بالاخره ماه رمضون امسالم تموم شد. کلا خیلی مشکلی با خود ماه رمضون ندارم ولی این که با امتحانا همزمان شه یه بحث دیگس. این که عصر به جای این که بگیری بخوابی باید با گرسنگی بشینی درس بخونی :/
به این باور رسیدم که بدترین ترکیب دنیا نه شیر کاکائو و سس تند، بلکه ماه رمضون و امتحانات هست.(بله من این ترکیب اولیو یه بار امتحان کردم و تا دو روز هیچی نمیخوردم :)))
عیدتون مبارک :)
بعد از سه روز یه نفس خوندن ساعت یکو نیم امشب تموم شد ریاضی :|
احتمالا الان که دارید میخونید پستو به دلیل دیر گذاشتن پست صبح دوشنبس و من سر جلسم. پس دعام کنید شاید بهم الهام شه همه سوالا سر جلسه D:
خوندیم و بازم نفهمیدیم چرا احتمالو میخونیم :/
پنج نفر سرشونو میندازن پایین میرن تو رستوران تو باید حساب کنی به چند حالت علی و نقی پشت سر هم میرن تو:|
در حالیکه اونا یه بار میرن تو و اصلا بهش فکرم نمیکنن :/
امیدوارم سالای بعد یکم از این درس مزخرف کمتر داشته باشیم :/
همیشه، دقیقا توی اوج امتحانا که الان باشه؛ با خودم میگم بذار امتحانا تموم شه تا این تابستونو بترکونم. کلی با خودم قرار میذارم که کارای خفن کنم و آخرش هم دقیقا هیچ کاری جز یه کم خوابیدن بیشتر و کتاب خوندن انجام نمیدم :| امسال یه لیست از کارایی (یا بهتره بگم فانتزیایی) که میخوام انجام بدم درست کردم. ببینیم خدا کمک میکنه این دفعه انجامشون بدم یا نه :))
۱- عصر روز تعطیلی مدرسه، دست خودمو بگیرمو ببرم شهر کتاب و همه ی پولمو کتاب بخرم D: این کارو روز تعطیلی مدرسه قبل عید انجام دادم و انقدر بهم مزه داد که اولین چیزی بود که به ذهنم رسید.
۲- در کمال تباهی، یک بار دیگه بشینم و سه گانه ی بتمن نولانو ببینم. من از دیدن این سه گانه هیچ وقت سیر نمیشم فکر کنم
۳- این بار در کمال افتخار، یه بار دیگه همه ی کتابای هری پاترو بازخوانی کنم و فیلماشو ببینم.
۴-سیزده فصل سریال پوآرو رو ببینم.من از بچگی عاشق فیلم و سریال و کتاب جنایی بودم ولی هنوز نشده که کامل سریال پوآرو رو ببینم :|
۵-کیبوردمو توی اتاقم بذارم و هر روز یه قطعه ای رو تنظیم کنم و بذارم روی سایت تا یه درامد خوبی از تابستونم داشته باشم :)
تا الان اینا به ذهنم رسیده. پیشنهادی هم داشتید بگید انجام بدم :))
صدای کشیده شدن چمدان کوچکش (تو خونه بهش میگیم چمدان خلبانی) روی آسفالت میومد. ساعت یازدهو نیم بود و اتوبوسش ساعت دوازده شب راه می افتاد. من هم دنبالش تا دم خونه رفتم و وقتی که داشت به سمت ته بن بست میرفت، یعنی جایی که با دوستش قرار گذاشته بود تا با اسنپ دنبالش بیاد، من جلوی در ایستادم و تماشاش کردم. دوست نداشتم برم خونه. دوست داشتم مطمئن شم که سوار میشه بعد برم. بعد دو سه دقیقه یه نگاه به عقب کرد و دید ایستادم. به سبک خودمون یه دست برام تکون داد و منم تو جواب خندیدم. بعد پنج دقیقه دوستش اومد و سوار شد و به سمت زنجان راه افتاد. رفتم خونه و شروع کردم ادامه ی شهر خرسو خوندن. ولی یه چیزی نمیذاشت خوندنو ادامه بدم. کتابو گذاشتم کنار و شروع کردم به فکر کردن. فکر کردن به این که اگه نبود زندگیم چه جوری بود؛ احتمالا خیلی سرد و بی روحیه و حتی افسرده. من آدمیم که خیلی کم حرف میزنم ولی این مسئله برای غیر از خونس. توی خونه منو برادرم همیشه به هم چسبیدیم و مدام حرف می زنیم جوری که حتی بعضی وقتا مامانو بابام هم شاکی میشن :))
تهش به خودم قول دادم که لااقل تا وقتی تو یه خونه ایم بیشتر قدرشو بدونم. داشتن یه برادر یا خواهر خوب نعمت خیلی بزرگیه. قدرشو بدونیم :)
پ.ن: پنچ روز بعد برگشت و با خبر اینکه توی سمینار اول شده هممونو خوشحال کرد :))
بچه ها قفلی جدیدم
قفلی جدیدم، بچه ها :)
برای دوستانی که نمیتونن پلی کنن از این لینک گوش بدید :)
پ.ن: چرا خیلی وقته ننوشتم؟
نمیدونم. انگار نه مطلبی برای نوشتن هست نه انگیزه ای. ولی به زودی سعی میکنم برگردم :)
از اول امتحانا عین این دیوونه ها بعد هر امتحان، اون امتحانو از برگه ی برنامه ی امتحانا خط میزنم؛ سپس تعداد امتحانات باقی مانده رو به کسر تبدیل میکنم و بعد میشینم غصه میخورم :|
حالا تازه یه روش جدید در پیش گرفتم که تعداد روز های باقی مانده رو به کسر تبدیل میکنم. این لااقل بهتره چون به کسر ۱/۲ رسیدم فعلا D:
تازه هنوز کلی از امتحانای حفظی که کابوس من هستن موندن. ولی فعلا امتحان بعدی هندسس که با اینکه سخته ولی لااقل علاقه دارم. همین یه مزیته:/
پ.ن: برم دیگه سر خوندن:)