برای شما، دکتر صدر عزیز

پرهام بیا، دکتر صدر شروع شد.

بابا، برام دکتر صدرو ضبط می‌کنی؟

من مهمونی نمیام، امشب دکتر صدره.

برای ما آن سوی نیمکت نبود. برای ما برنامه‌ی دکتر صدر بود.

من از چهارم دبستان شما رو شناختم. مثل خیلی‌ها با آن سوی نیمکت. برنامه که شروع میشد، فرقی نداشت کجا باشم، خونه، مهمونی یا هر جایی، میخکوب میشدم جلوی تلویزیون و شما رو میدیدم. و شما قصه‌گوی فوق‌العاده‌ای بودید. شما جوری چیزهایی که ما ندیده بودیم رو تعریف میکردید که کاملا لمسش میکردیم. شما با شور و حال و حرکات دست و سرعت گرفتنای عجیب صحبت کردنتون برای ما میگفتید. میگفتید از اینکه امسال طرفدار لسترسیتی هستید و به نظرتون حتی میتونه قهرمان بشه، از این که چقدر خوشبختیم که توی عصر مسی و رونالدو زندگی میکنیم میگفتید، از اینکه معنی طرفداری از یه تیم چیه میگفتید. و ما شما رو دوست داشتیم. خیلی زیاد.

بعد اون برنامه هم هر از گاهی توی برنامه‌های ورزشی میومدید و مثل همیشه، با همون شور و حال. جام جهانی قبلی کلی خوشمان بود که شما ایرانید و یکی از کارشناسای برنامه. برنامه‌ای که عادل مجریش بود. عادلی که بعد از کنار گذاشتنش چندین بار گفتید حقش نبوده این رفتار باهاش و امیدوارید برگرده. 

در طول یورو خبری ازتون نبود. و ما متعجب که چرا هیچکس ازتون دعوت نمیکنه که بیاین و بگید چرا فرانسه حذف شد، هلند حذف شد، پرتغال حذف شد. دو هفته پیش خبر آمد که شما بیمارید. خیلی دعا کردیم که خوب بشید. همه‌ی ما عاشقان شما. ولی نشد. امروز خبر رفتنتون آمد. و من آخرین باری که گریه کرده بودم را یادم نیست، ولی امروز خیلی گریه کردم. گریه کردم که دیگر شما را نمیبینم. شمایی که به کسی نگفته بودم، ولی آرزو میکردم جای پدربزرگِ نداشته‌ام بودید. که هر هفته بیایید و ما را بنشانید و برایمان قصه بگید. با همان سبک خاص خودتان.

من نمیدونم واقعا دنیای دیگری داریم یا نه، ولی مطمئنم اگر باشد شما قطعا لایق بهترین جایگاه در آن هستید.

دلمان برایتان تنگ میشود.

  • پرهام ‌
  • جمعه ۲۵ تیر ۰۰

So hello from the other side*

سلام.

راستشو بخواین من میخواستم این‌جا رو بعد از کنکور کلا حذف کنم و روز بعدش هم برای همین کار اومدم توی پنلم. خواستم آخرین کامنتایی که گرفته بودم رو قبل از بستنش یه نگاه بندازم که دیدم شهریور سال قبل یکی از شما بعد از پستی که برای بستن اینجا تا بعد از کنکور گذاشته بودم کامنت گذاشته بود و ته کامنتش این بود: «حتما برگرد! نشه که یه دفعه کلا بری.» و منم قول داده بودم. و خب here I am :)).  تا ببینیم چه میشه.

شاید بدونید که کنکور خیلی عجیبی دادیم ما. از آموزشمون بگیر تا خود کنکورش که عملا باعث شد هر چی ریاضی خونده بودیم (که برای دانش آموز رشته ی ریاضی شاید حدود شصت درصد وقتش بشه) بره توی سطل آشغال :)). و خب انقدر عجیب بود که من حتی نمیتونم حدسی بزنم که رتبه‌م چه حدودی میشه. ایشالا که تهش خیره :)). (در مورد خود کنکور احتمالا بعدا یه پست جداگانه بنویسم.)

و خب فعلا توی این حالت برزخ طور فرندز میبینم، کتاب میخونم، میخوابم و انگلیسی و فرانسوی کار میکنم. و بعد از دو سال به لجن‌زار اینستا هم بازگشتم و فهمیدم چقدر جذابیتشو از دست داده برام. چرا برگشتم؟ چون توی اکانتی که قبلا داشتم آرشیو خیلی خوبی از قطعاتی که زده بودم درست کرده بودم و با پاک کردنش از دستش دادم (البته پشیمون هم نیستم بابتش). ولی دوست دارم دوباره یه همچین چیزی داشته باشم. و البته این دفعه برای در امان ماندن از گزند فامیل های همیشه در صحنه با اسم مستعارِ همین جا اکانتو زدم :)) احتمالا بعدا آیدیشو بذارم توی وبلاگم.

