مینیمالیسم دیجیتال+چالش

به تازگی خواندن کتاب مینیمالیستِ دیجیتال را به پایان بردم؛ کتابی که همان‌طور که در گودریدز اشاره کردم، اگر بتوانم به توصیه‌های آن عمل کنم، قطعا زندگی بسیار باکیفیت‌تری خواهم داشت. در اواسط خواندن کتاب این فکر به ذهنم آمد که حالا که میخواهم عمل به این کتاب را شروع کنم، شاید بد نباشد که علاوه بر معرفی کتاب در وبلاگم، چالشی هم در این راستا درست کنم تا شاید کسانی دیگر هم که دغدغه‌ای مشابه دارند، بتوانند در آن شرکت کنند و بهره ببرند. هر چند با توجه به ماهیت چالش و سختی آن، انتظار شرکت چندانی هم ندارم :) با این مقدمه میرویم سراغ اصل مطلب:

مینیمالیسم دیجیتال چیست؟ چرا باید به آن عمل کرد؟

احتمالا این اتفاق برای اکثر ما افتاده است که قفل گوشی خود را برای یک کار ضروری یا هر چیز دیگری باز میکنیم و بعد از مدتی به خود که می‌آییم میبینیم مدت زیادیست که سر گوشی خود هستیم و اپ و سایتی نمانده که در این مدت سرکی به آن نکشیده باشیم. همچنین اکثر ما تجربه کرده‌ایم که گاهی از اینکه چقدر از زندگیمان در گشتن و پرسه زدن در دنیای مجازی میگذرد، به ستوه می‌آییم و دوست داریم که میشد برای مدتی از همه‌ی این فضاها دور بمانیم. نکته این است که بر خلاف تصور ما که مشکل را از ضعف اراده‌ی خود برای کم کردن نقش این عوامل در زندگی میدانیم، در واقع این اعتیاد حاصل برنامه‌ریزی و تفکراتی بسیار دقیق است. کتاب این‌گونه آن را شرح میدهد:

مردم به دلیل تنبلی و بی‌هدف بودنشان نیست که تسلیم صفحه‌نمایش گوشی‌هایشان میشوند، بلکه بیلیون‌ها دلار سرمایه‌‌گذاری شده تا آدم ها به دام فضای مجازی بیفتند و هیچ راه گریزی از آن نداشته باشند.

بله! در این زمانه، مطمئن باشید کسی از سر دلسوزی و برای ایجاد ارتباطات مفید هزینه‌های کلانی را که شرکت‌هایی نظیر اینستاگرام و... انجام میدهند تقبل نمیکند. بلکه هر ثانیه از وقتی که شما در گشتن در این فضاها میگذرانید، در واقع پولی است که به حساب این شرکت‌ها ریخته میشود. شاید از زمان پیدایش آن‌‌ها، حدس‌هایی در این باره میزدیم ولی هنگامی این حدس‌ها به یقین تبدیل شد که چند مهندس که از این شرکت‌‌ها خارج شده بودند، بر این فرضیه‌ها مهر تایید زدند. نام این پدیده را اقتصاد مبتنی بر توجه گذاشته‌اند که تعریفش این است: "اقتصاد مبتنی بر توجه توصیف کننده‌ی حوزه‌ی تجاری‌ای است که با جلب‌توجه مشتریان و بسته‌بندی و فروش ‌ان به تبلیغ‌کنندگان، کسب درآمد میکند." شرکت‌هایی که از این نوع اقتصاد در‌آمد‌زایی میکنند، تیمی از متخصصین را در اختیار دارند که با تحقیقات خود به دنبال نقطه ضعف‌های ما هستند تا هر چه بیشتر ما را به سمت چیزی که دوست دارند بکشانند. مثالی آورده شده است که ابتدا رنگ نوتیفیکیشن فیسبوک آبی بود ولی کسی چندان توجهی به آن نمیکرد تا اینکه پیشنهاد تغییر رنگ آن به قرمز داده شد و از آن موقع توجه به آن بسیار زیاد شد. همین دانستن اینکه رنگ قرمز بیش از هر رنگ دیگری توجه انسان را جلب میکند، یک مثال ساده است از اقدامات بسیار پیشرفته‌تر و پیچیده‌تری که این شرکت ها برای جلب توجه ما و درآمدزایی از آن استفاده میکنند. کتاب آن را اینگونه توصیف میکند:

ما در واقع وارد مسابقه‌ی تسلیحاتی نابرابری شده‌ایم که در آن فناوری‌های جدید به استقلال فردی‌مان تجاوز میکنند و با دقت هر چه بیشتر به شکار نقطه ضعف دیرینه‌ی مغز ما میپردازند و ما همچنان ساده‌انگارانه خیال میکنیم فقط مشغول ور رفتن با موهبت‌های رسیده از جانب خدایان خنگ و بی‌آزار فناوری هستیم.

 اما شاید بگویید خب طوری نیست؛ ما از خدمات خوب آن‌ها داریم استفاده میکنیم و آنها هم از آن درآمدزایی میکنند. مشکل چیست؟ اینجاست که نویسنده دلایل متعددی می‌آورد تا ثابت کند که هر چه از فضای مجازی کمتر استفاده کنیم، موفقیت و بهتره و لذت بیشتر نصیبمان خواهد شد.

دلایل به ظاهر چیزهای ساده‌ای هستند که ما هم میدانیم. ولی مشکل این است که معمولا فقط آن‌ها را میدانیم و به طور جدی به این که ‌راهی برای حل آن‌ها پیدا کنیم فکر نکرده‌ایم.

یکی از آن‌ها این است که گشت زدن در دنیای دیجیتال، ما را از فعالیت‌های ارزشمند دیگری که لذت بیشتری هم به ما میدهند محروم میکند. در کافه روبروی دوستی که چندین ماه است او را ندیده ایم نشسته‌ایم، ولی حواسمان به جواب دادن به پیام‌های کسی دیگر است. در سینما داریم فیلم تماشا میکنیم ولی بیشتر حواسمان به این است که دوستمان در استوری خود چه فعالیتی را به اشتراک گذاشته است و هزاران مثال دیگر. در واقع ابزار دیجیتال، از کیفیت فعالیت‌هایی که دوستشان داریم میکاهند.

