقدر اون بخش هنری شخصیت من و میل بهش قویه به شکل طبیعی و نه ادایی‌طور، که شکی ندارم بودنم مساوی می‌شه با سفرهای زیاد، دیدن نقاشی‌های زیاد و کنسرت‌های زیادتر. 

یک سری تصمیم واقعا سخت و شجاعانه باید بگیرم، و تا الان هی عقبشون انداخته‌ام. 

می‌دونی، فکر نکنم از حدود یک سال قبل روزی بوده باشه که من به نیما فکر نکرده باشم. واقعا تنها جایی هست توی کل زندگیم احتمالا که واقعا من شخص بی‌شعور و بی‌ملاحظه بودم، و خودم هم کاملا بهش آگاهم. دیروز داشتم می‌گفتم دارم به این فکر می‌کنم که توی این چند روز باهاش قرار بذارم، یک بار به شکل اساسی و درست ازش عذرخواهی کنم، و ببینم آیا تمایلی به دوستی مجدد با من داره یا نه. فقط برای این‌که بدونه هیچ‌وقت از یادم نرفت این‌که دوستی باهاش چه شکلی بود و چه شکلی رنگ دیگه‌ای به دنیام می‌داد. امیدوارم که موفقیت‌آمیز باشه، ولی نبود هم درسیه که هیچ‌وقت همچین ارتباطی رو فدای چیزی نکنم.

همیشه گفته‌ام که من الگوی خوبی برای پدر بودن دارم. هیچ‌ تغییری به ذهنم نمی‌رسه که باعث می‌شد بابام پدر بهتری برای من باشه. هفته‌ی پیش عکس دسته‌جمعیمون جلوی ال‌گلی رو بدون هیچ مقدمه‌ای یواشکی وسط هال بهش نشون دادم. یه نگاه با تعجب کرد بهم، گفت تبریز؟ سر تکون دادم، و چشماش برق زد. قشنگ این شکلی که پسر خودمی :))) وقتی که من عقیدتی راهم رو کج کردم، بابا کسی نبود که تلاش کنه من رو عوض کنه. همیشه قبولم داشته، و در عین حال هیچ فشاری برای هیچی بهم نیاورده. دیروز که داشتم بهش از اپلای می‌گفتم، می‌گفت برو MIT، و من واقعا فکر کردم داره شوخی می‌کنه، ولی جدی بود :)) می‌گفت چرا فکر کردی از کسایی که می‌رن اون‌جا چیزی کم داری و نمی‌تونی. من که نمی‌رم MIT، ولی این‌که کسی این شکلی قبولت داشته باشه واقعا زیباست. بابا بهم یاد داد بلندپروازی باشم که جای آسمون به جاده نگاه می‌کنه.

بسیار پست درهمی شد، و کاملا تجلی حال این روزهای من که تقریبا هر ساعت در تردد بین غم و شادی‌ام.

امیدوارم ۱۴۰۳ مهربون‌تر باشه.

  • پرهام ‌
  • شنبه ۴ فروردين ۰۳

پاییز تو سر می‌رسد، قدری زمستانی و بعد؟

هفته‌ی پیش خواستم به سنت یک روز قبل از تولدم پست گذاشتن پایبند بمونم، ولی دیدم که پایبند بودن به روتینم با کلم برام مهم‌تره، در نتیجه بریم که داشته باشیم.

زندگی عجیبی دارم. بعضی وقت‌ها به آدم‌های اطرافم نگاه می‌کنم، و از خودم می‌پرسم چی شد که تونستم همچین کالکشنی از آدم‌های زیبا رو دور خودم نگه دارم، ولی کمی که عمیق‌تر فکر می‌کنم، می‌بینم حداقل این دفعه دیگه تصادفی نیست. نمی‌دونم دقیقا چه شد، ولی از یک جایی من آدم مایه‌گذارتری شدم برای روابطم. تلاش خاصی هم به صورت explicit نکردم حتی. هر کدوم از این آدم‌ها یک گوشه‌ای از قلبم رو دارن، و تو توی این موقعیت معمولا به این فکر نمی‌کنی که انرژی بذاری یا نه. و یک جاییش هم از این میاد احتمالا که از وقتی یادم میاد در روابطم در اکثر اوقات قدردان بوده‌ام. اگر کسی نزدیک باشه بهم احتمالا به این حتی فکر هم نمی‌کنه که آیا حواسم بهش هست و دوستش دارم یا نه، از بس خودش و بقیه رو اسپم می‌کنم از احساسم بهش و اهمیتش برام.