و همین.

پ.ن:  از یکسال پیش تعداد دنبال کننده‌م هیچ تغییری نکرده. من برام واقعا هیچ وقت این عدد مهم نبوده و نخواهد بود، ولی خب نمیشه انکار کرد که چقدر خوبید شماها واقعا! :))

*بچه ها یادداشت کنید: Other side استعاره از کنکور!

  • پرهام ‌
  • چهارشنبه ۱۶ تیر ۰۰

فرم‌های موسیقی، یک‌بار برای همیشه! :)

سلام :)

خب راستش شاید تعداد افرادی از بَیان که در جایی غیر از اینجا باهاشون در ارتباط هستم به ده نفر هم نرسه، ولی بیشترشون حداقل یه بار ازم خواستن که فرم‌های موسیقی رو براشون یکم توضیح بدم. برای همین تصمیم گرفتم توی یه پست، اون اصلیا رو بگم، هم واسه‌ی این که برای خودم مرور بشه و هم شما اگه براتون همیشه سوال بوده که چرا به یه قطعه میگن سونات یا کنسرتو یا هر چیزی، یاد بگیرید :)

+ پست به مرور زمان آپدیت خواهد شد و در هر بار یک فرم موسیقی رو میگم. و البته فکر نکنم لازم به گفتن باشه که بعیده آپدیت‌ها نظم خاصی داشته باشه :)) 

1- سونات: سونات از سه بخش ساخته شده و اصطلاحا به فرم ABA هست. یعنی به طور خلاصه، اول قطعه یک تم معرفی میشه، سپس در قسمت دوم بسط و گسترش داده میشه و در قسمت آخر، دوباره تم اول تکرار میشه. قسمت اول خودش اغلب به دو قسمت تقسیم میشه. بخش اول که همون تم اصلی ارائه میشه و دارای ملودی هست و دقیقا همون جایی از سونات هست که ما با ملودیش، آهنگو به خاطر میاریم. بخش دوم از قسمت اول هم به نوعی بازتابی از تم اولیه هست و با کمی تغییرات. در قسمت دوم، تم به طور کامل عوض میشه به طوری که به نظر میاد قطعه‌ی متفاوتی داره اجرا میشه. و معمولا پرهیجان‌ترین قسمت سونات هم همین قسمت هست. و در قسمت سوم هم تکرار تم اول رو داریم، و در اکثر مواقع بدون هیچ تغییری در تم.

نمونه‌ی سونات: سونات دو ماژور از موتسارت. (دریافت) (این سونات رو خودم هم زدم و یه دو ماهی سرش بودم :))

2- سمفونی: سمفونی معمولا از چهار موومان یا بیشتر تشکیل شده. موومان اول در فرم سونات هست و احتمالا الان دلیل طولانی بودنشون رو فهمیدید. چون فرم سونات رو توضیح دادم، میرم سراغ موومان دوم. موومان دوم معمولا در تقابل با موومان اول هست. یعنی اگه مثلا موومان اول به شکلی قدرتمند باشه، موومان دوم حالت آرام داره و برعکس. و فرمش هم میتونه به شکل‌های سونات یا روندو باشه. رنودو نوعی آواز هست که در اون افراد به صورت حلقه‌ای دست هم را میگیرند و با هم ترجیع هر بند از این شعر را تکرار میکنند. بعد میرسیم به موومان سوم سمفونی. این موومان معمولا شادترین و پرانرژی ترین موومان هر سمفونی هستش. و نکته‌ی جالب اینه که در واقع این موومان در واقع بازتابی از رقص منوئه هستش که رقصی فرانسوی است. و موومان آخر نیز به اختیار آهنگساز هست و معمولا میتونه سونات یا روندو باشه. این موومان معمولا سخت‌ترین قسمت سمفونی برای آهنگساز هم هست.

نمونه سمفونی: سمفونی 94 هایدن یا سمفونی "شگفتی":(دریافت) (فکر کنم با شنیدنش کاملا درک کنید چرا اسمش اینه :)))

3-  کنسرتو: کنسرتی قطعه‌ای هست که معمولا برای یک ارکستر و البته برای یک ساز اصلی تک‌نواز(اصطلاحا سولو) میشه و البته معمولا هم اسم اون ساز بعد کنسرتو میاد. مثل کنسرتو پیانو، کنسرتو ویالون و... بقیه‌ی سازها هم در کنسرتو وظیفه‌ی همراهی و اصطلاحا گفت‌و‌گو با اون ساز اصلی رو دارند و برای همینه که ساز اصلی معمولا تو چشم‌ترین(یا شاید بهتر باشه بگیم تو گوش‌ترین :))) نقش رو در طول قطعه داره. این فرم در سه موومان نوشته میشه و معمولا در پایان موومان اول، نوازنده‌ی ساز اصلی به تک‌نوازی بداهه می‌پردازه تا مهارتشو نشون بده. 