دلیل دیگری که کتاب آورده مربوط به زمان است. تئوری در اقتصاد جدید وجود دارد که ثورو در کتاب "والدن" آن را مطرح کرده. او میگوید: " هزینه‌ی هر چیز، میزان زمانی است که من اسمش را عمر میگذارم؛ چیزی که باید آن را فورا یا در طولانی مدت با چیزی که میخواهید معاوضه  کنید." تا قبل از این در اقتصاد، هزینه‌ی هر چیزی را معادل پولی که برای آن صرف میشود میدانستند اما ثورو گفت که عوامل مهم‌تری نیز وجود دارد. زمانی که ما از عمرمان صرف فعالیتی میکنیم و هیچ‌گاه نیز بازنمی‌گردد، اگر ارزشش بیشتر از پولی که برای آن صرف میکنیم نباشد، کمتر نیست. حال به این فکر کنید که ما چقدر از عمر خود را صرف اسکرول کردن صفحه‌ی موبایل خود و در جست‌و‌جوی چیزهای به دردنخوری میکنیم که به هیچ‌وجه ارزش این حجم از زمان را ندارند.

دلیل دیگری که مطرح شده، شاید جنسش کمی متفاوت‌تر از قبلی‌ها باشد. این استدلال میگوید که استفاده‌ی درست و اگاهانه از فناوری لذت بخش است. اینکه ما نیز بتوانیم مانند هر شخص دیگری به استفاده‌ی افراطی از دنیای دیجیتال بپردازیم ولی به طور ارادی این کار را نکنیم و مسیر دیگری را برای زندگی خود انتخاب کنیم، در مغز ما به عنوان فعالیتی ارزشمند قلمداد میشود و از این کار لذت میبریم.

همچنین یک دلیل بسیار مهم دیگر این است که ذهن ما طوری ساخته نشده است که همیشه آماده‌ی هجوم گسترده‌ی اطلاعات و داده‌ها باشد. گاهی باید همه چیز را کنار بگذاریم و فقط به ذهنمان فرصت بدهیم که در این دنیای پرهیاهو کمی استراحت کند و از همه‌ی اخبار و جنجال‌ها فاصله بگیرد.

حال بر فرض اینکه شما متقاعد شده باشید که باید بازنگری در سبک زندگی خود انجام بدهید، احتمالا این سوال برایتان پیش آمده که حال باید چه کنیم؟ چگونه این عادت‌ها و رفتارهایی که کتاب حتی آن‌ها را به تیک‌های عصبی و گاه رفتارهای اعتیادآور تشبیه کرده را ترک کنیم؟ کتاب پاسخ داده است: با فلسفه‌ای به نام مینیمالیسم دیجیتال.

نویسنده گفته است که تغییرات کوچک برای حل مشکلات بزرگ ما در ارتباط با فناوری کافی نیست. چرا؟ به سبب همان جاذبه‌ی مهندسی‌شده ی اقتصاد مبتنی بر توجه کاربر و همچنین عدم راحتی ناشی از کنار گذاشتن راحت طلبی ما. طبق گفته‌ی نویسنده این عوامل آنقدر سرعت ما را کاهش میدهند تا بالاخره تا خط شروع عقب نشینی میکنیم. احتمالا شما نیز این تجربه را داشتید که سعی کرده‌اید با روش‌های موجود در اینترنت کمی از این فناوری‌ها دوری کنید. روش‌هایی مثل گذاشتن موبایل در جایی دور از خودتان یا غیرفعال کردن صدای پیام‌ها و غیره. ولی احتمالا برای شما نیز نتیجه مانند اکثر افراد چندان رضایت‌بخش نبوده و بعد از مدتی عمل کردن به آن‌ها، باز به رفتار خود بازگشته‌اید. حال در این‌ جا فلسفه‌ای مطرح شده است که به ما راه این تغییر بزرگ را نشان میدهد؛ یعنی مینیمالیسم دیجیتال.

در یک تعریف کلی که کتاب برای آن بیان کرده، مینیمالیسم دیجیتال فلسفه‌ای است که با آن زمانتان در فضای مجازی را روی تعداد کمی فعالیت به دقت انتخاب‌شده و محدود متمرکز میکنید. فعالیت‌هایی که کاملا از چیزهایی که برای شما ارزشمند هستند پشتیبانی میکنند و باعث میشوند با رضایت تمام بقیه‌ی چیزها را کنار بگذارید. مینیمالیست‌های دیجیتالی که از این فلسفه استفاده میکنند، همواره با خودشان نکات منفی و مثبت استفاده از یک نرم‌افزار را سبک سنگین میکنند. اگر برنامه یا ابزار جدیدی کوچیک ترین مزاحمتی ایجاد کند یا تمرکز را به هم بزند، مینیمالیست به سرعت بی‌خیال آن میشود. همچنین اگر برنامه‌ای در راستای چیزی باشد که برای فرد ارزش دارد، باز هم از یک امتحان سخت عبور میکند: آیا استفاده از آن فناوری بهترین روش برای پشتیبانی از آن ارزش است یا نه؟ اگر جواب منفی باشد، فرد تلاش میکند آن را بهینه سازی کند یا دنبال گزینه‌ی بهتری باشد.

حال کتاب برای عمل به این فلسفه دستورالعملی را ارائه کرده است که اولین گام برای آن، یک پاکسازی دیجیتال است. دوره‌ای که هنگامی که نویسنده آن را اجرا کرد، حدود 1600 نفر در آن شرکت کردند و به گفته‌ی شرکت‌کنندگان، اثرات بسیار مفیدی بر آن‌ها داشته است. این فرآیند پاکسازی که همان قسمت چالش هم هست، دارای سه مرحله به شرح زیر است:

1- یک دوره‌ی سی روزه را در نظر بگیرید و در استفاده‌ از فناوری‌هایی که در زندگی‌‌تان ضروری نبوده و اختیاری هستند، تعطیلی موقتی ایجاد کنید.

2- طی این وقفه‌ی سی روزه، فعالیت‌ها و رفتارهایی که در شما حس رضایت ایجاد میکنند و برایتان معنا و مفهوم دارند، بررسی و کشف کنید.

3-در پایان این دوره، فناوری‌های اختیاری را به زندگی‌تان یرگردانید و از یک فهرست خالی شروع کنید. برای هر فناوری‌ که مجددا وارد زندگیتان میکنید، ارزشی را که به زندگی شما وارد میکند تعیین کرده و مشخص کنید که چطور میتوان به شکلی از آن استفاده کرد که مقدار این ارزش را به حداکثر برساند.

