در باب مرگ

چند وقتی میشه که توی ذهنم هست مطلبی در مورد مرگ و به طور خاص ترس از مرگ بنویسم. شاید اولین بار چهار پنج ماه پیش بود که به این فکر افتادم ولی از طرفی به سبب مشغله و درس زیاد و از طرفی دیگر به خاطر خاص بودن موضوع، تصمیم گرفتم که نوشتن این مطلبو به زمانی دیگر موکول کنم. گذشت تا اینکه حدود دو هفته ی پیش به ذهنم رسید که چرا در این مورد از نظرات دیگران کمک نگیرم؟ و این پست حاصل این جرقه ی ذهنی هست. در طول پست کامنت هایی آورده شده که در جواب این پرسش من که: "آیا از مرگ میترسی؟ و دلیل جوابت؟" هستند. هایلایت شدن اسم برخی افراد صرفا برای این است که اگر خواستید بتوانید با کلیک بر روی نامشان، سری به وبلاگشان بزنید. امیدوارم که از این پست خوشتون بیاد :) 

مرگ، تنها چیزیه که از اول زندگی میتوان برای هر انسانی پیش‌بینی کرد و جزو قطعیات زندگی ما انسان ها به شمار میره. با این حال در طول زندگی چند میلیون سال زندگی انسان بر روی این کره‌ی خاکی، هیچگاه پرده از این راز مبهم برداشته نشده است که ماهیت آن چیست؟ آیا به راستی مرگ پایان همه چیز است؟ یا نه؛ پس از مرگ حیاتی در جایی دیگر و به شکلی دیگر وجود خواهد داشت. در واقع این پدیده، جزو آن دسته از مواردی است که با وجود تلاش بسیار انسان ها برای شناخت آن، چندان پیشرفتی در این مدت زمان طولانی حاصل نشده است و همچنان برای ما چیزی ناشناخته است. این صفت، یعنی ناشناخته بودن آن، موجب احساسات مختلفی در انسان‌ها نسبت به آن شده است ولی شاید بتوان گفت مهم‌ترین آن‌ها، ترس است. میتوان آن را تا حد زیادی به تاریکی تشبیه کرد. تا به حال فکر کرده اید که دلیل اصلی ترس کودکان و بعضا بزرگ‌ترها از تاریکی چیست؟ شاید بتوان گفت جواب اصلی این پرسش، ترس انسان از ناشناخته‌هایی است که در دل تاریکی نهفته است. و به همین صورت میتوان گفت که ترس آدمی از مرگ نیز، در واقع ترس از ماهیت ناشناخته‌ و مبهم آن است. در دو پاسخ اول به پرسش، به این نکته اشاره شده است که آن‌ها را با هم میخوانیم:

الهه:

از مرگ می‌ترسم. تعلیمات وهم‌انگیز دینی را هم که کنار بگذاریم، مرگ ناشناخته است و ترس از ناشناخته غریزی است. اما مرگ حکمی است که از اولین لحظه‌ی زندگی به پیشانی ما خورده. قبولش کرده‌ام. میدانم که آمدنی است. امیدوارم در مواجهه با مرگ ترس بر منطق پیروز نشود :) امیدوارم منطقی و شجاعانه با مرگ برخورد کنم. 

 محمد:

فکر کنم هر کس بگه از مرگ نمی‌ترسم هم خیلی واقع بینانه نگفته. البته سطح ترس از مرگ متفاوته. یه عده زندگیشونو تحت تاثیر میذاره. در این حد نه. چون اونطوری هر لحظه باید به فکرش باشی یا بخوای کاری کنی که بتونی ازش فرار کنی. ولی چون یه چیز ناشناخته است و خبر موثقی از بعدش نداریم، قاعدتا ترس هم داره.

همچنین جی کی رولینگ، نویسنده‌ی مجموعه‌ هری پاتر، در قالب شخصیت دامبلدور به خوبی به این قضیه اشاره کرده:

It is the unknown we fear when we look upon Death and Darkness. Nothing more! 

J.k.Rowling

اما غیر از ناشناخته های مرگ، دلایل دیگری هم موجب ترس ما از مرگ می‌شود. یکی از آن‌ها، ناراحتی عزیزان و دوست‌دارانمان پس از مرگ ما است. هنگام اندیشیدن به مرگ، یکی از اولین چیزهایی که به ذهنمان می‌رسد این است که همان‌طور که ما از مرگ نزدیکانمان بسیار ناراحت میشویم، مرگ ما نیز موجب ناراحتی آن ها خواهد شد و چه بسا کسانی مانند پدر و مادر،خواهر و برادر، همسر و دوستان نزدیکمان این غم را تا آخر زندگی همراه خود داشته باشند و این باعث ترس ما از مرگ می‌شود. در دو پاسخ دیگری که دریافت کردم، به این مسئله اشاره شده بود:

ندا:

اگه ازم بپرسی و بخوام در این لحظه بهت بگم، میگم نه نمیترسم، با شرایط الانم. مثلا شاید اگه بچه داشتم، حتی این سوالو در لحظه متفاوت جواب میدادم.
ولی از یه طرف هم مثل روز برام روشنه که هیچ آدمی نیست ک وقتی در موقعیت مردن قرار بگیره، ترس وجودشو نگیره.
پس قطعا وقتی میگم نمیترسم از روی ناآگاهی و درک نکردن و تجربه نکردنشه.
تنها چیزی که الان مرگ منو میترسونه وجود مامانمه. چون همیشه معتقدم حق هیچ مامان بابایی دیدن مرگ بچه‌ش نیست، این تنها ترسمه. 