نمونه کنسرتو: کنسرتو پیانو شماره دو اثر حضرتِ راخمانینف. شکوه موسیقی کلاسیک رو حس کنید! :) (دریافت)

4- نوکتورن: ریشه‌ی کلمه‌ی نوکتورن از کلمه‌ی فرانسوی "noturnal" به معنی شبانه میاد و خب مشخصه که در زمان قدیم در اروپا این فرم موسیقی برای اجراهای شبانه بیشتر استفاده می‌شده.(این وسط به فیلم "Green book" هم یه اشاره بکنم و به نظرم اگه ندیدید ببینیدش. فیلم زیباییه.) 

این فرم هم معمولا از چند موومان تشکیل شده(البته تک موومان هم داریم) و اولین کسی که قطعه‌هایی با عنوان نکتورن نوشته جان فیلدزِ ایلندی هست و از اونجایی که کلا هر علم و شاخه‌ای معمولا یه پدر هم داره!(:|) بهش لقب پدر نوکتورن دادن. ولی خب این بنده خدا خیلی چیز خاصی نبوده و بهترین نوکتورن‌ها بدون شک و با اختلاف متعلق به حضرت شوپن هستش. معمولا هم این فرم قطعه‌ها تم آرام و ملایمی دارند و جون میدن برای قبل خواب گوش دادن! :))

نمونه نوکتورن: همه‌ی نوکتورن‌های شوپن فوق‌العادن ولی من نکتورن شماره‌ی 20 رو از همه بیشتر دوست دارم. (دریافت)

  • پرهام ‌
  • پنجشنبه ۲۷ شهریور ۹۹

جنایت و مکافات

با این توضیح پست را آغاز میکنم که خیلی وقت بود قصد داشتم در مورد این کتاب بنویسم. ولی از آنجایی که تقریبا بیشتر زمان بیداریَم صرف درس خواندن میشود، و بعد از آن هم آخر شب معمولا برای رفع خستگی دیدن یک اپیزود پوآرو را به نوشتن پستی طولانی ترجیح میدهم، چند هفته‌ای این کار را عقب انداختم. ولی حالا بالاخره حوصله کرده‌ام و شروع به نوشتن این پست کرده‌ام. امیدوارم برایتان مفید باشد :)

0- اول بگویم از آنجا که نگارنده علاقه‌ی عجیبی به لیست کردن همه چیز دارد، این پست را هم در قالب لیستی شامل چند نکته نوشته است :))

0.5- در این پست چیز خاصی از محتوای کتاب اسپویل نشده است. البته اگه رخ دادن جنایتی در طول کتاب را اسپویل ندانید! :))

1- خب برویم سراغ اصل مطلب. جنایت و مکافات بعد از «اَبله»،دومین تجربه‌ی داستایوسکی خواندن من بود. و نکته‌ی جالب شباهت خیلی زیاد بین شخصیت‌پردازی این دو کتاب بود. تا جایی که شاید بتوانم بگویم بعد از خواندن دو کتاب از داستایوسکی، دیگر الگو و تیپ شخصیت‌های داستایوسکی دستم آمده است. ولی این به معنی تکراری بودن موضوعات نیست. اصلا! داستایوسکی هیچ‌وقت خودش را تکرار نمیکند.

2- به نظرم میتوان به شخصیت راسکلنیکف در قالب نکته‌ای جدا پرداخت. شباهت نسبتا زیاد بین شخصیت او و پرنس مشکین در ابله برایم بسیار جالب بود. و نکته‌ی جالب‌تر در مورد بیماری مشترک این دو است، صرع. در حین خواندن با دوستی در این مورد حرف میزدیم. میگفت که تا جایی که معلوم است، خود داستایوسکی هم به صرع مبتلا بوده است ولی بعضی هم موافق این نظریه نیستند. به نظر من خواندن یکی از همین کتاب‌ها هم کافی است تا پی ببرید تقریبا غیر ممکن است داستایوسکی به این بیماری مبتلا نبوده باشد. توصیفات عجیب و غریب او از حمله‌های عصبی به شخصیت‌های داستان با آن همه جزئیات، ناممکن است از ذهنی که خود آن را تجربه نکرده است تراوش شده باشد. و بخش جالب آنجاست که داستایوسکی میتواند شما را نیز به صورت موقت گرفتار این بیماری کند! به حدی توصیفات عالی نوشته شده‌ند که در زمان خواندن، شما کاملا خود را جای شخصیت اصلی داستان میگذارید و با او مورد این حمله‌ها قرار میگیرید. در خیابان‌ها تلوتلو میخورید، از روی پل رد میشوید، و بعد اصلا یادتان نمی‌اید چگونه از باغی در بیرونِ شهر سر در آورده‌اید.