در ادامه راهنمایی‌هایی که کتاب برای هر بخش گفته است و ممکن است درباره‌اش سوال داشته باشید را می‌آورم و بعد هم تمام :)

گام اول: احتمالا اولین سوالی که در مورد این مرحله پیش می‌آید، این است که کدام فناوری‌ها اختیاری حساب می‌شوند؟ بهتر است اول برویم سراغ تعریف فناوری در این کار. منظور از فناوری همه‌ی وب‌سایت‌ها، برنامه ‌ها و ابزارهای دیجیتالی است که از طریق صفحه‌نمایش کامپیوتر یا گوشی همراه به منظور سرگرمی، اطلاع‌رسانی و یا برای برقراری ارتباط استفاده می‌شوند. پس از شناسایی فناوری‌هایی که استفاده میکنید، نوبت به فیلتر کردن آن‌ها به منظور حذف فناوری‌های اختیاری است. شیوه‌ای که نویسنده گفته این است که فناوری اختیاری است، مگر این که حذف موقت آن به طور قابل‌توجهی فعالیت‌های روزانه‌ی زندگی حرفه‌ای یا شخصی شما را مختل کند یا به آن آسیب برساند. پس دسته‌ای که شامل این فناوری‌ها می‌شوند را به مدت سی روز کنار میگذارید. ولی دسته‌ای هم هستند که ما واقعا به آن‌ها نیاز داریم، مثلا شبکه اجتماعی که از طریق آن از کارهای دانشگاه یا مدرسه‌مان مطلع می‌شویم و غیره. برای این دسته باید زمانی از روز را مشخص کنید تا بدانید دقیقا کِی و چگونه میتوانید از آن‌ها فقط برای امور ضروری استفاده کنید. خواهید دید که در طول این دوره مدت زمانی که شما قبلا فکر میکردید مربوط به انجام کارهای ضروریتان است، بسیار کاهش می‌یابد.

گام دوم: گام بعدی پیروی از این قواعد به مدت سی روز است. قطعا در اوایل دوره زندگی بدون فناوری‌های اختیاری بسیار سخت خواهد بود. زیرا به گفته‌ی کتاب ذهن ما انتظارات مشخصی برای حوا‌س‌پرتی دارد و در این مدت این انتظارها برآورده نمی‌شوند. با این حال طبق تجربه‌ی گروه شرکت‌کننده، این سختی بعد از یکی دو هفته از بین می‌رود. شاید در مورد لزوم این دوره بپرسید که جوابی که کتاب داده است این است که بدون شفافیت ذهنی‌ای که این دوره‌ی پاکسازی ایجاد میکند، کشش اعتیاد‌آور این فناوری‌ها جلوی تصمیمات درست را خواهد گرفت. همچنین این دوره باعث می‌شود که شما مجددا فعالیت‌هایی که برایتان لذت‌بخش هستند را شناسایی کنید و بعد از دوره هم آن‌ها را انجام دهید. تجربه‌ی بروک، یکی از کسانی که در این دوره شرکت کرده است جالب است:

سی‌ویک روز دور شدن از چیزها چشمم رو به روی واقعیت باز کرد، باعث شد که بفهمم توی این مدت چه چیزهایی از دست دادم. حالا که اینجا ایستادم و از بیرون به این موضوع نگاه میکنم، میبینم این دنیا چیزهای خیلی بهتری برای پیشکش کردن داره.

 

اما موفقیت در طی کردن این دوره ممکن نیست مگر اینکه شما فضاهای خالی که بر اثر ترک فناوری‌های اختیاری به وجود آمده است را با فعالیت‌هایی جذاب پر کنید و البته گفته است که در اصل پیدا کردن فعالیت‌هایی که دوست داریم به عهده‌ی خودمان است.

گام سوم: اهمیت این گام کمتر از گام‌های قبلی نیست. گاهی کسانی که این دوره را میگذرانند، پس از سی روز دوباره به همان عادت‌ها و زندگی قبلی خود بازمی‌گردند که این کار اشتباه است. هنگام بازگرداندن فناوری‌ها به زندگی خود، شما باید این سوال را در مورد هر فناوری بپرسید که: آیا این فناوری به طور مستقیم از چیزی که عمیقا برای آن ارزش قائل هستم پشتیبانی میکند؟ اگر دیدید که برای بعضی کارها راه‌های بهتری نسبت به استفاده از یک فناوری دیجیتال وجود دارد، آن راه‌ها را انتخاب کنید. اگر قرار است از وضعیت دوستتان با خبر بشید، میتونید به‌جای اینکه استوری اون رو چک کنید، یک تماس پنج دقیقه‌ای با او داشته باشید. همچنین همانطور که در گام اول گفتم، میتوانید در استفاده از برخی فناوری‌ها محدودیت اعمال کنید. مثلا با خودتان قرار بگذارید که من هر شب یک ربع تمام پیام‌های تلگرامم را چک میکنم(مطمئن باشید بیشتر طول نمیکشه) به جای اینکه کل روز سی بار گوشی خود را در انتظار رسیدن یک پیام چک کنید.

سخن نهایی: اول تشکر میکنم از کسایی که پستی به این طولانی‌ای را خواندند :) 

دوم اینکه پیشنهاد میکنم به نوشته‌ی من اکتفا نکنید و کتاب را بخوانید. من تا جای ممکن سعی کردم از شاخ و برگ کتاب بزنم و فقط ایده‌ی اصلی کتاب را در اینجا قرار دهم ولی با خواندن کتاب، قطعا بیشتر متقاعد خواهید شد که چرا ما نیاز به کم کردن نقش فناوری‌های جدید در زندگی خود داریم.

سوم اینکه خودم این دوره را از اول هفته‌‌ی دیگر شروع خواهم کرد ولی اگر کسی از شما خواست که در این چالش شرکت کند، میتواند کمی دیرتر هم شروع کند. از کسانی که دوست دارند این کار را انجام بدهند تقاضا میکنم که در کامنت‌ها بگن و البته فکر میکنم همین که بدانیم کسان دیگری هم این کار را همزمان با ما انجام میدهند خود مایه‌ی دلگرمیست. :)

و در آخر همانطور که اول پست گفتم، با توجه به سختی این چالش، از کسی به طور خاص دعوت نمیکنم و همه‌ی شما دعوتید! :)

 

  • پرهام ‌
  • پنجشنبه ۲۱ فروردين ۹۹

10 کاری که قبل از مرگم باید انجام بدم...