مصطفی قائمی:

برای خودم نمی‌ترسم؛
که از آقای معلم(منظورش آقای شعبانعلی هست) یاد گرفتم دردناکیِ مرگ برای اطرافیان‌مونه. خودمون می‌ریم، اما بقیه می‌مونن با نبودِ ما. ولی برای عیال می‌ترسم؛ که چه خواهد کرد. ولی شمس لنگرودی یه چیز جالب گفته:
"آیا کسی آن‌قدر دوستت دارد که از جهان نترسی"؟ که من می‌تونم بگم آره.

یکی دیگر از موضوعاتی که باعث نگرانی ما میشود، این است که قبل از اینکه به اهداف و برنامه‌هایی که برای خود تعیین کرده و در جهت رسیدن به آن‌ها تلاش میکنیم برسیم، دست مرگ یقه‌ی ما را بگیرد و مانع آن شود. لازمه که ذکر کنم این دغدغه رو همانطور که میتوان هم حدس زد، افرادی با سنین پایین‌تر از موارد بالا مطرح کرده‌اند و شاید بتوان گفت با مرور زمان و رسیدن انسان به اهداف و رضایت نسبی که میخواهد، این دغدغه کمرنگ‌تر میشود. برویم و دو جواب که به این مورد اشاره کرده اند را بخوانیم:

چارلی:

راستش فکر می‌کنم دروغ باشه اگر بگم که نمی‌ترسم. یعنی وحشت ندارم از مردن، ولی خب دوست هم ندارم که بمیرم D: فکر می‌کنم این نوعی ترس حساب بشه به‌ هرحال.
فکر می‌کنم دلیل اصلیش هم حسرت باشه. اینکه با مردن فرصت خیلی از تجربه‌ها و کارها از من گرفته می‌شه. حالا صرف‌نظر از اینکه آیا اصلا اون‌طرف چیزی هست یا نه.

نئو تد: 

خیلی بستگی داره جداً. الان آره. ولی ترسم بخاطر خود مرگ نیست، بخاطر عدم وجود خودم برای رسیدن به آینده و اهدافمه. ولی بطور کلی از اینکه بمیرم، فارغ از همه‌ی مسائل نه. نمی‌ترسم. حس می‌کنم اونور هیجان‌انگیزتر باشه.
اینور خیلی کسل‌کننده و کثیف و ناامیدکننده‌ داره میشه.

خب، دیگه فکر کنم به اندازه ی کافی به دلایل ما برای ترس از مرگ پرداختیم. ولی حالا به این سوال میرسیم که: آیا میشه تا حدی ترسمان را از مرگ کم کنیم؟ و اگر بله، چگونه؟

افراد زیادی در طول تاریخ راه‌هایی برای این کار پیشنهاد کرده‌اند. شاید یکی از مهم‌ترین راه‌ها، ایمان به زندگی پس از مرگ باشد. در اکثر دین‌ها، هر چند به طرق مختلف، ایمان به زندگی پس از مرگ دیده می‌شود. این فکر که مرگ ما، در واقع فقط مرگی جسمی خواهد بود و حیات روح ما پس از مرگ نیز ادامه خواهد داشت، قطعا باعث دلگرمی‌ما می‌شود. کامنت محمد را در این‌باره می‌خوانیم:

مطمئنا(ایمان به زندگی پس از مرگ) موثره. البته فکر کردن به این که ممکنه واسه ی کارامون اون دنیا هم بریم توی جهنم، شاید اثر معکوس بذاره. ولی اگه به دید برگشتن به جایی باشه که ازش اومدی، مسلما ترسو خیلی کمتر میکنه.

و یه نقل‌قول زیبا در این باره از بلیز پاسکال که از دید متفاوتی به این قضیه نگاه میکنه:

If I believe in God and life after death and you do not, and if there is no God, we both lose when we die. However, if there is a God, you still lose and I gain everything.

Blaise Pascal

 و شاید یک راه دیگر برای اینکه راحت‌تر بتوانیم با مرگ روبرو شویم؛ صرفا به یاد داشتن این باشد که این واقعه، سرنوشت همه‌ی ما انسان‌ها خواهد بود و آن را به عنوان بخشی از زندگیمان بپذیریم. راه‌حلی که با وجود ساده بودنش، میتواند بسیار موثر باشد. 