3- این مورد شاید برای هر شخصی کمی متفاوت باشد، ولی برای من به شخصه خواندن این کتاب اصلا کار آسانی نبود. شاید در کل در حدود ده نوبت کتاب را خواندم، ولی انقدر بین این نوبت‌ها فاصله بود که خواندنش حدود یک ماه طول کشید. چرا؟ فکر کنم به دو دلیل. یکی به دلیل طرز نگاه نسبتا جدیدم به کتاب. دیگر آنچنان برایم تعداد کتاب‌هایی که میخوانم مهم نیست. اول سال میلادی چالش گودریدز را روی یک کتاب گذاشتم، و با خودم قرار گذاشتم کم بخوانم ولی با کیفیت. و دلیل دوم به خود کتاب برمیگردد. این کتاب اگر در آن غرق شوید، روح شما را خنجر میکشد و به معنای واقعی عذابتان میدهد. دلتان میخواهد راسکلنیکف کنار دستتان بود تا بدون درنگ خفه‌اش کنید. هر بار که میخواستم کتاب را باز میکنم، به همه‌ی این‌ها فکر میکردم و به همین دلیل برخی اوقات از باز کردن دوباره‌ی کتاب صرف نظر میکردم. بعد از هر بار خواندن، میگذاشتم خوب ماجراها در ذهنم هضم و ته‌نشین شود و بعد به سراغ ادامه‌ی آن میرفتم. و به شما هم پیشنهاد میکنم زمانی سراغ این کتاب بروید که نسبتا در حال روحی خوبی قرار دارید. فضای کتاب به اندازه‌ای تیره هست که خوشی‌هایتان را کمرنگ کند! 

4- داستایوسکی یک روان‌شناش واقعی است و این را قطعا با خواندن کتاب متوجه خواهید شد. مونولوگ‌های فوق‌العاده‌ی راسکلنیکف پس از ارتکاب جنایت، کاملا نشان‌دهنده‌ی این امر است. داستایوسکی به طور کاملا دقیقی ما را از افکار یک قاتل پس از جنایتش آگاه میکند و حس پشیمانی، ترس و یا حتی لذت پس از آن را به خوبی به ما نشان میدهد. و شاید بتوان بخش زیادی از این نبوغ را در اثر تجربه‌های خود نویسنده دانست. برای مثال توضیحات در مورد رفتن مجرم به صحنه‌ی اعدام و احساسات اودر کتاب ابله، بازتابی از تجربه‌ی مشابهی بوده است که خود او در جوانی داشته است و بسیار خوب توانسته از نوشتن توصیفات و شرح دقیق آن برآید.

5- در ویکی‌پدیا آمده است که داستایوسکی سه بار تلاش کرد داستان را از زبان شخصیت اصلی داستان بنویسد. یک بار به شکل یادداشت‌های روزانه‌ی او، بار دیگر به شکل اعترافات او در دادگاه و سرانجام به شکل خاطرات او پس از آزادی از زندان. ولی در آخر به شکل سوم شخص نوشت. و به شخصه فکر میکنم در هر کدام از آن سه قالب دیگر هم، عجب شاهکاری میتوانست باشد. 

6- من کتاب را با ترجمه‌ی مهری آهی خواندم. ترجمه‌ی نسبتا قدیمی است و به خاطر همین هم دوستش داشتم. و کلا هم برای خواندن کتاب‌های کلاسیک، ترجمه‌های یکم سخت‌خوان را به متنی کاملا روان ترجیح میدهم و دوست دارم با خواندن بندی از کتاب بتوانم تشخیص بدهم که کتابی کلاسیک است. اما اگر شما به ترجمه‌های روان‌تر عادت دارید، احتمالا نشر نگاه برایتان انتخاب مناسبی باشد.

  • پرهام ‌
  • پنجشنبه ۱۹ تیر ۹۹

مینیمالیسم دیجیتال+چالش

به تازگی خواندن کتاب مینیمالیستِ دیجیتال را به پایان بردم؛ کتابی که همان‌طور که در گودریدز اشاره کردم، اگر بتوانم به توصیه‌های آن عمل کنم، قطعا زندگی بسیار باکیفیت‌تری خواهم داشت. در اواسط خواندن کتاب این فکر به ذهنم آمد که حالا که میخواهم عمل به این کتاب را شروع کنم، شاید بد نباشد که علاوه بر معرفی کتاب در وبلاگم، چالشی هم در این راستا درست کنم تا شاید کسانی دیگر هم که دغدغه‌ای مشابه دارند، بتوانند در آن شرکت کنند و بهره ببرند. هر چند با توجه به ماهیت چالش و سختی آن، انتظار شرکت چندانی هم ندارم :) با این مقدمه میرویم سراغ اصل مطلب:

مینیمالیسم دیجیتال چیست؟ چرا باید به آن عمل کرد؟

احتمالا این اتفاق برای اکثر ما افتاده است که قفل گوشی خود را برای یک کار ضروری یا هر چیز دیگری باز میکنیم و بعد از مدتی به خود که می‌آییم میبینیم مدت زیادیست که سر گوشی خود هستیم و اپ و سایتی نمانده که در این مدت سرکی به آن نکشیده باشیم. همچنین اکثر ما تجربه کرده‌ایم که گاهی از اینکه چقدر از زندگیمان در گشتن و پرسه زدن در دنیای مجازی میگذرد، به ستوه می‌آییم و دوست داریم که میشد برای مدتی از همه‌ی این فضاها دور بمانیم. نکته این است که بر خلاف تصور ما که مشکل را از ضعف اراده‌ی خود برای کم کردن نقش این عوامل در زندگی میدانیم، در واقع این اعتیاد حاصل برنامه‌ریزی و تفکراتی بسیار دقیق است. کتاب این‌گونه آن را شرح میدهد:

مردم به دلیل تنبلی و بی‌هدف بودنشان نیست که تسلیم صفحه‌نمایش گوشی‌هایشان میشوند، بلکه بیلیون‌ها دلار سرمایه‌‌گذاری شده تا آدم ها به دام فضای مجازی بیفتند و هیچ راه گریزی از آن نداشته باشند.

بله! در این زمانه، مطمئن باشید کسی از سر دلسوزی و برای ایجاد ارتباطات مفید هزینه‌های کلانی را که شرکت‌هایی نظیر اینستاگرام و... انجام میدهند تقبل نمیکند. بلکه هر ثانیه از وقتی که شما در گشتن در این فضاها میگذرانید، در واقع پولی است که به حساب این شرکت‌ها ریخته میشود. شاید از زمان پیدایش آن‌‌ها، حدس‌هایی در این باره میزدیم ولی هنگامی این حدس‌ها به یقین تبدیل شد که چند مهندس که از این شرکت‌‌ها خارج شده بودند، بر این فرضیه‌ها مهر تایید زدند. نام این پدیده را اقتصاد مبتنی بر توجه گذاشته‌اند که تعریفش این است: "اقتصاد مبتنی بر توجه توصیف کننده‌ی حوزه‌ی تجاری‌ای است که با جلب‌توجه مشتریان و بسته‌بندی و فروش ‌ان به تبلیغ‌کنندگان، کسب درآمد میکند." شرکت‌هایی که از این نوع اقتصاد در‌آمد‌زایی میکنند، تیمی از متخصصین را در اختیار دارند که با تحقیقات خود به دنبال نقطه ضعف‌های ما هستند تا هر چه بیشتر ما را به سمت چیزی که دوست دارند بکشانند. مثالی آورده شده است که ابتدا رنگ نوتیفیکیشن فیسبوک آبی بود ولی کسی چندان توجهی به آن نمیکرد تا اینکه پیشنهاد تغییر رنگ آن به قرمز داده شد و از آن موقع توجه به آن بسیار زیاد شد. همین دانستن اینکه رنگ قرمز بیش از هر رنگ دیگری توجه انسان را جلب میکند، یک مثال ساده است از اقدامات بسیار پیشرفته‌تر و پیچیده‌تری که این شرکت ها برای جلب توجه ما و درآمدزایی از آن استفاده میکنند. کتاب آن را اینگونه توصیف میکند:

ما در واقع وارد مسابقه‌ی تسلیحاتی نابرابری شده‌ایم که در آن فناوری‌های جدید به استقلال فردی‌مان تجاوز میکنند و با دقت هر چه بیشتر به شکار نقطه ضعف دیرینه‌ی مغز ما میپردازند و ما همچنان ساده‌انگارانه خیال میکنیم فقط مشغول ور رفتن با موهبت‌های رسیده از جانب خدایان خنگ و بی‌آزار فناوری هستیم.

 اما شاید بگویید خب طوری نیست؛ ما از خدمات خوب آن‌ها داریم استفاده میکنیم و آنها هم از آن درآمدزایی میکنند. مشکل چیست؟ اینجاست که نویسنده دلایل متعددی می‌آورد تا ثابت کند که هر چه از فضای مجازی کمتر استفاده کنیم، موفقیت و بهتره و لذت بیشتر نصیبمان خواهد شد.

دلایل به ظاهر چیزهای ساده‌ای هستند که ما هم میدانیم. ولی مشکل این است که معمولا فقط آن‌ها را میدانیم و به طور جدی به این که ‌راهی برای حل آن‌ها پیدا کنیم فکر نکرده‌ایم.