1- پدر و مادرم ازم راضی باشند.

2- خدا رو بشناسم.

3- خودم رو بشناسم، بفهمم به کدوم سمت باید برم و عمرمو الکی هدر ندم.

4- قبل از اینکه بمیرم تجربه‌ی نگه‌داری از یه گربه رو داشته باشم :))

5- قبل از مردنم یه بار پاریسو ببینم :)

6- اسپانیایی رو یاد بگیرم.

7- عادت‌های چرت و به‌ درد نخورمو ترک کنم.

8- توی اپیزود اول one strange rock که مهناز معرفیش کرد و بسیار هم پیشنهاد میشه، کریس هادفیلد میگه: "واقعا آرزو میکنم که هر کسی بتونه جهانو اون طوری که من شانس دیدنشو داشتم ببینه." و خب آرزو بر جوانان عیب نیست :)

9- بتونم کتابایی که توی لیستم هستند رو بخونم :)

10- درصد بسیار کمی از مردم بعد از مردنشون هم به خاطر کار بزرگی که کردن اسمشون به جا میمونه و میشن اینشتین، گالیله، داروین و.... نمیگم که حتما یکی از این‌ها بشم، ولی امیدوارم در این جهت تا حد توانم تلاش کنم :)


تشکر از رفیق نیمه راه برای درست کردن چالش. و ای کسانی که پستو میخونید، همه دعوتید به نوشتن :)

  • پرهام ‌
  • دوشنبه ۱۸ فروردين ۹۹

una mattina

بشنوید، ببینید و زندگی کنید روایت لودوویکو رو که همیشه هر وقت حالم خوب نیست، این ویدیو تنها آرام‌کننده‌ی منه :)

+ استفاده از هندزفیری و گذاشتن کیفیت روی 720 برای لذت هرچه بیشتر توصیه می‌شود.

https://www.youtube.com/watch?v=MPlkHxFA-Qg

  • پرهام ‌
  • پنجشنبه ۱۴ فروردين ۹۹

قرنطینه، گربه و این حرف‌ها!

روبروی خونمون، یه خونه‌ای هست که پنجره‌های اتاق‌هاش رو به کوچه هست. حدود سه ماه پیش بود که وقتی داشتیم از خونه بیرون میرفتیم، دیدیم که دو تا گربه، یکی سیاه و اون یکی سفید، به طرز برگ‌ریزون و عجیبی عین ما آدم‌ها، ایستادن و دستشونو گذاشتن لب پنجره و دارن کوچه رو نگاه میکنن. از اون موقع تا حالا تقریبا نصف روزو اون‌ها در این حالت هستن و خیلی‌خوب به رفت‌وآمد‌های کوچه نظارت دارن و احتمالا موارد مشکوک رو هم گزارش میدن!:دی

دیروز به فکرم رسید که یه بار که اون سفیده بیرونه(چون سفیده خیلی خوشگل‌تره:)) برم پایین پنجره و وقتی داره نگاه میکنه به دوربین یه سلفی خوشگل باهاش بگیرم. پس هر نیم ساعتی چک میکردم ببینم اومده یا نه ولی گویا متوجه اهداف شوم من شده بوده چون دیروز بر خلاف معمول یه بارم بیرون نیومد :|

امروزم تا عصر تشریف نیاورد تا این‌که وقتی خیلی ناامید یه نگاه انداختم، دیدم بالاخره اومده. موبایلو برداشتم و انقدر ذوق داشتم که یادم رفت نباید بدوم و تا رسیدم زیر پنجره شیرجه زد توی اتاق :| 

خلاصه که دعا کنید بالاخره افتخار یه عکسو بهم بده :)))

+ شایعاتی هست که این دو گربه خودشون صاحب‌خونه هستند. امیدواریم هر چه سریع‌تر اطلاعات بیشتری در مورد صحت این خبر به دستمون برسه :))

+ در این روزهای کرونایی و قرنطینه، گویا حوصله‌ی گربه‌ها هم سر رفته و اقدام به انجام حرکات آکروباتیک بر روی لبه‌ی پنجره کرده‌اند. به این شکل:

  • پرهام ‌
  • جمعه ۸ فروردين ۹۹

the science of deduction

خب، از کجا شروع کنم؟

من هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت فکر نمیکردم مکانی توی ذهنم بتونه با هاگوارتز رقابت کنه. هاگوارتز با اون سرسرای بزرگش، با اون لوسترای عظیم، خوابگاه گریفیندور و... و البته هیچ وقت فکر نمیکردم دوستی‌ای توی ذهنم بتونه با دوستی هری و رون و هرماینی رقابت کنه. هیچوقت. اما؛ یه سریال باعث شد نظرم عوض بشه.

به خودم قول داده بودم هیچ‌وقت سراغ سریالی نرم. چرا؟ صادقانه بگم؛ من جنبه‌ی سریال دیدن ندارم. یعنی یا نباید ببینم یا اینکه خودمو باهاش خفه کنم و خب توی ایام مدرسه قطعا راه اول بهتره. اما تعطیلی مدارس باعث شد به این فکر بیفتم که خوبه توی این مدت یه سریال ببینم. رفتم سراغ بهترین سریال های IMDB، و لیستو نگاه کردم. Game Of Thrones، Breaking bad و چندتای دیگه ولی هیچ کدوم نظرمو جلب نکرد تا رسیدم به Sherlock. همیشه عاشق سریال و کتابای جنایی بودم پس فهمیدم چیزی که دنبالش بودم همینه. پنج روز پیش شروعش کردم و خدایا، کل این پنج روز من با شرلوک و جان گذشت. من کل این پنج روزو توی 221B Baker Street گذروندم. و همونقدر که سالن گریفیندور منو جذب خودش کرد، یه خونه‌‌ی کوچیک با کاغذ‌دیواری دو رنگ و یه ایموجی زرد تیرخورده روش هم کرد. و همونطور که من دوستیو از هری و رون و هرماینی یاد گرفتم، از شرلوک و جان واتسون هم یاد گرفتم. با این سریال گریه کردم، خندیدم، گاهی از استرس قلبم نزدیک بود بایسته و هر احساس منطقی و غیرمنطقی رو تجربه کردم. چیز زیادی ندارم بگم دیگه، ببینید حتما این شاهکارو! حتما!!