نظر آقای احمد شربیانی که اگه گودریدزی باشید احتمال زیاد با ایشون آشنا هستید رو با هم میخوانیم که مختصر و مفید جواب داده اند:

از مرگ نمی‌ترسم. چرا باید از چیزی که برای همه رخ خواهد داد بترسم؟ زندگی خیلی هم دندانگیر نیست.

و نقل قولی از هاروکی موراکامی در این باره:

Death is not opposite of life, but a part of it.

Haruki Murakami

و این نقل‌قول از آلبرت اینشتین:

I learned to take death as an old debt that sooner or later should be paid.

Albert Einstein

 و دیگه میرسیم به آخرای پست. در طول این دو هفته که در حال جمع آوری نظرات و نقل‌قول‌ها در این باره بودم، خیلی چیزها یاد گرفتم و از وقتی که برای نوشتن این پست گذاشتم لذت بردم. 

ولی این پست فقط محدود به این نظرات نخواهد شد. چرا؟ چون ازتون میخوام که شما هم نظرتون را در این‌باره کامنت کنید. قطعا هری از خواندن نظر شما درباره‌ی این قضیه چیزهای زیادی یاد خواهد گرفت. ممنون از همه‌ی شما :)

 

  • پرهام ‌
  • پنجشنبه ۸ اسفند ۹۸

حالا یکم استراحت!

بالاخره و بعد از حدود یک ماه‌ و نیم امتحانا تموم شد و واقعا آخیش! حس میکنم یکم دیگه ادامه پیدا میکرد میرفتم توی یه همچین صفحه هایی :))

I-چهارشنبه میخواستم خوندن واسه ی امتحان شنبه رو شروع کنم ولی بعد مدرسه دیدم کلا انرژی نمونده برام. پس با دوستم بر آن شدیم که اول توی فست فود نزدیک مدرسمون یه هات‌داگ بزنیم و بعدم بریم گیم‌نت و چهار ساعت خودمونو با بازی خفه کنیم و قشنگ منافذ تفریح بدنم بعد از یه ماه باز شد :))

 نتیجه‌ی این کار این شد که جمعه صبح در حالیکه همه ی خانواده رفته بودن پیست، من نشسته بودم تو خونه و واسه ی امتحان حسابان و عربی امروز میخوندم. البته خودتون هم احتمالا میدونید که رفتن خونه ی مادربزرگ از یه صبح تا شب به هیچ وجه نمیتونه خاطره ی بدی به جا بگذاره؛ برنج و مرغ، آب پرتغال، نسکافه، چیپس و... از جمله چیزهایی بود که مادربزرگ تو طول روز بهم خوراندند و فکر کنم کمبود انرژی این یه ماه جبران شد برام :))

II-امتحانا رو خوب دادم، نه در حد ایده‌آل خل وضع گونه ای که خودم همیشه مد نظر دارم ولی بدم نشد و امیدوارم که زود کارنامه بدن. به هیچ وجه از منتظر موندن برای کارنامه خوشم نمیاد. 

III- راستش برنامم این بود که توی امتحانا کتاب نخونم ولی از یه هفته پیش استارت نفرتی که میکاری رو زدم و البته فعلا تا تموم شدن کتاب و ثبتش توی گودریدز نظرمو پیش خودم نگه میدارم D:

IV- حالا اول امتحانا فقط همینو کم داشتیم که آلبوم بی‌نام چاووشی هم منتشر بشه تا سر همه ی امتحانا نوای "بس در طلبت، کوشش بی فایده کردیم    چون طفل دوان، در پی گنجشک پریده"تو گوشمون پلی بشه :| 

همینجا موضعمو در مورد آلبوم هم بیان کنم: سه قطعه ی درخشان داره البوم. عقل و خرد، چنگ، گنچشک پریده. بقیه‌ی آهنگا رو در حد محسن چاووشی که میشناسیم ندیدم. همچنین به هیچ وجه دلیل اصرار پافشاری چاووشی برای همکاری نکردن با آهنگسازای دیگه و خودکفایی در تولید موزیک کارهاشو نمیفهمم. در اکثر ترک ها میشه ملودی های تکراری رو به راحتی تشخیص داد :/

V- شما چه خبر؟ :)