یکی دیگه از فاکتورهای مهم این روزها سر کار رفتنه. هنوز کمی insecure هستم، ولی می‌دونی، من از ته قلبم این کار رو دوست دارم. باورت نمی‌شه که چقدر برای این کار و این فیلد ساخته شده‌ام، و حتی برای جایی که توش کار می‌کنم. چند روز پیش برای تولدم بچه‌ها هر کدوم روی یک کارتی یک جمله یادگاری نوشتن و دادم بهم. مهدی گفته بود خوش‌حاله که من توی تیمشون هستم، و کیف داد، چون مهدی با اختلاف نردترین آدمیه که تا حالا دیدم. آرش گفته بود ایشالا بعد از این‌جا گوگل، که جالب بود، چون تا چند روز فکرم درگیر این بود که آرزوی خوبیه یا نه، و دیدم که برام مهم نیست. خیلی وقته که آخر مسیر رو انداخته‌ام دور، و صرفا در حرکتم. هنوز مثل یک بچه ذوق و عطش دارم برای یاد گرفتن و بلعیدن چیزهای جدید، و هر چی فکر می‌کنم هدفی جز یاد گرفتن چیزهای بیش‌تر هم به ذهنم نمی‌رسه. علی گفته بود از جوونی‌ام لذتش رو ببرم، و خب توصیه‌ی پیر فرزانه‌طور و جنرالیه، ولی الان حس می‌کنم که دارم بهش عمل می‌کنم. یعنی فکر کن، من امروز صبح تصمیم گرفتم که برم سفر، و الان نشسته‌ام توی اتوبوس.

توی این سه ماه فکر کنم پنجاه بار به کلم گفته‌ام که عجب سالی بود. این‌جا هم بگم که عجب سالی بود. اتفاق پشت اتفاق. بعضا دهن‌سرویسی پشت دهن‌سرویسی. تهش؟ خیلی بزرگ شدم. شاید زودتر از چیزی که باید، ولی چه اشکالی داره؟ چند شب پیش مهدی سر یک مکالمه‌ای ازم پرسید که پشیمونی؟ گفتم نمی‌دونم، سوال سختیه. گفت پس نیستی، یا اگر باشی هم در آینده نخواهی بود، که اگر بودی نمی‌گفتی سوال سختیه. و فکر کنم درسته.

می‌دونی، یک چیز خیلی جالب دیگه اینه که من الان واقعا نمی‌دونم قراره چه کار کنم. از صد در صد می‌رم رسیده‌ام به این‌که ببینیم چی می‌شه، و واقعا خودم هم نمی‌دونم چی می‌شه. قطعا قرار نیست اگر بنا به ادامه‌ی تحصیله در این محیط مسموم بمونم، ولی نمی‌دونم غیر از اون می‌خوام چه کنم. رفته بودم اصفهان، و به بابا و مامان نگاه می‌کردم و به این فکر می‌کردم که من دقیقا از ته قلبم این دو انسان رو دوست دارم. چرا باید بذارم برم یک جایی که به زور هر یک سال یک یار ببینمشون؟ چی واقعا انقدر ارزش داره؟ نمی‌دونم.