پ.ن: یکی از عجایب این سریال، موسیقی‌های متنشه و به خصوص موسیقی اصلی. یه ملودی به شدت ساده ولی در عین حال انقدر جذاب و هماهنگ که شناسنامه‌ی این سریال شده.

  • پرهام ‌
  • جمعه ۱۶ اسفند ۹۸

36

همیشه تصورم این بوده که باید حتما یه حرف خاصی داشته باشم که پست بذارم یا اتفاق خاصی افتاده باشه یا یه همچین چیزایی. ولی امروز نشستم با خودم حرف زدم، دیدم هدف من از وبلاگ نوشتن این نبوده. اینجا قرار بود جایی باشه که هری خط‌خطیاش رو نگه میداره تا بعدا اگه زنده بود بیاد و ببینه بهش چه‌جوری میگذشته نه اینکه یه ماه یه بار یه چیزی بنویسه و بره.

پس، ازین به بعد بیشتر خواهم نوشت، شاید خیلی بیشتر الان. تا بمونه برای سال‌های بعد. سال‌هایی که امیدوارم خیلی بهتر از امسال باشه. شاید حتی اون طوری که یاس میگه: 

همه چی مثل قبل، خوبِ خوب میشه و غما دور میشن و دلامون، نزدیکتر از قبل به هم! :)

  • پرهام ‌
  • دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸

در باب مرگ

چند وقتی میشه که توی ذهنم هست مطلبی در مورد مرگ و به طور خاص ترس از مرگ بنویسم. شاید اولین بار چهار پنج ماه پیش بود که به این فکر افتادم ولی از طرفی به سبب مشغله و درس زیاد و از طرفی دیگر به خاطر خاص بودن موضوع، تصمیم گرفتم که نوشتن این مطلبو به زمانی دیگر موکول کنم. گذشت تا اینکه حدود دو هفته ی پیش به ذهنم رسید که چرا در این مورد از نظرات دیگران کمک نگیرم؟ و این پست حاصل این جرقه ی ذهنی هست. در طول پست کامنت هایی آورده شده که در جواب این پرسش من که: "آیا از مرگ میترسی؟ و دلیل جوابت؟" هستند. هایلایت شدن اسم برخی افراد صرفا برای این است که اگر خواستید بتوانید با کلیک بر روی نامشان، سری به وبلاگشان بزنید. امیدوارم که از این پست خوشتون بیاد :) 

مرگ، تنها چیزیه که از اول زندگی میتوان برای هر انسانی پیش‌بینی کرد و جزو قطعیات زندگی ما انسان ها به شمار میره. با این حال در طول زندگی چند میلیون سال زندگی انسان بر روی این کره‌ی خاکی، هیچگاه پرده از این راز مبهم برداشته نشده است که ماهیت آن چیست؟ آیا به راستی مرگ پایان همه چیز است؟ یا نه؛ پس از مرگ حیاتی در جایی دیگر و به شکلی دیگر وجود خواهد داشت. در واقع این پدیده، جزو آن دسته از مواردی است که با وجود تلاش بسیار انسان ها برای شناخت آن، چندان پیشرفتی در این مدت زمان طولانی حاصل نشده است و همچنان برای ما چیزی ناشناخته است. این صفت، یعنی ناشناخته بودن آن، موجب احساسات مختلفی در انسان‌ها نسبت به آن شده است ولی شاید بتوان گفت مهم‌ترین آن‌ها، ترس است. میتوان آن را تا حد زیادی به تاریکی تشبیه کرد. تا به حال فکر کرده اید که دلیل اصلی ترس کودکان و بعضا بزرگ‌ترها از تاریکی چیست؟ شاید بتوان گفت جواب اصلی این پرسش، ترس انسان از ناشناخته‌هایی است که در دل تاریکی نهفته است. و به همین صورت میتوان گفت که ترس آدمی از مرگ نیز، در واقع ترس از ماهیت ناشناخته‌ و مبهم آن است. در دو پاسخ اول به پرسش، به این نکته اشاره شده است که آن‌ها را با هم میخوانیم:

الهه:

از مرگ می‌ترسم. تعلیمات وهم‌انگیز دینی را هم که کنار بگذاریم، مرگ ناشناخته است و ترس از ناشناخته غریزی است. اما مرگ حکمی است که از اولین لحظه‌ی زندگی به پیشانی ما خورده. قبولش کرده‌ام. میدانم که آمدنی است. امیدوارم در مواجهه با مرگ ترس بر منطق پیروز نشود :) امیدوارم منطقی و شجاعانه با مرگ برخورد کنم. 

 محمد:

فکر کنم هر کس بگه از مرگ نمی‌ترسم هم خیلی واقع بینانه نگفته. البته سطح ترس از مرگ متفاوته. یه عده زندگیشونو تحت تاثیر میذاره. در این حد نه. چون اونطوری هر لحظه باید به فکرش باشی یا بخوای کاری کنی که بتونی ازش فرار کنی. ولی چون یه چیز ناشناخته است و خبر موثقی از بعدش نداریم، قاعدتا ترس هم داره.

همچنین جی کی رولینگ، نویسنده‌ی مجموعه‌ هری پاتر، در قالب شخصیت دامبلدور به خوبی به این قضیه اشاره کرده:

It is the unknown we fear when we look upon Death and Darkness. Nothing more! 