  • پرهام ‌
  • شنبه ۵ بهمن ۹۸

Strike

از وقتی یادم میاد‌ عاشق کتابا و فیلما و کارتون های ماجراجویی و جنایی بودم. خیلی زودتر از سنی که باید پوآرو و خانم مارپل میدیدم و کتابای آگاتا کریستیو میخوندم. همون جوری که هنوز هم عاشق کتاباشم و سعی میکنم سالی یکی دوتاش رو بخونم. خلاصه من عاشق فیلم و کتاب جنایی، سال قبل یه هفته مونده به عید برای خرید کتاب دست خودمو گرفتم و رفتم شهر کتاب چهارباغ. داشتم دنبال کتاب برای عیدی دادن به اقوام میگشتم که چشمم به عکس رولینگ روی قطع یکی از کتابا خورد. رفتم جلوتر و دقیق‌تر دیدم؛ "آوای فاخته". مسئول قفسه ها کنارم بود. ازش پرسیدم چیه جریان این کتاب؟ مگه رولینگ غیر پاتر هم چیزی نوشته. گفت که این اولین کتاب از سری کتاب‌های جناییش هست. گفت که تا الان سه جلدش تو ایران چاپ شده و هر جلد از قبلی بهتره و گفت که اگه علاقه به کتاب جنایی دارم توی خریدنشون شک نکنم. و این شد که با آوای فاخته اومدم خونه و گذاشتمش تو کتابخونه و با خودم گفتم هر وقت اون دو جلدو هم گرفتم میفتم به جونش. بالاخره تابستون یه عزیزی لطف کرد و اون دو جلدو برام هدیه خرید و منم بلافلاصله شروع کردم به خوندن و پسر؛ خیلی خوب بود. تمومش کردم رفتم سراغ جلد بعد و بعد هم جلد بعد و هر بار عالی تر میشد. کاملا میشد پخته شدن تدریجی قلم رولینگو توی این ژانر حس کرد و کتاب آخر "رد پای شیطان" فوق‌العاده بود.

اما از چی کتابا خوشم اومد؟

راستش من از این که کریستی توی کتاباش اینقدر روی جزئیات تاکید کرده خیلی خوشم میاد و جالبیش اینه که اکثر جزئیات در آخر داستان در حل معما نقش زیادی دارن و تونستم این ویژگی رو توی کتابای رولینگ هم به وضوح ببینم. همچنین یه نکته ای که توی این سری کتاب ها به نظرم حتی بهتر از کتابای کریستی بهش پرداخته شده ارتباط های بین اشخاص هست. رولینگ خیلی عالی با به وجود آوردن دو شخصیت اصلی و در کنارشون شخصیت های تعیین کننده تونسته همه ی ابعاد هر شخصیتو به تصویر بکشه. و کشش داستانی این کتاب ها هم جلد به جلد بهتر میشه تا جایی که توی جلد سوم نمیشه دیگه کتابو زمین گذاشت.

خلاصه، بعد از خوندن این سری کتاب فهمیدم که از روی کتاب ها تا الان سه قسمت سریال هم با همین نام ساخته شده. اون ها رو هم دیدم و به نظرم فوق العاده بود. انتخاب بازیگرها بسیار دقیق و سنجیده انجام شده و بازیگر نقش کورمون استرایک بازی فوق‌العاده درخشانی داشته.

خلاصه اگه به این ژانر علاقه دارید به نظرم این کتاب ها میتونند انتخاب خیلی خوبی باشند :)

  • پرهام ‌
  • شنبه ۷ دی ۹۸

نامه ای به پسر نداشته ام!

سلام. چطوری بابایی؟ فکر کنم خوب باشی، اونم بعد از این که رئال دیشب بارسا رو زد و تو در حالیکه جلوی تلویزیون رژه میرفتی و تیم منو مسخره میکردی، میگفتی که فردا باید بریم تا برات پیراهن رئالی که شرط بسته بودم اگه باختم برات میخرم رو بخریم. الان که اینو گفتم یاد پدربزرگت افتادم. بچه که بودم، تقریبا همسن تو، روی فینال یورو شرط بسته بودیم. قرار بود که اگر من بردم پدرم برام پیراهن بارسا رو بگیره و اگه اون برد هیچی. دقیقا هیچی! مثل الان که اگه من میبردم تو هیچی برام نمیخریدی و منم برام مهم نیست. شاید اونم مثل امشب دوست داشت تیم مورد علاقش ببازه تا بتونه پسرو با خریدن پیراهن تیم مورد علاقش خوشحال کنه. نمیدونم.

الان احتمالا توی اتاقت نشستی و داری نامه رو با هیجان زیادی میخونی چون صبح که میخواستم برم سر کار وقتی گفتم ظهر که میای یه نامه روی میزته، بازش کن و بخون، دل تو دلت نبود که  چی برات نوشتم. میخواستم بهت چند تا چیز کوچیک بگم، چند تا چیز کوچیک که میتونه زندگیتو بهتر کنه. ولی شرط داره، اونم اینکه بهش عمل کنی، یا حداقل سعی کنی بهش عمل کنی. این توصیه های کوچیک از راه دوری نیومده اند. پدربزرگ و مادربزرگت هم اینا رو بهم میگفتند و من هم تلاشمو کردم که انجامشون بدم ولی نه به اندازه ی کافی؛ ولی تو سعی کن بهشون عمل کنی. حداقل تا جای ممکن.