امروز که زن‌دایی در رو به روم باز کرد، بلافاصله بغلم کرد. برای اولین بار، و نمی‌دونی چقدر چسبید. زن‌دایی نقش عجیبی داشته توی این پنج شش سال توی زندگیم. روز اولی که اومده بودم تهران پیام داد بهم، و گفت کف خیابون هم که بودی زنگ بزن، من میام جمعت می‌کنم و حتی نمی‌پرسم چرا، و این به نظرم نمای خوبی از رابطه‌ی من و زن‌داییه. که انگار همیشه پشتت گرمه به یکی، حتی اگر همیشه ازش کمک نخوای.

همچنان زندگی جالبه.

  • پرهام ‌
  • جمعه ۲۰ بهمن ۰۲

به خاطر قدم‌های سمت انتهای تونل*

قراره پست درهم، بی‌نظم و طولانی‌ای باشه. فقط می‌نویسم تا خاطرات و فکرهام دفن نشن.

 

بالا و پایین زیاد دارم، و چیز زیبا و دلچسبی نیست، ولی می‌دونم که احتمالا مختص همین دوره‌ هست و بهتر می‌شه. این چند وقت خیلی حرف زدم. با افراد زیادی و در مورد موضوعات مختلفی. آدم‌ها خصوصی‌ترین خاطرات و تجربه‌هاشون رو بهم گفتن تا حس کنم تنها نیستم و درک می‌شم، و خب هر کسی به یه شکلی یه جای دیگه‌ای توی قلبم پیدا کرد. روز اولی که رسیدم دانشگاه، هادی اولین کسی بود که نزدیک بود و پیشش شکستم. هادی مذهبیه، و می‌دونم در مرحله‌ی اول به صورت کامل مخالف چیزی بود که ازش داشتم تعریف می‌کردم، ولی بهم گفت که درکم می‌کنه. سر کلاس مراقبم بود، بعدش مراقبم بود، و همه‌جا باهام بود. با مهدی خیلی حرف زدم. با النا حرف زدم. با زن‌دایی حرف زدم. گفت یک سوال خصوصی بپرسم، گفتم آره، پرسید، و بعد گفت حالا بذار من هم یک چیز خصوصی بهت بگم، و از رابطه‌ای قبل از دایی گفت که اطمینان دارم هیچ‌کس جز خود دایی نمی‌دونه ازش، و این‌که بعد از اون در وضعیت کاملا ضعیغی پیش دایی اومده بوده و چقدر خوش‌شانس بوده که دایی فرد محشری از آب در اومده. از زیباترین پیام‌های این چند وقت رو از سپهر گرفتم و هنوز گاهی بهش برمی‌گردم. کلم بهترین دوست بود و نمی‌دونم دقیقا چند بار نجاتم داد. داشتم می‌گفتم که دوران دانشجویی اولین دوره‌ای بود که خودم به صورت داوطلبانه ارتباط مختلف رو شروع کردم و ساختم، و انگار الان موقعی بود که محصولش رو برداشت کنم. که تنها نبودم و هر طرف می‌رفتم ساپورت می‌شدم. نمی‌دونم رد زخم‌هام قراره کامل خوب بشن هیچ‌وقت یا نه، ولی توی این شک ندارم که در مسیر خوبی‌ام و قراره باز خوب بشم.


روز اولی که از یکتانت تماس گرفتن و به مصاحبه‌ دعوت شدم تقریبا اطمینان داشتم که قرار نیست به جای خاصی برسه. مصاحبه‌ی الگوریتم بود و من چندین بار سر الگوریتم ضربه خورده بودم و دلیلی هم نداشت که این دفعه خیلی فرقی داشته باشه. ولی خب مصاحبه‌ی اول رو خوب دادم و دو هفته بعدش رفتم بعدی. رفتم مصاحبه‌ی بعدی با این تصور که قرار نیست الگوریتم باشه، و این دفعه یه ماژیک و تخته بهم دادن و این دفعه دیگه با سوال الگوریتم بمباران شدم :)) حس می‌کردم باز هم خوب دادم نسبتا، و خوب داده بودم. رفتم مصاحبه‌ی دیتا، و یکی از خفن‌ترین‌ آدم‌هایی که کلا توی این حوزه توی ایران دیدم روبروم نشست و ازم سخت‌ترین و زیباترین سوال‌هایی که دیده بودم رو پرسید، و انقدر از وقتی شروع به خوندن توی این حوزه کرده بودم عمیق و خوب و اصولی پیش رفته بودم که احتمالا همه رو درست جواب دادم. اومدم بیرون و در آسمون باز شده بود انگار. نشستم توی تاکسی و توی راه دانشگاه با کلم حرف زدم و یک عکس از شیشه‌ی بارون‌خورده گرفتم که احتمالا چندین سال بعد بهش باز برگردم و یادم بیاد این روزها رو.

