:)

این روزها زندگی میکنم، مثل تمام سال های دیگر؛ ولی شاید هم نه. می‌شود گفت که عوض شدم و پیرو آن زندگی‌ام هم عوض شده. با این که سال یازدهمم ولی از الان درس خواندنم رنگ و بوی کنکور دارد؛ بیشتر ساعات روزم را درس میخوانم و تست میزنم، در جهت کم کردن وسواس مطالعه‌ام تلاش میکنم و به نصیحت یکی از آشنایان،سعی میکنم درس را فقط برای خودش بخوانم، نه برای نمره و نه چیز دیگر، زیرا به گفته ی او «تو باید نمره را کنترل کنی نه نمره تو را!» اوایل سال در مترو کتاب میخواندم ولی هر چه جلوتر رفت و شب‌بیداری‌ها به دلیل امتحان فردایش بیشتر شد، این کار کمرنگ تر شد تا الان که صفر شده و دیگر ایستگاه اول به خواب میروم و ایستگاه مدرسه دوستم خیلی آرام و ملایم(شاید باورتان نشود ولی پسر هم میتوانند این مدلی باشند!) بیدارم میکند و با هم به مدرسه می‌رویم.

 نیم ساعتی را به نواختن پیانو میگذرانم، دو روز در هفته به کلاس پینگ پنگ میروم و یکی از لذت‌هایم این است که بین راه در اتوبوس میتوانم کتاب «فوتبال علیه دشمن» با صدای عادل فردوسی پوری که دلمان برای خودش و صدایش خیلی تنگ شده را گوش کنم. در این یک ساعت رفت و برگشت میتوانم از اتفاقات عجیب و غریب سیاسی و اجتماعی که مسببشان فقط عاملی به نام «فوتبال» بوده آگاه شوم و دلایل بیشتری برای کسانی که گاهی میپرسند: «از دیدن فوتبال چه چیزی عاید تو می‌شود؟» به ذهن بسپارم.

دیگر؟

تصمیم دارم تلگرامم را فقط به کامپیوتر محدود کنم تا کمی‌ ( و شاید بیشتر از کمی!) اثر فضای مجازی را در زندگیم کم کنم و وقت بیشتری را در دنیای واقعی؛ با خانواده‌ام، دوستانم، دوستان عزیزتر از جانم یعنی کتاب‌ها و حتی با خودم بگذرانم. یکی از تصمیمات خوبم را اواخر شهریور گرفتم و آن دیلیت کردن اکانت اینستاگرام بود. فکر میکردم که چقدر سخت میشود و مگر میشود فلانی را دنبال نکنم و... ولی حالا با گذشت دو ماه به هیچ وجه احساس کمبودی ندارم و حتی برعکس، حس میکنم زندگیم مفیدتر از قبل شده. هر دو سه هفته یکبار یکی دو روز به طور فوق فشرده و دیوانه‌واری یک اپیزود برای پادکست میکس و تدوین میکنم و البته از بودن در این گروه و کاری که انجام میدهند لذت میبرم.

دیگر؟

هیچ! زندگی در جریان است و به قول فرهاد ناظرزاده ی کرمانی:

                  با زبان عقربک میگفت عمر

                                                می‌روم بشنو صدای پای من

 

 

 

  • پرهام ‌
  • پنجشنبه ۱۶ آبان ۹۸

یکشنبه با هری

۴- تقریبا هر روز وقتی که میخوام سوار اتوبوس بشم که برم مدرسه، انقدر پر هست که میچسبم به در شیشه ای اتوبوس و تا خود ایستگاهی که پیاده میشم پرس میشم. خیلی موقعا تصورم از قیافم تو اون شرایط مثل این کارتونا هست که یه دفعه یارو میاد با صورت توی لنز و سر میخوره میره پایین :دی

اما اینا رو گفتم که امروزو تعریف کنم. اتوبوس اول که اومد، دیدم آخرین نفر دقیقا مثل هر روز من چسبیده به در پس دیگه هیچ گنجایشی نداره اتوبوس. ده دقیقه ایستادم و بعدی اومد و دیدم باز هم همون آش و همون کاسه. یه نگاه به ساعت انداختم و با خودم گفتم هری؛ اتوبوس بعدی آخرین فرصتته اگه میخوای معاون خل و چلت یه نمره از انضباطت به خاطر تاخیر کم نکنه. پس هر جوری شده باید سوار شی. اتوبوس اومد و دیدم مثل دوتای قبله؛ ولی من تصمیمو گرفته بودم. با توکل بر خدا و ائمه مثل این شادی های پس از گل که بازیکن میپره توی تماشاچی ها پریدم توی جمعیت ایستاده در اتوبوس و فکر کنم خود کسایی که توی اتوبوس بودند هم کرک و پرشان ریخت که چطور بینشون فضای خالی به اندازه‌ ی یه نفر پیدا شده :))