زندگی رو جدی نگیر. میدونم که تا حالا از چندین نفر شنیدی که دنیا ارزش فلان کارو نداره و... ولی منم بهت میگم؛شاید شنیدنش از دهن پدرت بیشتر تاثیر داشته باشه. دنیا ارزش اینو نداره که کسیو اذیت کنی و از خودت برنجونی. دنیا ارزش اینو نداری که غصه ی رنج دیدن خودت از بقیه رو هم بخوری. ناراحتت میکنن؟ روی اعصابت راه میرن؟ ولشون کن. اصلا مهم نیستند. بذار هر کاری دلشون میخواد بکنند. زندگیتو بکن و همیشه هم آماده ی معذرت خواهیشون باش. مطمئن باش خیلی وقتا این اونان که به سمتت برمگیردن و ازت میخوان که ببخشیشون.

این یکی خیلی مخصوص خودته. باور داشته باش شصت، هفتاد یا اگه خدا خیلی دوستت داشته باشه هشتاد سال دیگه از دنیا میری. پس حرص نخور و برای چیزی هم حرص نزن. تلاش کن، درس بخون، ولی برای خودت. برای اینکه از خوندنشون لذت ببری. اینکارو که بکنی با یه تیر دو نشون میزنی؛ هم خودت با درس خوندنت حال کردی و هم نمره هم خوب میاری. شاید بگی از کجا معلوم؟ من بهت قول میدم. مگه میشه با علاقه بخونی، کنه و بنه یه چیزیو در بیاری و نمره نیاری؟ مطمئن باش نه. ولی حتی اگه این وسط چند تا نمره هم خراب شد، با خودت بگو: به درک! باور کن که میلیون ها نفر قبل از تو زندگی کرده اند، و میلیاردها نمره کسب کردند و الان اصلا کسی یادش نیست که اون فرد حتی وجود داشته و یه روزی توی این کره ی خاکی زندگی میکرده؛ چه برسه به این که بخواد کسی نمرش رو یادش باشه. پس وقتی مدرسه یا  دانشگاه میری حال کن؛ با دوستات بگو و بخند و هر کاری که کسایی که تو سن تو هستند باید بکنند بکن و هیچ ترسی نداشته باش. 

شبا اگه دیدی که بین دوراهی گیر کردی که بشینم فوتبال ببینم یا فلان درس مزخرفو برای چندمین بار بخونم مبادا نمره ام کم بشه، بدون تردید کردن همون اولیو انتخاب کن. سعی کن کتاب بخونی. مطمئن باش که تا آخر عمرت هیچ دوستی باوفاتر از کتابات پیدا نمی‌کنی. دنبال دستیابی به اطلاعات از طریق دیدن مستند های تلویزیون و.. نباش. فایده نداره. به همون سرعتی که یادشون میگیری از یاد می‌بریشون. به جاش کتاب بخون. نه فقط علمی. همه چی بخون. رمان بخون؛ از قرار دادن خودت جای شخصیتای داستان یا تصور کردن صحنه به صحنه داستان لذت ببر و توی همشون غرق شو. 

دنبال علاقه ی خودت برو؛ هر قدر هم که شاید احمقانه به نظر برسه. کاری به اینکه کدوم شغل فعلا توی بورسه و کدوم شغل درآمدش بیشتره نداشته باش. مطمئن باش اگه کاری که دوست داری رو انجام بدی به پول و هر چیزی که برای گذران زندگیت میخوای میرسی. 

و آخر کار، قدر پدر و مادرت رو بدون. هیچ کس رو دلسوزتر و خیرخواه تر از اونا برای خودت پیدا نمیکنی. لازم نیست براشون کار خاصی بکنی؛ فقط سعی کن فرزند خوبی براشون باشی؛ فرزندی که هر وقت ازش یاد میکنن یه لبخند غرورآمیز روی لبشون بیاد.

همین. حالا میتونی بری و پیراهنتو از زیر تخت برداری ولی بدون که آخرش یه روزی میفهمی که توی انتخاب تیمت اشتباه کردی! :)

  • پرهام ‌
  • شنبه ۹ آذر ۹۸

:)

این روزها زندگی میکنم، مثل تمام سال های دیگر؛ ولی شاید هم نه. می‌شود گفت که عوض شدم و پیرو آن زندگی‌ام هم عوض شده. با این که سال یازدهمم ولی از الان درس خواندنم رنگ و بوی کنکور دارد؛ بیشتر ساعات روزم را درس میخوانم و تست میزنم، در جهت کم کردن وسواس مطالعه‌ام تلاش میکنم و به نصیحت یکی از آشنایان،سعی میکنم درس را فقط برای خودش بخوانم، نه برای نمره و نه چیز دیگر، زیرا به گفته ی او «تو باید نمره را کنترل کنی نه نمره تو را!» اوایل سال در مترو کتاب میخواندم ولی هر چه جلوتر رفت و شب‌بیداری‌ها به دلیل امتحان فردایش بیشتر شد، این کار کمرنگ تر شد تا الان که صفر شده و دیگر ایستگاه اول به خواب میروم و ایستگاه مدرسه دوستم خیلی آرام و ملایم(شاید باورتان نشود ولی پسر هم میتوانند این مدلی باشند!) بیدارم میکند و با هم به مدرسه می‌رویم.