فردا که توی سایت نشسته بودیم بهم زنگ زدن، و گفتن که باز هم قبول شدم و باید برم HR. خوش‌حال‌ترین انسان روی زمین بودم. عصرش رفتیم با کلم بیرون، و قرار شد برام کادو بگیره. رفتیم چتر، و پرسید رمان می‌خوام یا چیز فلسفی‌طور. یاد Grace افتادم که رفت روی صندلی و از تامی پرسید Happy or Sad? :)) گفتم فلسفی، چون دنبال معنی‌ام باز. بعدش رفتیم میدان آزادی، و بعدش با علی رفتیم سگ‌پز شریف. کلم خودکار گرفت و عنوان پست* رو برام توی کتاب نوشت. آخر شب داشتیم شوخی‌ می‌کردیم که جالب می‌شه بعد از سه تا تکنیکال توی HR رد بشم. اولش شوخی بود، ولی کم‌کم فهمیدم که با اختلاف استرسی که دارم برای منابع انسانی تجربه می‌کنم از همه‌ی تکنیکال‌ها بیش‌تره. چون مثل همیشه متنفرم از پرزنت کردن خودم و هر گونه موقعیتی که لازم باشه روی چیزها در مورد خودت اغراق کنی. ولی مصاحبه‌کننده خیلی مهربون و زیبا بود و سوال‌هایی پرسید که لازم نشد هیچ چیز عجیبی بگم. پرسید چرا این‌جا، و حتی لازم نبود فکر کنم و جواب براش پیدا کنم. می‌دونستم چرا این‌جا. دو روز بعدش باز زنگ زدن و تمام شد. بعد از رد شدن توی چند جای کوچک و بزرگ، قراره بهترین جایی که می‌شه کار کنم و هر روز با عددها سر و کله بزنم. اگر کسی دو ماه پیش بهم می‌گفت عمرا باورم می‌شد، ولی خب به قول کلم قشنگیش هم همینه.

روزی که خونه‌ی دایی بودم، داشتم برای زن‌دایی تعریف می‌کردم که دو تا مصاحبه‌ی تکنیکال آخر واقعا حالم خوب نبود، ولی هر بار می‌رسیدم پشت در شرکت به خودم می‌گفتم هر چی شده رو بریز دور، کلی تلاش کردی تا دقیقا به همین‌جا برسی، و حیفه الان بزنی زیر همه‌چیز. و در نهایت من سوال‌های الگوریتمی رو حل کردم که در بهترین حالتم هم نمی‌تونستم حل کنم، و انقدر مسلط بودم توی مصاحبه‌ی دیتام که خودم هم باورم نمی‌شد. و داشتم می‌گفتم که از خط قرمزهام نگذشتم هیچ‌جا. گریه کردم و تمرین نوشتم توی سایت. گریه کردم و درس خوندم. ولی خوندم. خوندم و الگوریتمی که ازش مثل سگ می‌ترسیدم شد بهترین امتحان میان‌ترمم. زن‌دایی گفت عجیب قوی‌ای، و می‌دونم که واقعا قوی‌ام. مهدی اون روز داشت می‌گفت که هر دفعه پشماش می‌ریزه که چجوری دارم آروم آروم می‌گذرم، و گفتم خودم هم، ولی خب گزینه‌ی دیگه‌ای هم نیست. هست، ولی برای من نیست. نمی‌خوام گیر کنم وقتی می‌‌دونم به احتمال خوبی چیزهای زیبایی توی راهه.