یکی از آن‌ها این است که گشت زدن در دنیای دیجیتال، ما را از فعالیت‌های ارزشمند دیگری که لذت بیشتری هم به ما میدهند محروم میکند. در کافه روبروی دوستی که چندین ماه است او را ندیده ایم نشسته‌ایم، ولی حواسمان به جواب دادن به پیام‌های کسی دیگر است. در سینما داریم فیلم تماشا میکنیم ولی بیشتر حواسمان به این است که دوستمان در استوری خود چه فعالیتی را به اشتراک گذاشته است و هزاران مثال دیگر. در واقع ابزار دیجیتال، از کیفیت فعالیت‌هایی که دوستشان داریم میکاهند.

دلیل دیگری که کتاب آورده مربوط به زمان است. تئوری در اقتصاد جدید وجود دارد که ثورو در کتاب "والدن" آن را مطرح کرده. او میگوید: " هزینه‌ی هر چیز، میزان زمانی است که من اسمش را عمر میگذارم؛ چیزی که باید آن را فورا یا در طولانی مدت با چیزی که میخواهید معاوضه  کنید." تا قبل از این در اقتصاد، هزینه‌ی هر چیزی را معادل پولی که برای آن صرف میشود میدانستند اما ثورو گفت که عوامل مهم‌تری نیز وجود دارد. زمانی که ما از عمرمان صرف فعالیتی میکنیم و هیچ‌گاه نیز بازنمی‌گردد، اگر ارزشش بیشتر از پولی که برای آن صرف میکنیم نباشد، کمتر نیست. حال به این فکر کنید که ما چقدر از عمر خود را صرف اسکرول کردن صفحه‌ی موبایل خود و در جست‌و‌جوی چیزهای به دردنخوری میکنیم که به هیچ‌وجه ارزش این حجم از زمان را ندارند.

دلیل دیگری که مطرح شده، شاید جنسش کمی متفاوت‌تر از قبلی‌ها باشد. این استدلال میگوید که استفاده‌ی درست و اگاهانه از فناوری لذت بخش است. اینکه ما نیز بتوانیم مانند هر شخص دیگری به استفاده‌ی افراطی از دنیای دیجیتال بپردازیم ولی به طور ارادی این کار را نکنیم و مسیر دیگری را برای زندگی خود انتخاب کنیم، در مغز ما به عنوان فعالیتی ارزشمند قلمداد میشود و از این کار لذت میبریم.

همچنین یک دلیل بسیار مهم دیگر این است که ذهن ما طوری ساخته نشده است که همیشه آماده‌ی هجوم گسترده‌ی اطلاعات و داده‌ها باشد. گاهی باید همه چیز را کنار بگذاریم و فقط به ذهنمان فرصت بدهیم که در این دنیای پرهیاهو کمی استراحت کند و از همه‌ی اخبار و جنجال‌ها فاصله بگیرد.

حال بر فرض اینکه شما متقاعد شده باشید که باید بازنگری در سبک زندگی خود انجام بدهید، احتمالا این سوال برایتان پیش آمده که حال باید چه کنیم؟ چگونه این عادت‌ها و رفتارهایی که کتاب حتی آن‌ها را به تیک‌های عصبی و گاه رفتارهای اعتیادآور تشبیه کرده را ترک کنیم؟ کتاب پاسخ داده است: با فلسفه‌ای به نام مینیمالیسم دیجیتال.

نویسنده گفته است که تغییرات کوچک برای حل مشکلات بزرگ ما در ارتباط با فناوری کافی نیست. چرا؟ به سبب همان جاذبه‌ی مهندسی‌شده ی اقتصاد مبتنی بر توجه کاربر و همچنین عدم راحتی ناشی از کنار گذاشتن راحت طلبی ما. طبق گفته‌ی نویسنده این عوامل آنقدر سرعت ما را کاهش میدهند تا بالاخره تا خط شروع عقب نشینی میکنیم. احتمالا شما نیز این تجربه را داشتید که سعی کرده‌اید با روش‌های موجود در اینترنت کمی از این فناوری‌ها دوری کنید. روش‌هایی مثل گذاشتن موبایل در جایی دور از خودتان یا غیرفعال کردن صدای پیام‌ها و غیره. ولی احتمالا برای شما نیز نتیجه مانند اکثر افراد چندان رضایت‌بخش نبوده و بعد از مدتی عمل کردن به آن‌ها، باز به رفتار خود بازگشته‌اید. حال در این‌ جا فلسفه‌ای مطرح شده است که به ما راه این تغییر بزرگ را نشان میدهد؛ یعنی مینیمالیسم دیجیتال.