 نیم ساعتی را به نواختن پیانو میگذرانم، دو روز در هفته به کلاس پینگ پنگ میروم و یکی از لذت‌هایم این است که بین راه در اتوبوس میتوانم کتاب «فوتبال علیه دشمن» با صدای عادل فردوسی پوری که دلمان برای خودش و صدایش خیلی تنگ شده را گوش کنم. در این یک ساعت رفت و برگشت میتوانم از اتفاقات عجیب و غریب سیاسی و اجتماعی که مسببشان فقط عاملی به نام «فوتبال» بوده آگاه شوم و دلایل بیشتری برای کسانی که گاهی میپرسند: «از دیدن فوتبال چه چیزی عاید تو می‌شود؟» به ذهن بسپارم.

دیگر؟

تصمیم دارم تلگرامم را فقط به کامپیوتر محدود کنم تا کمی‌ ( و شاید بیشتر از کمی!) اثر فضای مجازی را در زندگیم کم کنم و وقت بیشتری را در دنیای واقعی؛ با خانواده‌ام، دوستانم، دوستان عزیزتر از جانم یعنی کتاب‌ها و حتی با خودم بگذرانم. یکی از تصمیمات خوبم را اواخر شهریور گرفتم و آن دیلیت کردن اکانت اینستاگرام بود. فکر میکردم که چقدر سخت میشود و مگر میشود فلانی را دنبال نکنم و... ولی حالا با گذشت دو ماه به هیچ وجه احساس کمبودی ندارم و حتی برعکس، حس میکنم زندگیم مفیدتر از قبل شده. هر دو سه هفته یکبار یکی دو روز به طور فوق فشرده و دیوانه‌واری یک اپیزود برای پادکست میکس و تدوین میکنم و البته از بودن در این گروه و کاری که انجام میدهند لذت میبرم.

دیگر؟

هیچ! زندگی در جریان است و به قول فرهاد ناظرزاده ی کرمانی:

                  با زبان عقربک میگفت عمر

                                                می‌روم بشنو صدای پای من

 

 

 

  • پرهام ‌
  • پنجشنبه ۱۶ آبان ۹۸

یکشنبه با هری

۴- تقریبا هر روز وقتی که میخوام سوار اتوبوس بشم که برم مدرسه، انقدر پر هست که میچسبم به در شیشه ای اتوبوس و تا خود ایستگاهی که پیاده میشم پرس میشم. خیلی موقعا تصورم از قیافم تو اون شرایط مثل این کارتونا هست که یه دفعه یارو میاد با صورت توی لنز و سر میخوره میره پایین :دی

اما اینا رو گفتم که امروزو تعریف کنم. اتوبوس اول که اومد، دیدم آخرین نفر دقیقا مثل هر روز من چسبیده به در پس دیگه هیچ گنجایشی نداره اتوبوس. ده دقیقه ایستادم و بعدی اومد و دیدم باز هم همون آش و همون کاسه. یه نگاه به ساعت انداختم و با خودم گفتم هری؛ اتوبوس بعدی آخرین فرصتته اگه میخوای معاون خل و چلت یه نمره از انضباطت به خاطر تاخیر کم نکنه. پس هر جوری شده باید سوار شی. اتوبوس اومد و دیدم مثل دوتای قبله؛ ولی من تصمیمو گرفته بودم. با توکل بر خدا و ائمه مثل این شادی های پس از گل که بازیکن میپره توی تماشاچی ها پریدم توی جمعیت ایستاده در اتوبوس و فکر کنم خود کسایی که توی اتوبوس بودند هم کرک و پرشان ریخت که چطور بینشون فضای خالی به اندازه‌ ی یه نفر پیدا شده :))

۷-از اتوبوس پیاده شدم و سوار مترو شدم. تا نشستم روی صندلی یه آقایی که بغلم بود گفت صاف بشین. گفتم خب راست میگه دیگه همه بهت میگن انقدر قوز نکن یکم گوش بده به حرفشون. صاف نشستم و به علت کمبود خواب دیشبش رفتم برای چرت متروگاهی که تا چشمام گرم شد بیدارم کرد و دوباره گفت صاف بشین :| گفتم باشه و خوابیدم. حدس بزنید چی شد؟ بله دوباره بیدار کرد و گفت صاف بشین :||| دلم میخواست همونجا فحشو بکشم بهش ولی چیزی نگفتم و عوضش در دل از خجالتش دراومدم. خلاصه راه افتادیم و چند ایستگاه که گذشت بلندگوی اعلام ایستگاه مترو از کار افتاد. این آقای بغلی ما یه دفعه با یه ظاهر کاملا جدی گفت: پس این خانمه چی شد که ایستگاها رو میگفت؟ نکنه رفته اونور مترو صداش به این ور نمیرسه؟ :||| من همینجا دیگه مطمئن شدم که قطعا یه چیزی مصرف کرده بوده و اومده :))))