داشتم به کلم می‌گفتم که چند ساله دوست دارم سه‌تار یاد بگیرم، و پیشنهاد داد که خزان رو فعلا بده به من. یک شب آوردش خونه و کوکش کرد و بهم داد، و نمی‌دونم، انگار چیزی بوده که جاش توی زندگیم خالی بوده. خیلی عجیبه. نت‌ها رو روش پیدا می‌کنم، و هر بار از شنیدن صداش حیرت می‌کنم. قراره فعلا کلم باهام کار کنه و یکم دیگه برم کلاس.  

یک روز وسط سایت مهدی بهم یاد داد که ریتم لنگ چیه. یکی از تفریح‌هام این شده که به آهنگ‌های ایرانی گوش می‌دم و تشخیص می‌دم که لنگ‌ان یا نه. وسط همین چیزها بود که به پالت رسیدم و الان کاملا دارم در پالت غرق می‌شم. هر آلبومش رو دارم هزار بار گوش می‌دم و می‌رم جلو. 


با سامان و سپهر قرار گذاشته بودیم که اگر من رفتم یکتانت، سامان رفت تپسی، و پروژه‌ی سپهر هم توی نوبیتکس اول شد بریم یه شام به قول سامان اولترا پرومکس :)) و واقعا نمی‌دونم چقدر احتمالش بود، ولی هر سه‌تاش اتفاق افتاد :)) واقعا Golden Trio. دیشب رفتیم بیرون. باز هم سگ‌پز شریف :)) سپهر و سامان هم تایید کردن که مزه‌ی بهشت می‌ده. سلفی خیلی زیبایی گرفتیم و حتی مامان هم قربون‌صدقه‌ام رفت وقتی براش فرستادم. 

یک شب دیگه که رومینا خونه بود و داشتیم با امیرحسین توی میت الگو می‌خوندیم، سپهر همین‌جوری رندوم گفت پاشو بیا این‌جا بخونیم، و امیرحسین گفت باشه، و واقعا نیم‌ساعت دیگه خونه‌مون بود :)) 

رسیدیم به امتحان‌ها. روز قبل از بازیابی مهدی عزیز اصرار داشت که می‌رسه که کلاسش رو بره و به امتحان هم برسه. در نهایت کار به یه جایی رسید که گفتم نمی‌ذارم بری، خودت رو اذیت نکن. شب برش داشتم آوردمش خونه، و تا صبح و تا دم در امتحان داشتیم می‌خوندیم. بعدش به هر کس می‌رسید می‌گفت بازیابی من رو پرهام نجات داد :)) 

دوباره سر امتحان OS برش داشتم آوردمش خونه و تا صبح خوندیم. بینش شجریان می‌ذاشتیم، و با سه‌تار ور می‌رفتیم. 

از این بیرون رفتن و دعوت کردن‌ها خوشم میاد.


داشتم به کلم می‌گفتم که گاهی خیلی بی‌معنی می‌شه همه‌چیز. در نهایت به این رسیدیم که اگه دقیقا خیلی عمیق بشی، پیدا نمی‌کنی چیزی. صرفا همینه که زندگی واقعا جالبه، و این آویزون‌ شدن‌های گاه و بی‌گاه به چیزهای مختلف در زمان‌های مختلفه که آدم رو پیش می‌بره.

و می‌دونی، دیدن بعضی چیزها واقعا جالبه. این‌که دارم کسی می‌شم که اگر یک ماه قبل توی لینکدین می‌دیدمش بهش غبطه می‌خوردم. که همیشه عاشق سال بالایی‌های خفنی بودم که به ما راهنمایی‌های با حوصله و خوب می‌دادن، و حالا دارم خودم یه سال‌بالایی خفن می‌شم که کلی با بچه‌های پایین‌تر ارتباط دارم. 
زیباست، نه؟

 

پ.ن: این‌جا قراره سفید بشه به زودی. نمی‌دونم برای چقدر وقت، و نمی‌دونم دقیقا که قراره بعدا چیزی توش بنویسم، یا جای دیگه‌ای بنویسم، یا چی. ببینیم چه می‌شه.