در یک تعریف کلی که کتاب برای آن بیان کرده، مینیمالیسم دیجیتال فلسفه‌ای است که با آن زمانتان در فضای مجازی را روی تعداد کمی فعالیت به دقت انتخاب‌شده و محدود متمرکز میکنید. فعالیت‌هایی که کاملا از چیزهایی که برای شما ارزشمند هستند پشتیبانی میکنند و باعث میشوند با رضایت تمام بقیه‌ی چیزها را کنار بگذارید. مینیمالیست‌های دیجیتالی که از این فلسفه استفاده میکنند، همواره با خودشان نکات منفی و مثبت استفاده از یک نرم‌افزار را سبک سنگین میکنند. اگر برنامه یا ابزار جدیدی کوچیک ترین مزاحمتی ایجاد کند یا تمرکز را به هم بزند، مینیمالیست به سرعت بی‌خیال آن میشود. همچنین اگر برنامه‌ای در راستای چیزی باشد که برای فرد ارزش دارد، باز هم از یک امتحان سخت عبور میکند: آیا استفاده از آن فناوری بهترین روش برای پشتیبانی از آن ارزش است یا نه؟ اگر جواب منفی باشد، فرد تلاش میکند آن را بهینه سازی کند یا دنبال گزینه‌ی بهتری باشد.

حال کتاب برای عمل به این فلسفه دستورالعملی را ارائه کرده است که اولین گام برای آن، یک پاکسازی دیجیتال است. دوره‌ای که هنگامی که نویسنده آن را اجرا کرد، حدود 1600 نفر در آن شرکت کردند و به گفته‌ی شرکت‌کنندگان، اثرات بسیار مفیدی بر آن‌ها داشته است. این فرآیند پاکسازی که همان قسمت چالش هم هست، دارای سه مرحله به شرح زیر است:

1- یک دوره‌ی سی روزه را در نظر بگیرید و در استفاده‌ از فناوری‌هایی که در زندگی‌‌تان ضروری نبوده و اختیاری هستند، تعطیلی موقتی ایجاد کنید.

2- طی این وقفه‌ی سی روزه، فعالیت‌ها و رفتارهایی که در شما حس رضایت ایجاد میکنند و برایتان معنا و مفهوم دارند، بررسی و کشف کنید.

3-در پایان این دوره، فناوری‌های اختیاری را به زندگی‌تان یرگردانید و از یک فهرست خالی شروع کنید. برای هر فناوری‌ که مجددا وارد زندگیتان میکنید، ارزشی را که به زندگی شما وارد میکند تعیین کرده و مشخص کنید که چطور میتوان به شکلی از آن استفاده کرد که مقدار این ارزش را به حداکثر برساند.

در ادامه راهنمایی‌هایی که کتاب برای هر بخش گفته است و ممکن است درباره‌اش سوال داشته باشید را می‌آورم و بعد هم تمام :)

گام اول: احتمالا اولین سوالی که در مورد این مرحله پیش می‌آید، این است که کدام فناوری‌ها اختیاری حساب می‌شوند؟ بهتر است اول برویم سراغ تعریف فناوری در این کار. منظور از فناوری همه‌ی وب‌سایت‌ها، برنامه ‌ها و ابزارهای دیجیتالی است که از طریق صفحه‌نمایش کامپیوتر یا گوشی همراه به منظور سرگرمی، اطلاع‌رسانی و یا برای برقراری ارتباط استفاده می‌شوند. پس از شناسایی فناوری‌هایی که استفاده میکنید، نوبت به فیلتر کردن آن‌ها به منظور حذف فناوری‌های اختیاری است. شیوه‌ای که نویسنده گفته این است که فناوری اختیاری است، مگر این که حذف موقت آن به طور قابل‌توجهی فعالیت‌های روزانه‌ی زندگی حرفه‌ای یا شخصی شما را مختل کند یا به آن آسیب برساند. پس دسته‌ای که شامل این فناوری‌ها می‌شوند را به مدت سی روز کنار میگذارید. ولی دسته‌ای هم هستند که ما واقعا به آن‌ها نیاز داریم، مثلا شبکه اجتماعی که از طریق آن از کارهای دانشگاه یا مدرسه‌مان مطلع می‌شویم و غیره. برای این دسته باید زمانی از روز را مشخص کنید تا بدانید دقیقا کِی و چگونه میتوانید از آن‌ها فقط برای امور ضروری استفاده کنید. خواهید دید که در طول این دوره مدت زمانی که شما قبلا فکر میکردید مربوط به انجام کارهای ضروریتان است، بسیار کاهش می‌یابد.

گام دوم: گام بعدی پیروی از این قواعد به مدت سی روز است. قطعا در اوایل دوره زندگی بدون فناوری‌های اختیاری بسیار سخت خواهد بود. زیرا به گفته‌ی کتاب ذهن ما انتظارات مشخصی برای حوا‌س‌پرتی دارد و در این مدت این انتظارها برآورده نمی‌شوند. با این حال طبق تجربه‌ی گروه شرکت‌کننده، این سختی بعد از یکی دو هفته از بین می‌رود. شاید در مورد لزوم این دوره بپرسید که جوابی که کتاب داده است این است که بدون شفافیت ذهنی‌ای که این دوره‌ی پاکسازی ایجاد میکند، کشش اعتیاد‌آور این فناوری‌ها جلوی تصمیمات درست را خواهد گرفت. همچنین این دوره باعث می‌شود که شما مجددا فعالیت‌هایی که برایتان لذت‌بخش هستند را شناسایی کنید و بعد از دوره هم آن‌ها را انجام دهید. تجربه‌ی بروک، یکی از کسانی که در این دوره شرکت کرده است جالب است:

سی‌ویک روز دور شدن از چیزها چشمم رو به روی واقعیت باز کرد، باعث شد که بفهمم توی این مدت چه چیزهایی از دست دادم. حالا که اینجا ایستادم و از بیرون به این موضوع نگاه میکنم، میبینم این دنیا چیزهای خیلی بهتری برای پیشکش کردن داره.