پ.ن: شاید بگید چرا اعداد رو ۴ و ۷ گذاشتم؟ جواب اینه که پست خودمه؛ ازین به بعد هر جوری دلم بخواد عدد میذارم :))))

 

 

  • پرهام ‌
  • دوشنبه ۲۹ مهر ۹۸

گالینگور؛ فروخته شده

                                                 

با گالینگورکه آشنا هستید؟ اگه نه؛ به طور خلاصه یه پادکست معرفی کتاب هستیم که به بررسی کتاب هایی میپردازیم که با وجود کیفیت بالاشون، به اندازه ی لیاقتشون ازشون استقبال نشده.

در این اپیزود که قسمت اول اپیزود ویژه هست؛ به بررسی کتاب «فروخته شده» اثر پاتریشیا مک کورنیک پرداختیم. 

 طبق آمارهای جهانی، هر ساله خانواده‌های فقیر نپالی، دوازده هزار دختر را به باندهای بین‌المللی فحشا میفروشند. کتاب «فروخته شده» داستان غم انگیز و دردآلود دخترکی است روستایی، از کوهستان نپال که ناپدری‌اش او را به مبلغی ناچیز می‌فروشد. 

تدوینگر این قسمت خودم، گویندگان زهرا مستور، محدثه و مهدی قاسملو، نویسنده سیامک سوری، کارگردان محمد سعادت و گرافیست علی سعادت هستند.

حتما گوش بدید و نظراتونو باهامون به اشتراک بذارید. 

میتونید این اپیزود رو در این رسانه ها بشنوید:

Castbox

Anchor

 

 

  • پرهام ‌
  • سه شنبه ۲۳ مهر ۹۸

تابستان ۹۸؟!

خب؛ بالاخره رسیدیم به آخرای تابستون ۹۸. توی یه نگاه کلی این تابستون چه کردم؟

۱- کتاب خوندم: این تابستون نقش کتاب واسم خیلی پر رنگ تر از همیشه بود. حدود بیست تایی کتاب خوندم و از آخرین تابستون بی دغدغه ی قبل کنکورم حسابی استفاده کردم. میگن توی سال کنکور نباید کتاب خوند چون مغز اون موقع خیلی با کتاب خوندن حال میکنه و دیگه درس خوندن برای آدم سخت تر میشه. پس من سعی کردم جای حسرتی نذارم دیگه :)))

از بین کتابایی که خوندم اینا رو واقع خیلی دوست داشتم: درخت زیبای من، شور زندگی، شهر دزدها،  راز داوینچی.  

 

۲- موسیقی: طبق روال تابستون ها خیلی موسیقی تمرین کردم. موسیقی هم جزو اون دسته از چیزاییه که توی سال کنکور یا کلا قطع میشه یا نقشش خیلی کمرنگ میشه متاسفانه؛ پس سعی کردم تا حد ممکن جلوش ببرم. فقط امیدوارم که مثل خیلیا بعد کنکور یادم نره چه لذتی ازش میبردم و دوباره پیشو بگیرم.

 

۳- کار کردم: بله؛ کار کردم! روز قبل از امتحان دینی دوست بابام اومد خونمون؛  منم  خوندن دینیمو تموم کرده بودم و اومدم باهاشون والیبال دیدم که یه دفعه اون وسطا دوست بابام گفت بیام براشون تابستونو کار کنم. راستشو بگم اولاش هیح میلی نداشتم به این کار ولی هر چی گذشت دیدم که تجربه ی جالبیه و حدود دو ماه دو روز در هفته رفتم اونجا. شرکتشون مال کالیبره کردن دستگاه های اندازه گیری بود و خب چیزای جدید کم یاد نگرفتم.

 

۴- پینگ پنگ: ادامش دادم. من حدود شش سال تکواندو کار کردم و واقعا ازش بدم میومد. نمی‌دونم اصلا چه جوری به شش سال کشیده شده بود ولی دو سال پیش ولش کردم و ورزش مورد علاقم یعنی پینگ پنگو شروع کردم. نمیتونم بگم خیلی خوب بازی می‌کنم و اینا ولی لااقل لذت میبرم از تایمی که براش میذارم.  