  • پرهام ‌
  • چهارشنبه ۱۵ آذر ۰۲

۹۲

برای اولین بار دردی رو می‌کشم که حس می‌کنم از آستانه‌ی تحملم بالاتره یکم.

فقط باشه، که شاید یک روز برگشتم و گفتم این هم گذشت.

  • پرهام ‌
  • سه شنبه ۲۳ آبان ۰۲

آبان

زندگی عجیب‌وغریب شلوغی داشتم این چند وقت، و هی بین دانشگاه و خونه و درس خوندن و مصاحبه رفتن در تردد بودم. داشتم به سارا می‌گفتم که واقعا به دو سه روز استراحت نیاز دارم، و از اون طرف هم می‌دونم فقط همین دو سه روز وقفه کافیه تا روزهای بعدیش دیگه کاملا نابود بشم. پیشنهاد داد که می‌تونم صرفا فشارش رو کم‌تر کنم که منطقیه، ولی هنوز باید فکر کنم دقیقا چه شکلی.

یک‌شنبه یک جایی مصاحبه‌ی دوم‌ام رو دارم که من کلا به صورت رندوم و الکی رزومه فرستاده بودم و اطمینان داشتم که قرار نیست حتی تایید اولیه بشه. ولی خب فعلا که رفته جلو، و اگر این مرحله‌ش هم بره جلو دیگه واقعا جالب می‌شه :)) یکم سر این‌که دقیقا قراره چه شکلی باشه نگرانم، ولی امروز وقتی داشتم به سپهر می‌گفتم گفت که خیلی نگران نباش و تو با اختلاف پرتلاش‌ترین فردی هستی که من دیدم توی یاد گرفتن، و شما نمی‌دونید، ولی اصلا همین که همچین حرفی رو از هم‌خونه‌ای من بشنوید خیلی چیز جالبیه :)) و البته خیلی خوش‌حال‌کننده. به صورت کلی من از این‌که فرد پرتلاشی باشم و این قسمت ازم دیده بشه خیلی بیش‌تر خوشم میاد تا این‌که کسی صرفا به این اشاره کنه که خوبم توی کارم. انگار دید عمیق‌تریه، و می‌بینی که چی داره می‌گذره و چه وقتی گذاشته می‌شه تا یه فردی به یک‌جایی برسه.

دانشگاه خیلی خوش‌ می‌گذره، و واقعا نود درصدش به خاطر مهدی هست. امروز که داشتیم از آزمایشگاه می‌اومدیم بیرون،‌ گفت انقدر که این دو روز خندیده توی این چند ماه نخندیده بوده، و برای من هم همین بود. قبلا می‌گفتم بعید می‌دونم دوستی از دانشگاه برای بعد از این دوره هم برای من بمونه و باهاش در ارتباط باشم، ولی الان به نظرم مهدی کاملا پتانسیلش رو داره.

کانون موسیقی دانشگاه باز شده، و من دو تا تایم برای تمرین کردن رزرو کردم برای هفته‌ی بعد. آیپدم رو بعد از سه چهار ماه شارژ کردم تا بتونم نت‌هام رو ببرم، و کل این جریان واقعا خوش‌حالم می‌کنه. توی این حدود یک سال هر کسی می‌پرسید ازم در مورد پیانو و این‌که تمرین می‌کنی یا نه، من واقعا ناراحت می‌شدم که در موردش فکر کنم، و همیشه هم جواب می‌دادم که نه، ولی توی برنامه‌ام هست که بهش برگردم، و حالا بالاخره قراره بهش برسم. فکر می‌کنم یکی از تکه‌های بزرگی از زندگیم باشه که این مدت گم شده بوده و قراره دوباره تاثیرش رو ببینم.