۷-از اتوبوس پیاده شدم و سوار مترو شدم. تا نشستم روی صندلی یه آقایی که بغلم بود گفت صاف بشین. گفتم خب راست میگه دیگه همه بهت میگن انقدر قوز نکن یکم گوش بده به حرفشون. صاف نشستم و به علت کمبود خواب دیشبش رفتم برای چرت متروگاهی که تا چشمام گرم شد بیدارم کرد و دوباره گفت صاف بشین :| گفتم باشه و خوابیدم. حدس بزنید چی شد؟ بله دوباره بیدار کرد و گفت صاف بشین :||| دلم میخواست همونجا فحشو بکشم بهش ولی چیزی نگفتم و عوضش در دل از خجالتش دراومدم. خلاصه راه افتادیم و چند ایستگاه که گذشت بلندگوی اعلام ایستگاه مترو از کار افتاد. این آقای بغلی ما یه دفعه با یه ظاهر کاملا جدی گفت: پس این خانمه چی شد که ایستگاها رو میگفت؟ نکنه رفته اونور مترو صداش به این ور نمیرسه؟ :||| من همینجا دیگه مطمئن شدم که قطعا یه چیزی مصرف کرده بوده و اومده :))))

پ.ن: شاید بگید چرا اعداد رو ۴ و ۷ گذاشتم؟ جواب اینه که پست خودمه؛ ازین به بعد هر جوری دلم بخواد عدد میذارم :))))

 

 

  • پرهام ‌
  • دوشنبه ۲۹ مهر ۹۸

گالینگور؛ فروخته شده

                                                 

با گالینگورکه آشنا هستید؟ اگه نه؛ به طور خلاصه یه پادکست معرفی کتاب هستیم که به بررسی کتاب هایی میپردازیم که با وجود کیفیت بالاشون، به اندازه ی لیاقتشون ازشون استقبال نشده.

در این اپیزود که قسمت اول اپیزود ویژه هست؛ به بررسی کتاب «فروخته شده» اثر پاتریشیا مک کورنیک پرداختیم. 

 طبق آمارهای جهانی، هر ساله خانواده‌های فقیر نپالی، دوازده هزار دختر را به باندهای بین‌المللی فحشا میفروشند. کتاب «فروخته شده» داستان غم انگیز و دردآلود دخترکی است روستایی، از کوهستان نپال که ناپدری‌اش او را به مبلغی ناچیز می‌فروشد. 

تدوینگر این قسمت خودم، گویندگان زهرا مستور، محدثه و مهدی قاسملو، نویسنده سیامک سوری، کارگردان محمد سعادت و گرافیست علی سعادت هستند.

حتما گوش بدید و نظراتونو باهامون به اشتراک بذارید. 

میتونید این اپیزود رو در این رسانه ها بشنوید:

Castbox

Anchor

 

 

  • پرهام ‌
  • سه شنبه ۲۳ مهر ۹۸

تابستان ۹۸؟!

خب؛ بالاخره رسیدیم به آخرای تابستون ۹۸. توی یه نگاه کلی این تابستون چه کردم؟

۱- کتاب خوندم: این تابستون نقش کتاب واسم خیلی پر رنگ تر از همیشه بود. حدود بیست تایی کتاب خوندم و از آخرین تابستون بی دغدغه ی قبل کنکورم حسابی استفاده کردم. میگن توی سال کنکور نباید کتاب خوند چون مغز اون موقع خیلی با کتاب خوندن حال میکنه و دیگه درس خوندن برای آدم سخت تر میشه. پس من سعی کردم جای حسرتی نذارم دیگه :)))

از بین کتابایی که خوندم اینا رو واقع خیلی دوست داشتم: درخت زیبای من، شور زندگی، شهر دزدها،  راز داوینچی.  

 

۲- موسیقی: طبق روال تابستون ها خیلی موسیقی تمرین کردم. موسیقی هم جزو اون دسته از چیزاییه که توی سال کنکور یا کلا قطع میشه یا نقشش خیلی کمرنگ میشه متاسفانه؛ پس سعی کردم تا حد ممکن جلوش ببرم. فقط امیدوارم که مثل خیلیا بعد کنکور یادم نره چه لذتی ازش میبردم و دوباره پیشو بگیرم.