J.k.Rowling

اما غیر از ناشناخته های مرگ، دلایل دیگری هم موجب ترس ما از مرگ می‌شود. یکی از آن‌ها، ناراحتی عزیزان و دوست‌دارانمان پس از مرگ ما است. هنگام اندیشیدن به مرگ، یکی از اولین چیزهایی که به ذهنمان می‌رسد این است که همان‌طور که ما از مرگ نزدیکانمان بسیار ناراحت میشویم، مرگ ما نیز موجب ناراحتی آن ها خواهد شد و چه بسا کسانی مانند پدر و مادر،خواهر و برادر، همسر و دوستان نزدیکمان این غم را تا آخر زندگی همراه خود داشته باشند و این باعث ترس ما از مرگ می‌شود. در دو پاسخ دیگری که دریافت کردم، به این مسئله اشاره شده بود:

ندا:

اگه ازم بپرسی و بخوام در این لحظه بهت بگم، میگم نه نمیترسم، با شرایط الانم. مثلا شاید اگه بچه داشتم، حتی این سوالو در لحظه متفاوت جواب میدادم.
ولی از یه طرف هم مثل روز برام روشنه که هیچ آدمی نیست ک وقتی در موقعیت مردن قرار بگیره، ترس وجودشو نگیره.
پس قطعا وقتی میگم نمیترسم از روی ناآگاهی و درک نکردن و تجربه نکردنشه.
تنها چیزی که الان مرگ منو میترسونه وجود مامانمه. چون همیشه معتقدم حق هیچ مامان بابایی دیدن مرگ بچه‌ش نیست، این تنها ترسمه. 

مصطفی قائمی:

برای خودم نمی‌ترسم؛
که از آقای معلم(منظورش آقای شعبانعلی هست) یاد گرفتم دردناکیِ مرگ برای اطرافیان‌مونه. خودمون می‌ریم، اما بقیه می‌مونن با نبودِ ما. ولی برای عیال می‌ترسم؛ که چه خواهد کرد. ولی شمس لنگرودی یه چیز جالب گفته:
"آیا کسی آن‌قدر دوستت دارد که از جهان نترسی"؟ که من می‌تونم بگم آره.

یکی دیگر از موضوعاتی که باعث نگرانی ما میشود، این است که قبل از اینکه به اهداف و برنامه‌هایی که برای خود تعیین کرده و در جهت رسیدن به آن‌ها تلاش میکنیم برسیم، دست مرگ یقه‌ی ما را بگیرد و مانع آن شود. لازمه که ذکر کنم این دغدغه رو همانطور که میتوان هم حدس زد، افرادی با سنین پایین‌تر از موارد بالا مطرح کرده‌اند و شاید بتوان گفت با مرور زمان و رسیدن انسان به اهداف و رضایت نسبی که میخواهد، این دغدغه کمرنگ‌تر میشود. برویم و دو جواب که به این مورد اشاره کرده اند را بخوانیم:

چارلی:

راستش فکر می‌کنم دروغ باشه اگر بگم که نمی‌ترسم. یعنی وحشت ندارم از مردن، ولی خب دوست هم ندارم که بمیرم D: فکر می‌کنم این نوعی ترس حساب بشه به‌ هرحال.
فکر می‌کنم دلیل اصلیش هم حسرت باشه. اینکه با مردن فرصت خیلی از تجربه‌ها و کارها از من گرفته می‌شه. حالا صرف‌نظر از اینکه آیا اصلا اون‌طرف چیزی هست یا نه.

نئو تد: 

خیلی بستگی داره جداً. الان آره. ولی ترسم بخاطر خود مرگ نیست، بخاطر عدم وجود خودم برای رسیدن به آینده و اهدافمه. ولی بطور کلی از اینکه بمیرم، فارغ از همه‌ی مسائل نه. نمی‌ترسم. حس می‌کنم اونور هیجان‌انگیزتر باشه.
اینور خیلی کسل‌کننده و کثیف و ناامیدکننده‌ داره میشه.

خب، دیگه فکر کنم به اندازه ی کافی به دلایل ما برای ترس از مرگ پرداختیم. ولی حالا به این سوال میرسیم که: آیا میشه تا حدی ترسمان را از مرگ کم کنیم؟ و اگر بله، چگونه؟

افراد زیادی در طول تاریخ راه‌هایی برای این کار پیشنهاد کرده‌اند. شاید یکی از مهم‌ترین راه‌ها، ایمان به زندگی پس از مرگ باشد. در اکثر دین‌ها، هر چند به طرق مختلف، ایمان به زندگی پس از مرگ دیده می‌شود. این فکر که مرگ ما، در واقع فقط مرگی جسمی خواهد بود و حیات روح ما پس از مرگ نیز ادامه خواهد داشت، قطعا باعث دلگرمی‌ما می‌شود. کامنت محمد را در این‌باره می‌خوانیم:

مطمئنا(ایمان به زندگی پس از مرگ) موثره. البته فکر کردن به این که ممکنه واسه ی کارامون اون دنیا هم بریم توی جهنم، شاید اثر معکوس بذاره. ولی اگه به دید برگشتن به جایی باشه که ازش اومدی، مسلما ترسو خیلی کمتر میکنه.

و یه نقل‌قول زیبا در این باره از بلیز پاسکال که از دید متفاوتی به این قضیه نگاه میکنه:

If I believe in God and life after death and you do not, and if there is no God, we both lose when we die. However, if there is a God, you still lose and I gain everything.

Blaise Pascal

 و شاید یک راه دیگر برای اینکه راحت‌تر بتوانیم با مرگ روبرو شویم؛ صرفا به یاد داشتن این باشد که این واقعه، سرنوشت همه‌ی ما انسان‌ها خواهد بود و آن را به عنوان بخشی از زندگیمان بپذیریم. راه‌حلی که با وجود ساده بودنش، میتواند بسیار موثر باشد. 

نظر آقای احمد شربیانی که اگه گودریدزی باشید احتمال زیاد با ایشون آشنا هستید رو با هم میخوانیم که مختصر و مفید جواب داده اند:

از مرگ نمی‌ترسم. چرا باید از چیزی که برای همه رخ خواهد داد بترسم؟ زندگی خیلی هم دندانگیر نیست.

و نقل قولی از هاروکی موراکامی در این باره:

Death is not opposite of life, but a part of it.

Haruki Murakami

و این نقل‌قول از آلبرت اینشتین:

I learned to take death as an old debt that sooner or later should be paid.

Albert Einstein

 و دیگه میرسیم به آخرای پست. در طول این دو هفته که در حال جمع آوری نظرات و نقل‌قول‌ها در این باره بودم، خیلی چیزها یاد گرفتم و از وقتی که برای نوشتن این پست گذاشتم لذت بردم. 

ولی این پست فقط محدود به این نظرات نخواهد شد. چرا؟ چون ازتون میخوام که شما هم نظرتون را در این‌باره کامنت کنید. قطعا هری از خواندن نظر شما درباره‌ی این قضیه چیزهای زیادی یاد خواهد گرفت. ممنون از همه‌ی شما :)

 

  • پرهام ‌
  • پنجشنبه ۸ اسفند ۹۸

حالا یکم استراحت!