الان چیز دیگه‌ای به ذهنم نمی‌رسه، ولی تلاش خوبی بود برای نوشتن بعد از یک مدت نسبتا طولانی توی این‌جا.

  • پرهام ‌
  • چهارشنبه ۱۷ آبان ۰۲

مهر

احتمالا کم‌کم دارم به یه ثباتی می‌رسم بعد از کلی وقت، ولی واقعا به شکل عمیقی گیجم. دلم می‌خواد یکی بشینه روبروم و دو سه ساعت تلاش کنه هر چی هست از توی ذهنم بکشه بیرون، بلکه یکم این ته‌مونده‌ی احساسات و حس سنگینی هم بره و کاملا احساس رهایی کنم.

داشتم به کلم می‌گفتم که سارا در توضیح این‌که چرا فکر می‌کنه من قوی‌ام گفت که چون چیزها به سختی تحت تاثیر قرارم می‌دن، و این‌که این چیزیه که انسان‌های قوی دارن، ولی رابطه‌ی دوطرفه‌ای نیست و ممکنه که کسی این شکلی باشه، صرفا به این دلیل که واقعا به هیچی به صورت بنیادینی اهمیت نمی‌ده. من نمی‌دونم قوی‌ هستم یا نه عزیزم. در مورد گذشته شک ندارم که از قوی بودن می‌اومده این ویژگی، ولی می‌ترسم که کم‌کم به سمتی برم که واقعا برام مهم نباشن چیزها. می‌ترسم توقعاتم به صفر میل کنه از آدم‌ها و چیزهای دیگه، و از یک جایی صرفا از هیچی سورپرایز نشم. احتمالا همین‌که الان به این نقطه رسیدم که نگرانش باشم خودش پیشرفت خوبیه و باعث بشه حواسم باشه، و امیدوارم که همین هم باشه.

یک صحنه‌ای توی ذهنم هست از سال دوم دبیرستان. با مامانم نشسته بودیم توی خیابون تا بابا ماشین رو از پارکینگ بیاره و سوارمون کنه. اون‌جا خیلی مطمئن به مامان گفتم من می‌خوام برم هنرستان و موسیقی بخونم. یعنی حتی اجازه و این‌ها هم نه، دقیقا به صورت فکت. مامانم هم احتمالا ترسیده بوده مثل تقریبا هر مادر ایرانی‌ای که وقتی بچه‌اش چیزی جز ریاضی و تجربی نمی‌خواد بخونه می‌ترسه، ولی واکنشش این بود که خیلی ریلکس گفت بذار ببینیم چی می‌شه. 

مشخصا اون نشد، ولی من هنوز هم به صورت بنیادینی انگار از ریشه هنری‌ام. به احتمال ۹۹ درصد قرار نیست سمتش برم، و حتی برام به شکل آرزو و چیزی که خوش‌حال‌ترم می‌کنه نیست، ولی شکلی هست که توی اوج غمگین بودنم به این فکر کنم که من در آینده‌ای نزدیک قراره بالاخره جایی کار پیدا کنم و درآمد خودم رو داشته باشم، و اون موقع هر ماه می‌رم ارکستر سمفونیک، موبایلم رو می‌اندازم کنار و دو ساعت از این جهان جدا می‌شم. فقط خیره می‌شم به نوازنده‌ها و غرق می‌شم توی سمفونی‌های بتهوون، و فکر این عمیقا من رو به وجد میاره.

شخصیت مستقلی پیدا کرده‌ام، و برام سخته که در موقعیت‌های مشابه قبلی، مثل قبل رفتار کنم. اگر کسی ذره‌ای نزدیک بشه به این‌که چرا فلان کار مذهبی رو انجام نمی‌دی یا چرا این شکلی فکر می‌کنی یا هر چیز مشابهی، واقعا پتانسیل این رو دارم که به جای پرهام قبلی که با لبخند و صبور بودن از موضوع رد می‌شد، این‌جا با کامیون ازش رد بشم. اصلا نمی‌دونم چطور ممکنه کسی فکر کنه که اجازه داره در مورد زندگی من تصمیم بگیره.