 

۳- کار کردم: بله؛ کار کردم! روز قبل از امتحان دینی دوست بابام اومد خونمون؛  منم  خوندن دینیمو تموم کرده بودم و اومدم باهاشون والیبال دیدم که یه دفعه اون وسطا دوست بابام گفت بیام براشون تابستونو کار کنم. راستشو بگم اولاش هیح میلی نداشتم به این کار ولی هر چی گذشت دیدم که تجربه ی جالبیه و حدود دو ماه دو روز در هفته رفتم اونجا. شرکتشون مال کالیبره کردن دستگاه های اندازه گیری بود و خب چیزای جدید کم یاد نگرفتم.

 

۴- پینگ پنگ: ادامش دادم. من حدود شش سال تکواندو کار کردم و واقعا ازش بدم میومد. نمی‌دونم اصلا چه جوری به شش سال کشیده شده بود ولی دو سال پیش ولش کردم و ورزش مورد علاقم یعنی پینگ پنگو شروع کردم. نمیتونم بگم خیلی خوب بازی می‌کنم و اینا ولی لااقل لذت میبرم از تایمی که براش میذارم.  

 

چه کارایی نکردم؟

۱- میخواستم دو سه تا سریال ببینم که طبق معمول ندیدم :/

۲- میخواستم زیاد بازی کنم که نکردم. البته این مورد فکر نکنم نیازی به حسرت خوردن داشته باشه :))

۳- دلم میخواست هری پاترو دوباره بخونم که در کمال تباهی نخوندم :/ 

ولی در کل از تابستونم راضیم. شمام میتونید یه مرور از تابستونتون بذارید توی وبلاگتون. هم باعث میشه خودتون یه جمع بندی از کارایی که کردید داشته باشید و هم بقیه میتونن بخونن و ایده بگیرند :)

  • پرهام ‌
  • سه شنبه ۲۶ شهریور ۹۸

بی عنوان!

سلام.

این پست رو نمیخوام تو نظم و قالبی خاص محدود کنم. فقط دلم میخواد بنویسم تا یکمی تخلیه شم، یعنی دقیقا همون دلیلی که وبلاگ نویسیو شروع کردم. پس اگه حال ندارید بخونید با خیال راحت ستارمو خاموش کنید :)

همیشه توی دینی هفتم و هشتم میخوندیم که نوجوانی دوره ایه که سوالای بنیادی و اساسی برای آدم پیش میاد و ما هم همیشه این رو حفظ میکردیم تا بتونیم اگه سوالی ازش اومد جوابش بدیم بدون این که اصلا فکر کنیم یعنی چی؟ حالا بعد از گذشت دو سه سال دقیقا دارم این شرایطو با تمام وجود تجربه میکنم. شک دارم؛ نسبت به همه چیز. سوال دارم؛ از همه چیز. و گاهی این سوالا به حدی بنیادی میشه که منو میترسونه. 

آیا خدایی وجود داره؟ ما چرا زندگی میکنیم؟ مرگ چیه؟ اصلا جهان دیگه ای بعد این زندگی هست؟ اگه با این همه تلاش ته زندگی هممون مرگه؛ پس چرا خودمونو اذیت میکنیم؟ 

و شک دارم؛ نسبت به آیندم. چه رشته ای برم؟ الان ایا وقتش نیست که بدونم علاقه ی واقعیم چیه؟ بعدا چی کار کنم؟ چه جوری میتونم مفید باشم؟ اصلا توی جهان به این عظیمی من کوچیک چقدر نقش دارم؟

و این ندونسته خیلی اذیت میکنه؛ خیلی. کاش فقط بتونم برای این سوالا جواب پیدا کنم و یکم از این«ندانستن» ها نجات پیدا کنم.