بالاخره و بعد از حدود یک ماه‌ و نیم امتحانا تموم شد و واقعا آخیش! حس میکنم یکم دیگه ادامه پیدا میکرد میرفتم توی یه همچین صفحه هایی :))

I-چهارشنبه میخواستم خوندن واسه ی امتحان شنبه رو شروع کنم ولی بعد مدرسه دیدم کلا انرژی نمونده برام. پس با دوستم بر آن شدیم که اول توی فست فود نزدیک مدرسمون یه هات‌داگ بزنیم و بعدم بریم گیم‌نت و چهار ساعت خودمونو با بازی خفه کنیم و قشنگ منافذ تفریح بدنم بعد از یه ماه باز شد :))

 نتیجه‌ی این کار این شد که جمعه صبح در حالیکه همه ی خانواده رفته بودن پیست، من نشسته بودم تو خونه و واسه ی امتحان حسابان و عربی امروز میخوندم. البته خودتون هم احتمالا میدونید که رفتن خونه ی مادربزرگ از یه صبح تا شب به هیچ وجه نمیتونه خاطره ی بدی به جا بگذاره؛ برنج و مرغ، آب پرتغال، نسکافه، چیپس و... از جمله چیزهایی بود که مادربزرگ تو طول روز بهم خوراندند و فکر کنم کمبود انرژی این یه ماه جبران شد برام :))

II-امتحانا رو خوب دادم، نه در حد ایده‌آل خل وضع گونه ای که خودم همیشه مد نظر دارم ولی بدم نشد و امیدوارم که زود کارنامه بدن. به هیچ وجه از منتظر موندن برای کارنامه خوشم نمیاد. 

III- راستش برنامم این بود که توی امتحانا کتاب نخونم ولی از یه هفته پیش استارت نفرتی که میکاری رو زدم و البته فعلا تا تموم شدن کتاب و ثبتش توی گودریدز نظرمو پیش خودم نگه میدارم D:

IV- حالا اول امتحانا فقط همینو کم داشتیم که آلبوم بی‌نام چاووشی هم منتشر بشه تا سر همه ی امتحانا نوای "بس در طلبت، کوشش بی فایده کردیم    چون طفل دوان، در پی گنجشک پریده"تو گوشمون پلی بشه :| 

همینجا موضعمو در مورد آلبوم هم بیان کنم: سه قطعه ی درخشان داره البوم. عقل و خرد، چنگ، گنچشک پریده. بقیه‌ی آهنگا رو در حد محسن چاووشی که میشناسیم ندیدم. همچنین به هیچ وجه دلیل اصرار پافشاری چاووشی برای همکاری نکردن با آهنگسازای دیگه و خودکفایی در تولید موزیک کارهاشو نمیفهمم. در اکثر ترک ها میشه ملودی های تکراری رو به راحتی تشخیص داد :/

V- شما چه خبر؟ :)

  • پرهام ‌
  • شنبه ۵ بهمن ۹۸

Strike

از وقتی یادم میاد‌ عاشق کتابا و فیلما و کارتون های ماجراجویی و جنایی بودم. خیلی زودتر از سنی که باید پوآرو و خانم مارپل میدیدم و کتابای آگاتا کریستیو میخوندم. همون جوری که هنوز هم عاشق کتاباشم و سعی میکنم سالی یکی دوتاش رو بخونم. خلاصه من عاشق فیلم و کتاب جنایی، سال قبل یه هفته مونده به عید برای خرید کتاب دست خودمو گرفتم و رفتم شهر کتاب چهارباغ. داشتم دنبال کتاب برای عیدی دادن به اقوام میگشتم که چشمم به عکس رولینگ روی قطع یکی از کتابا خورد. رفتم جلوتر و دقیق‌تر دیدم؛ "آوای فاخته". مسئول قفسه ها کنارم بود. ازش پرسیدم چیه جریان این کتاب؟ مگه رولینگ غیر پاتر هم چیزی نوشته. گفت که این اولین کتاب از سری کتاب‌های جناییش هست. گفت که تا الان سه جلدش تو ایران چاپ شده و هر جلد از قبلی بهتره و گفت که اگه علاقه به کتاب جنایی دارم توی خریدنشون شک نکنم. و این شد که با آوای فاخته اومدم خونه و گذاشتمش تو کتابخونه و با خودم گفتم هر وقت اون دو جلدو هم گرفتم میفتم به جونش. بالاخره تابستون یه عزیزی لطف کرد و اون دو جلدو برام هدیه خرید و منم بلافلاصله شروع کردم به خوندن و پسر؛ خیلی خوب بود. تمومش کردم رفتم سراغ جلد بعد و بعد هم جلد بعد و هر بار عالی تر میشد. کاملا میشد پخته شدن تدریجی قلم رولینگو توی این ژانر حس کرد و کتاب آخر "رد پای شیطان" فوق‌العاده بود.

اما از چی کتابا خوشم اومد؟

راستش من از این که کریستی توی کتاباش اینقدر روی جزئیات تاکید کرده خیلی خوشم میاد و جالبیش اینه که اکثر جزئیات در آخر داستان در حل معما نقش زیادی دارن و تونستم این ویژگی رو توی کتابای رولینگ هم به وضوح ببینم. همچنین یه نکته ای که توی این سری کتاب ها به نظرم حتی بهتر از کتابای کریستی بهش پرداخته شده ارتباط های بین اشخاص هست. رولینگ خیلی عالی با به وجود آوردن دو شخصیت اصلی و در کنارشون شخصیت های تعیین کننده تونسته همه ی ابعاد هر شخصیتو به تصویر بکشه. و کشش داستانی این کتاب ها هم جلد به جلد بهتر میشه تا جایی که توی جلد سوم نمیشه دیگه کتابو زمین گذاشت.

خلاصه، بعد از خوندن این سری کتاب فهمیدم که از روی کتاب ها تا الان سه قسمت سریال هم با همین نام ساخته شده. اون ها رو هم دیدم و به نظرم فوق العاده بود. انتخاب بازیگرها بسیار دقیق و سنجیده انجام شده و بازیگر نقش کورمون استرایک بازی فوق‌العاده درخشانی داشته.