فکر کنم به نظر آشفته‌ میام این‌جا. در واقعیت فکر کنم آروم‌ام، ولی انگار بک‌گراند کم‌رنگی از غم دارم‌.

پریشب نصف شب بیدار شده بودم، و واقعا چیز جالبی رو تجربه کردم. این دو روز به عنوان یه چیز بامزه تعریف کردم برای بقیه، ولی این شکلی بود که وقتی پریدم از خواب دقیقا به معنای واقعی کلمه برای پنج شش ثانیه هیچی نمی دونستم. مطلقا هیچی. دقیقا داشتم به این فکر می‌کردم که من کی‌ام، این پیامی که نوتفیش روی گوشیمه از کیه، و الان کجام. و واقعا چیز ترسناکی بود :)) 

این پست کاملا می‌تونه نماد هرج‌ومرج و به‌هم‌ریختگی ذهنی من باشه، ولی کلا به این دوره دارم به چشم یه دوران گذار نگاه می‌کنم. گذار از چی؟ خدا می‌دونه واقعا. خیلی به عبارتش اعتقادی ندارم، ولی ایشالا که خیره.

  • پرهام ‌
  • جمعه ۱۴ مهر ۰۲

فکر می‌کنی که امکان نداره نفرتت بیش‌تر بشه، و یه اتفاق جدید می‌افته و می‌بینی که نخیر، پتانسیل این‌ها در پرورش کینه و نفرت نسبت به خودشون به بی‌نهایت میل می‌کنه. 

اگه جزو حلقه‌ی نسبتا نزدیک وبلاگی من باشید، احتمالا من یا کلم تا الان با خاطره‌ی دیدن جادی و عکس گرفتن باهاش اسپمتون کردیم. من میل خاصی به عکس گرفتن با آدم‌های معروف ندارم و واقعا برام مهم نیست. و دیگه عمرا دنبال یکی بدوم و از تمام جرات نداشته‌م استفاده کنم و بگم می‌شه با من عکس بگیری؟ ولی برای جادی این کار رو کردم. همون موقع داشتم فکر می‌کردم که چرا، و به این نتیجه رسیدم که احتمالا برای اینه که چند وقتی هست که این آدم برای من نماد صبر و ادامه دادنه. از کسی هیچ‌وقت بت نمی‌سازم، ولی به نظرم آدم راحت می‌تونه تشخیص بده که چیزها آیا نمایشی هستن یا واقعی، و می‌بینم که توی این آدم این ویژگی خیلی عمیق شده و مهم‌تر از اون، توانایی خیلی خوبی توی انتقال دادنش به دیگران داره. و نتیجه‌ش این بود عزیزم که امروز که بهم گفتی چی شده، من در مرحله‌ی اول با خودم گفتم که اگه جادی بود چه شکلی برخورد می‌کرد؟ و به این نتیجه رسیدم که قطعا امید داشت و فکر می‌کرد که در نهایت همه‌چی درست می‌شه. و من جادی نیستم. هنوز به اون عمق از صبوری نرسیدم و احتمالا هیچ‌وقت هم نرسم، ولی نتیجه‌اش این شد که اشک‌هام رو ریختم، ولی الان از ته دلم فکر می‌کنم که واقعا همه‌چی در نهایت درست می‌شه.

احساس می‌کنم روزی که از این‌جا می‌رم، یه احتمالی داره که پشت سرم رو نگاه هم نکنم برای مدت زیادی، و فکر کردن بهش برام عجیب و ناراحت‌کننده هست. صرفا همین حجم نفرت. 

  • پرهام ‌
  • دوشنبه ۲۰ شهریور ۰۲
عنوان وبلاگ نام کتابی از ایروینگ استون در مورد زندگی ون‌گوگ که با عنوان "شور زندگی" در ایران ترجمه شده.

 
موضوعات