 

به وقت 00:30

۲۴ شهریور

 

  • پرهام ‌
  • شنبه ۲۳ شهریور ۹۸

دو تجربه :)

۱-حدود یک ماه پیش بود که دوستم یه پیام فرستاد واسم در مورد مدرسه ی تابستانی علوم کامپیوتر یا همون Csss خودمون! اولش هی بهونه کردم و نمیخواستم برم بعد گفتم شاید چیز جالبی باشه. به دو تا دوستم گفتم میام و شروع کردیم به حل کردن سوالایی که برای قبول شدن باید حل میکردیم. جوابا رو دادیمو قبول شدیم و سه روز رفتیم خانه ی ریاضیات و این شروع یه تجربه ی فوق العاده برای من بود. برگزار کننده های این دوره که توی اصفهان و تهران برگزار میشه، اکثرا مخ های دانشگاه شریف در رشته ی کامپیوتر هستند و توی این سه روز شما میتونید سبک جدیدی از یاد گرفتن رو تجربه کنید. هیچکس نمیاد به شما بگه از این راه برید؛ منتور ها فقط به شما سوالو میدن و این شمایید که باید راه خودتونو پیدا کنید و بهشون جوابو بدید. خلاصه که به کسایی که دوست دارن پیشنهاد میکنم این دوره رو. واسه ی من که تجربه ی فوق العاده ای بود و کمک زیادی به فهمیدن مسیر و رشته ای که قراره بعدا توش تحصیل کنم کرد. دم آقای شفیعیون، مدیر این گروه و بقیه ی اعضاشون گرم. 

پ.ن: بعد از تموم شدن کلاس ها، عکسا رو توی چنل گذاشتن و یه عکاسی توی اختتامیه دقیقا روی چهره ی خندان من زوم  و پشت سریا رو تار کرده بود. حقیقتا دمش گرم؛ من سفارشم میدادم همچین عکسی گیرم نمیومد :))))

 

۲- جمعه کنسرت داشتیم. و خب متوجه شدم که کم کم داره ترسم از نواختن واسه بقیه میریزه هر چند هنوزم زیاده. قطعم «صدای شب» استاد شهرداد روحانی بود که پیشنهاد هم میکنم حتما گوش بدید. و خداروشکر خوب تونستم بزنمش D:

  • پرهام ‌
  • دوشنبه ۱۱ شهریور ۹۸

فاجعه!

فاجعه ای در شهر تاریخی و زیبای "مورچه آباد" رخ داده. در شهربازی این شهر، یک رنجر دچار نقص فنی شده و به صورت سر و ته مانده. هم اکنون با خبرنگار اعزامیمان به مورچه آباد ارتباط برقرار میکنیم:

+سلام آقای مورچه خواریان. برایمان از وضعیت شهربازی بگید.

-با سلام خدمت تمام بینندگان و شنوندگان عزیز. هم اکنون صدای بنده را از شهربازی قدیمی "مورچه طلا" میشنوید. اگه فیلم بردار ما یک لحظه لطف کنند... بله، شما میتونید رنجر پشت سر من رو ببینید. شاید بگید که چرا انقدر شلوغش میکنید؟ مگه چه خبره؟ یه رنجر سرو ته شده دیگه. ولی دراشتباهید. به این دلیل که تا به حال سابقه نداشته رنجری به صورت سرو ته در هوا گیر کند و این وضعیت برای افراد سوار رنجر بسیار خطرناک است زیرا خون در مغز آن ها جمع میشود.

پلق!

- یک لحظه... بله ما هم اکنون شاهد پرواز با شکوه کله ی یگی دیگر از مسافران هستیم. اگه دقت کنید کله ی مسافران بعد از یک ساعت مثل در بطری های شامپاین دارد به این سو و آن سو پرت میشود. واقعا که خنده داره (قهقهه میزند!). وایییی. این یکی از بهترین تجربه های زندگیمه. خانم واقعا جاتون خالیه این جا. از این سو و آن سو کله های پکیده بر روی زمین فرود میاد و تکه های مغزو میشه همه جا پیدا کرد.

+ آقای مورچه خواریان لطفا دیگه..

- وایسید خانم هنوز بخش جذاب این نمایشو بهتون نشون ندادم. حالا وقتشه که بریم سراغ یکی از کله ها. فیلم بردار اگر یه لحظه لطف کنند... بله، میبینید که پرتاب، یک پرتاب سه امتیازی بسیار خوب بوده. پرتابی که ما شبیهشو فقط در NBA آمریکا شاهد هستیم. کله ی این بنده خدا در اثر فشار ناشی از خون حدود بیستو هفت متر آنور تر رنجر در این جا افتاده. انگار که گاز پشت کله ش جمع شده باشه. (دارد ریسه می رود). واقعا چه صحنه ی باشکوهی. دوستان اگر یک لحظه دستکش و تیغ جراحی را به من بدهند. بله... میبینید که از رگ مایل به سمت راست گردن هنوز داره خون میپاشه. واقعا جالبه. این صحنه منو یاد فواره های باشکوه جلوی کاخ های مسکو میندازه. خیلی زیباست. همین طور اگه دقت کنید میتونید چشمان این شخص رو ببینید که دیگر زندگی توشون رنگ باخته. اگه کمی چشم را با تیغ باز کنم میبینید که...