خلاصه اگه به این ژانر علاقه دارید به نظرم این کتاب ها میتونند انتخاب خیلی خوبی باشند :)

  • پرهام ‌
  • شنبه ۷ دی ۹۸

نامه ای به پسر نداشته ام!

سلام. چطوری بابایی؟ فکر کنم خوب باشی، اونم بعد از این که رئال دیشب بارسا رو زد و تو در حالیکه جلوی تلویزیون رژه میرفتی و تیم منو مسخره میکردی، میگفتی که فردا باید بریم تا برات پیراهن رئالی که شرط بسته بودم اگه باختم برات میخرم رو بخریم. الان که اینو گفتم یاد پدربزرگت افتادم. بچه که بودم، تقریبا همسن تو، روی فینال یورو شرط بسته بودیم. قرار بود که اگر من بردم پدرم برام پیراهن بارسا رو بگیره و اگه اون برد هیچی. دقیقا هیچی! مثل الان که اگه من میبردم تو هیچی برام نمیخریدی و منم برام مهم نیست. شاید اونم مثل امشب دوست داشت تیم مورد علاقش ببازه تا بتونه پسرو با خریدن پیراهن تیم مورد علاقش خوشحال کنه. نمیدونم.

الان احتمالا توی اتاقت نشستی و داری نامه رو با هیجان زیادی میخونی چون صبح که میخواستم برم سر کار وقتی گفتم ظهر که میای یه نامه روی میزته، بازش کن و بخون، دل تو دلت نبود که  چی برات نوشتم. میخواستم بهت چند تا چیز کوچیک بگم، چند تا چیز کوچیک که میتونه زندگیتو بهتر کنه. ولی شرط داره، اونم اینکه بهش عمل کنی، یا حداقل سعی کنی بهش عمل کنی. این توصیه های کوچیک از راه دوری نیومده اند. پدربزرگ و مادربزرگت هم اینا رو بهم میگفتند و من هم تلاشمو کردم که انجامشون بدم ولی نه به اندازه ی کافی؛ ولی تو سعی کن بهشون عمل کنی. حداقل تا جای ممکن.

زندگی رو جدی نگیر. میدونم که تا حالا از چندین نفر شنیدی که دنیا ارزش فلان کارو نداره و... ولی منم بهت میگم؛شاید شنیدنش از دهن پدرت بیشتر تاثیر داشته باشه. دنیا ارزش اینو نداره که کسیو اذیت کنی و از خودت برنجونی. دنیا ارزش اینو نداری که غصه ی رنج دیدن خودت از بقیه رو هم بخوری. ناراحتت میکنن؟ روی اعصابت راه میرن؟ ولشون کن. اصلا مهم نیستند. بذار هر کاری دلشون میخواد بکنند. زندگیتو بکن و همیشه هم آماده ی معذرت خواهیشون باش. مطمئن باش خیلی وقتا این اونان که به سمتت برمگیردن و ازت میخوان که ببخشیشون.

این یکی خیلی مخصوص خودته. باور داشته باش شصت، هفتاد یا اگه خدا خیلی دوستت داشته باشه هشتاد سال دیگه از دنیا میری. پس حرص نخور و برای چیزی هم حرص نزن. تلاش کن، درس بخون، ولی برای خودت. برای اینکه از خوندنشون لذت ببری. اینکارو که بکنی با یه تیر دو نشون میزنی؛ هم خودت با درس خوندنت حال کردی و هم نمره هم خوب میاری. شاید بگی از کجا معلوم؟ من بهت قول میدم. مگه میشه با علاقه بخونی، کنه و بنه یه چیزیو در بیاری و نمره نیاری؟ مطمئن باش نه. ولی حتی اگه این وسط چند تا نمره هم خراب شد، با خودت بگو: به درک! باور کن که میلیون ها نفر قبل از تو زندگی کرده اند، و میلیاردها نمره کسب کردند و الان اصلا کسی یادش نیست که اون فرد حتی وجود داشته و یه روزی توی این کره ی خاکی زندگی میکرده؛ چه برسه به این که بخواد کسی نمرش رو یادش باشه. پس وقتی مدرسه یا  دانشگاه میری حال کن؛ با دوستات بگو و بخند و هر کاری که کسایی که تو سن تو هستند باید بکنند بکن و هیچ ترسی نداشته باش. 

شبا اگه دیدی که بین دوراهی گیر کردی که بشینم فوتبال ببینم یا فلان درس مزخرفو برای چندمین بار بخونم مبادا نمره ام کم بشه، بدون تردید کردن همون اولیو انتخاب کن. سعی کن کتاب بخونی. مطمئن باش که تا آخر عمرت هیچ دوستی باوفاتر از کتابات پیدا نمی‌کنی. دنبال دستیابی به اطلاعات از طریق دیدن مستند های تلویزیون و.. نباش. فایده نداره. به همون سرعتی که یادشون میگیری از یاد می‌بریشون. به جاش کتاب بخون. نه فقط علمی. همه چی بخون. رمان بخون؛ از قرار دادن خودت جای شخصیتای داستان یا تصور کردن صحنه به صحنه داستان لذت ببر و توی همشون غرق شو. 

دنبال علاقه ی خودت برو؛ هر قدر هم که شاید احمقانه به نظر برسه. کاری به اینکه کدوم شغل فعلا توی بورسه و کدوم شغل درآمدش بیشتره نداشته باش. مطمئن باش اگه کاری که دوست داری رو انجام بدی به پول و هر چیزی که برای گذران زندگیت میخوای میرسی. 

و آخر کار، قدر پدر و مادرت رو بدون. هیچ کس رو دلسوزتر و خیرخواه تر از اونا برای خودت پیدا نمیکنی. لازم نیست براشون کار خاصی بکنی؛ فقط سعی کن فرزند خوبی براشون باشی؛ فرزندی که هر وقت ازش یاد میکنن یه لبخند غرورآمیز روی لبشون بیاد.

همین. حالا میتونی بری و پیراهنتو از زیر تخت برداری ولی بدون که آخرش یه روزی میفهمی که توی انتخاب تیمت اشتباه کردی! :)

  • پرهام ‌
  • شنبه ۹ آذر ۹۸
عنوان وبلاگ نام کتابی از ایروینگ استون در مورد زندگی ون‌گوگ که با عنوان "شور زندگی" در ایران ترجمه شده.

 
موضوعات