 

چه کارایی نکردم؟

۱- میخواستم دو سه تا سریال ببینم که طبق معمول ندیدم :/

۲- میخواستم زیاد بازی کنم که نکردم. البته این مورد فکر نکنم نیازی به حسرت خوردن داشته باشه :))

۳- دلم میخواست هری پاترو دوباره بخونم که در کمال تباهی نخوندم :/ 

ولی در کل از تابستونم راضیم. شمام میتونید یه مرور از تابستونتون بذارید توی وبلاگتون. هم باعث میشه خودتون یه جمع بندی از کارایی که کردید داشته باشید و هم بقیه میتونن بخونن و ایده بگیرند :)

  • پرهام ‌
  • سه شنبه ۲۶ شهریور ۹۸

بی عنوان!

سلام.

این پست رو نمیخوام تو نظم و قالبی خاص محدود کنم. فقط دلم میخواد بنویسم تا یکمی تخلیه شم، یعنی دقیقا همون دلیلی که وبلاگ نویسیو شروع کردم. پس اگه حال ندارید بخونید با خیال راحت ستارمو خاموش کنید :)

همیشه توی دینی هفتم و هشتم میخوندیم که نوجوانی دوره ایه که سوالای بنیادی و اساسی برای آدم پیش میاد و ما هم همیشه این رو حفظ میکردیم تا بتونیم اگه سوالی ازش اومد جوابش بدیم بدون این که اصلا فکر کنیم یعنی چی؟ حالا بعد از گذشت دو سه سال دقیقا دارم این شرایطو با تمام وجود تجربه میکنم. شک دارم؛ نسبت به همه چیز. سوال دارم؛ از همه چیز. و گاهی این سوالا به حدی بنیادی میشه که منو میترسونه. 

آیا خدایی وجود داره؟ ما چرا زندگی میکنیم؟ مرگ چیه؟ اصلا جهان دیگه ای بعد این زندگی هست؟ اگه با این همه تلاش ته زندگی هممون مرگه؛ پس چرا خودمونو اذیت میکنیم؟ 

و شک دارم؛ نسبت به آیندم. چه رشته ای برم؟ الان ایا وقتش نیست که بدونم علاقه ی واقعیم چیه؟ بعدا چی کار کنم؟ چه جوری میتونم مفید باشم؟ اصلا توی جهان به این عظیمی من کوچیک چقدر نقش دارم؟

و این ندونسته خیلی اذیت میکنه؛ خیلی. کاش فقط بتونم برای این سوالا جواب پیدا کنم و یکم از این«ندانستن» ها نجات پیدا کنم.

 

به وقت 00:30

۲۴ شهریور

 

  • پرهام ‌
  • شنبه ۲۳ شهریور ۹۸

دو تجربه :)

۱-حدود یک ماه پیش بود که دوستم یه پیام فرستاد واسم در مورد مدرسه ی تابستانی علوم کامپیوتر یا همون Csss خودمون! اولش هی بهونه کردم و نمیخواستم برم بعد گفتم شاید چیز جالبی باشه. به دو تا دوستم گفتم میام و شروع کردیم به حل کردن سوالایی که برای قبول شدن باید حل میکردیم. جوابا رو دادیمو قبول شدیم و سه روز رفتیم خانه ی ریاضیات و این شروع یه تجربه ی فوق العاده برای من بود. برگزار کننده های این دوره که توی اصفهان و تهران برگزار میشه، اکثرا مخ های دانشگاه شریف در رشته ی کامپیوتر هستند و توی این سه روز شما میتونید سبک جدیدی از یاد گرفتن رو تجربه کنید. هیچکس نمیاد به شما بگه از این راه برید؛ منتور ها فقط به شما سوالو میدن و این شمایید که باید راه خودتونو پیدا کنید و بهشون جوابو بدید. خلاصه که به کسایی که دوست دارن پیشنهاد میکنم این دوره رو. واسه ی من که تجربه ی فوق العاده ای بود و کمک زیادی به فهمیدن مسیر و رشته ای که قراره بعدا توش تحصیل کنم کرد. دم آقای شفیعیون، مدیر این گروه و بقیه ی اعضاشون گرم. 

پ.ن: بعد از تموم شدن کلاس ها، عکسا رو توی چنل گذاشتن و یه عکاسی توی اختتامیه دقیقا روی چهره ی خندان من زوم  و پشت سریا رو تار کرده بود. حقیقتا دمش گرم؛ من سفارشم میدادم همچین عکسی گیرم نمیومد :))))

 

۲- جمعه کنسرت داشتیم. و خب متوجه شدم که کم کم داره ترسم از نواختن واسه بقیه میریزه هر چند هنوزم زیاده. قطعم «صدای شب» استاد شهرداد روحانی بود که پیشنهاد هم میکنم حتما گوش بدید. و خداروشکر خوب تونستم بزنمش D:

  • پرهام ‌
  • دوشنبه ۱۱ شهریور ۹۸
عنوان وبلاگ نام کتابی از ایروینگ استون در مورد زندگی ون‌گوگ که با عنوان "شور زندگی" در ایران ترجمه شده.

 
موضوعات