+ آقای مورچه خواریان،خواهش میکنم دیگه بس کنید. من واقعا دیگه حالم داره بد میش..

- فیلم بردار مواظب باش. این کله داره مستقیم...

و کله ی پکیده با رگ های آویزان به لنز دوربین میچسبد.

 

عکس نوشت:یکی از معدود مغز های سالم مانده پس از حادثه.

                                                                  

  • پرهام ‌
  • شنبه ۲۶ مرداد ۹۸

هنرمند؟

                                                                  

میدونی؛ هنر خیلی چیز عجیبیه. میتونی ساعت ها بری و توی گوگل سرچ کنی به دنبال معنی هنر، ولی بازم میفهمی که به هیچی نرسیدی. چرا؟ چون چیز تعریف شدنی نیست. شاید بشه اسمشو حس بذاری؛ نمیدونم.

اما چرا دارم این پستو مینویسم؟ چون به تازگی کتاب شور زندگی اثر ایروینگ استون رو خوندم. داستان در مورد زندگی نقاش معروف هلندی، ونسان ون گوگ هست. راستش به توجه به قیمت نسبتا بالای کتاب نسبت به خریدش شک داشتم. ولی آخرش با تعریف های زیاد تد توی گروه همخوانیمون وسوسه شدم که بخرمش و خریدم و با کتابش عشق کردم. خیلی دوست ندارم در مورد کتاب توضیح بدم که اگه تصمیم گرفتید بخونیدش اسپویل نشه فقط در همین حد میگم که به معنای واقعی روایتگر زندگیه و از همه مهم تر روایت گر تکامل هنر ون گوگ؛ چیزی که خیلی دنبالش بودم.

راستی؛ به نظرتون هنرمند کیه؟ کسی که همین طوری قلم مو رو میکنه تو آبرنگ و بعد نقاشی میکشه؟ کسی که سر صبح پا میشه، قهوه میخوره، بعد میگه حوصلم سر رفت بذار یه قطعه بسازم؟ کسی که یه دفعه هوس نوشتن یه کتاب میکنه؟ 

خب؛ فکر نکنم. اگه انقدر راحت بود که هممون میتونستیم هنرمند باشیم. کار خیلی سخت تر از ایناس. یه هنرمند خوب کسیه که از وجودش مایه میذاره تو اثرش. یه هنرمند خوب کسیه که اثرش هویت داره. یعنی چی؟ یعنی یکی که داره کتابشو میخونه، نقاشیشو میبینه، موسیقیشو میشنوه با خودش بگه: آها؛ من میدونم این مال کیه. به موسیقی لودویکو اینائودی گوش کنید، به نقاشی ون گوگ نگاه کنید؛ اینا اثر معمولی نیستند. پشت هر کدوم از آثار یه قصه هست، خوب یا بد. 

مطمئن باشید هر هنرمندی زجر کشیده توی زندگیش. شک نکنید. حتی اونی که به نظر میاد که زندگی راحتی داره کلی سختی کشیده تا به اینجا رسیده. مطمئن باشید کلی بوم شکسته، کلی قطعه ساخته و بعد به این نتیجه رسیده که به دردی نمیخوره، هزاران صفحه نوشته و بعد پاره کرده. 

خلاصه اینکه اگه هنرمندید دمتون گرم، اگه میخواین بشین کار سختی دارید، و اگه هیچ کدوم به هنرمندا احترام بذارید :)

نقاشی (پل متحرک) اثر ون گوگ.

 

  • پرهام ‌
  • سه شنبه ۱۵ مرداد ۹۸

I'm back :)

بالاخره برگشتم :)

اون فامیلمون که گفته بودم متاسفانه فوت شد و این چند هفته درگیر مراسم و اینا بودیم که خب بدترین قسمتش برام همون خاکسپاری بود چون قبلا نرفته بودم :/
بی خیال...
این چند روز چند تا کتاب خوب خریدم. اولیش شور زندگی بود که از سی بوک سفارش دادم، کتابی که چند وقتی بود که دنبالش بودم و وقتی که تخفیف 25 درصد سی بوکو دیدم دیگه مصمم شدم بخرم و باید بگم اون پنج روزی که طول کشید تا کتاب بیاد دم خونمون دیرگذرترین (توروخدا کلمه رو :دی) روزای تابستون بود :)) طوری که فهمیدم اگه بخوام یکم از سرعت گذشتن تابستون برام کم بشه باید همیشه منتظر یه چیزی باشم :))
کتاب بعدی اکنون فاضل نظری بود که اگه گودریدزی باشید احتمالا به چشمتون خورده. توی کتابفروشی یکی دو تا از شعراشو خوندم و دیدم باحاله و خریدمش.
و بعدی هم امروز بود: مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است (وجدانا اسمش خودش کتابه :دی) از بکمن جان که البته نسخه ی الکترونیکشو از فیدیبو گرفتم و امیدوارم مثل اوه و شهر خرس خوب باشه.
چند روزیه که دنبال تکمیل اهنگمم هستم که اگه بچه های خوبی باشید شاید این جا هم گذاشتمش :))
در اخر تشکر از کسایی که تو این چند وقت سراغ گرفتن ازم که چرا پست نمیذارم :)
پ.ن: اگه برای شادی روح فامیل درگذشتمون یه فاتحه هم بخونید دیگه دمتون گرم :)
پ.ن2: هم فیدیبو و هم سی بوک تخفیفای خوبی زدند. اگه دوست داشتید یه سری بزنید :)

  • پرهام ‌
  • سه شنبه ۱ مرداد ۹۸

بنگ!

وارد اتوبوس میشم. هوا گرمه، خیلی گرم. مثل همه روزای دیگه ی تابستون. ولی اعتراضی ندارم؛ دیگه عادت کردم و یه جورایی حتی خوشم میاد. یه نگاه میندازم، مثل همیشه؛ در حالیکه عقب اتوبوس کلی جا داره، زنا جلوی اتوبوس قسمت مردان نشستند. میرم توی قسمت زنان. تا پامو از میله ی زرد وسط اتوبوس میذارم اون ور، همه ی نگاها بهم دوخته میشه ولی کسی چیزی نمیگه. فکر میکنن میخوام دریچه ی سقفو باز کنم. ولی من به یه قصد دیگه اومدم. میرم و ته اتوبوس میشینم. خیلی طول نمیکشه که صدای زنا در میاد: اقا خجالت بکشید؛ برید تو قسمت خودتون و...
میگم: چه طوریه که شما میاین تو قسمت ما ولی ما نمیتونیم؟ همیشه در از برابری میزنید ولی تو این موقعا نیست؟ از جام تکون نمیخورم.
بازم اعتراض میکنند. یه چشمک به خواهرم میزنم؛ هماهنگ کرده بودیم که دو ایستگاه زودتر سوار بشه. راستش فکر نمیکردم با نقشم موافقت کنه ولی کرد. اسلحمو در میارم و میگیرم به زنی که بیشتر از همه داره داد میزنه سرم. ساکت میشه ولی دوباره حرف میزنه: دیگه انقدر احمق نیستم که اسلحه واقعیو از اسباب بازی تشخیص ندم. به خواهرم میگم: خانم؛ میشه یه لحظه پاشید از جاتون؟ پا میشه. یه گلوله خالی میکنم توی شیشه ی کنار صندلی خواهرم و شیشه ی میریزه رو صندلی. میگم: خانم؛ به نظر میاد اسباب بازی خوبی انتخاب کردم نه؟ 
هیچی نمیگه. چیزیم نداره که بگه. میرم تو قسمت مردا میشینم. سیگارمو میذارم گوشه ی لبم و یه پک میزنم بهش. بالاخره تونستم برای یه بارم که شده بهشون بگم که قسمت بندی اتوبوس برای همه هست؛ نه فقط برای مردا. پیاده میشم؛ یه گلولم خالی میکنم توی چرخ اتوبوس و فرار میکنم. این یکی همیشه جزو علاقه هام بوده که ببینم باد لاستیک چه جوری خالی میشه بعد تیر خوردن :))
میرم توی رستوران و داد میزنم:
Mission completed 
همه نگاهم میکنند.  سر جام میشینم و گرون ترین غذا رو سفارش میدم. یه نفس راحت میکشم :)))
پ.ن: ذهن مریضی دارم نه؟ :))))

  • پرهام ‌
  • دوشنبه ۲۷ خرداد ۹۸
عنوان وبلاگ نام کتابی از ایروینگ استون در مورد زندگی ون‌گوگ که با عنوان "شور زندگی" در ایران ترجمه شده.

 
موضوعات