 

اما موفقیت در طی کردن این دوره ممکن نیست مگر اینکه شما فضاهای خالی که بر اثر ترک فناوری‌های اختیاری به وجود آمده است را با فعالیت‌هایی جذاب پر کنید و البته گفته است که در اصل پیدا کردن فعالیت‌هایی که دوست داریم به عهده‌ی خودمان است.

گام سوم: اهمیت این گام کمتر از گام‌های قبلی نیست. گاهی کسانی که این دوره را میگذرانند، پس از سی روز دوباره به همان عادت‌ها و زندگی قبلی خود بازمی‌گردند که این کار اشتباه است. هنگام بازگرداندن فناوری‌ها به زندگی خود، شما باید این سوال را در مورد هر فناوری بپرسید که: آیا این فناوری به طور مستقیم از چیزی که عمیقا برای آن ارزش قائل هستم پشتیبانی میکند؟ اگر دیدید که برای بعضی کارها راه‌های بهتری نسبت به استفاده از یک فناوری دیجیتال وجود دارد، آن راه‌ها را انتخاب کنید. اگر قرار است از وضعیت دوستتان با خبر بشید، میتونید به‌جای اینکه استوری اون رو چک کنید، یک تماس پنج دقیقه‌ای با او داشته باشید. همچنین همانطور که در گام اول گفتم، میتوانید در استفاده از برخی فناوری‌ها محدودیت اعمال کنید. مثلا با خودتان قرار بگذارید که من هر شب یک ربع تمام پیام‌های تلگرامم را چک میکنم(مطمئن باشید بیشتر طول نمیکشه) به جای اینکه کل روز سی بار گوشی خود را در انتظار رسیدن یک پیام چک کنید.

سخن نهایی: اول تشکر میکنم از کسایی که پستی به این طولانی‌ای را خواندند :) 

دوم اینکه پیشنهاد میکنم به نوشته‌ی من اکتفا نکنید و کتاب را بخوانید. من تا جای ممکن سعی کردم از شاخ و برگ کتاب بزنم و فقط ایده‌ی اصلی کتاب را در اینجا قرار دهم ولی با خواندن کتاب، قطعا بیشتر متقاعد خواهید شد که چرا ما نیاز به کم کردن نقش فناوری‌های جدید در زندگی خود داریم.

سوم اینکه خودم این دوره را از اول هفته‌‌ی دیگر شروع خواهم کرد ولی اگر کسی از شما خواست که در این چالش شرکت کند، میتواند کمی دیرتر هم شروع کند. از کسانی که دوست دارند این کار را انجام بدهند تقاضا میکنم که در کامنت‌ها بگن و البته فکر میکنم همین که بدانیم کسان دیگری هم این کار را همزمان با ما انجام میدهند خود مایه‌ی دلگرمیست. :)

و در آخر همانطور که اول پست گفتم، با توجه به سختی این چالش، از کسی به طور خاص دعوت نمیکنم و همه‌ی شما دعوتید! :)

 

  • پرهام ‌
  • پنجشنبه ۲۱ فروردين ۹۹

10 کاری که قبل از مرگم باید انجام بدم...

1- پدر و مادرم ازم راضی باشند.

2- خدا رو بشناسم.

3- خودم رو بشناسم، بفهمم به کدوم سمت باید برم و عمرمو الکی هدر ندم.

4- قبل از اینکه بمیرم تجربه‌ی نگه‌داری از یه گربه رو داشته باشم :))

5- قبل از مردنم یه بار پاریسو ببینم :)

6- اسپانیایی رو یاد بگیرم.

7- عادت‌های چرت و به‌ درد نخورمو ترک کنم.

8- توی اپیزود اول one strange rock که مهناز معرفیش کرد و بسیار هم پیشنهاد میشه، کریس هادفیلد میگه: "واقعا آرزو میکنم که هر کسی بتونه جهانو اون طوری که من شانس دیدنشو داشتم ببینه." و خب آرزو بر جوانان عیب نیست :)

9- بتونم کتابایی که توی لیستم هستند رو بخونم :)

10- درصد بسیار کمی از مردم بعد از مردنشون هم به خاطر کار بزرگی که کردن اسمشون به جا میمونه و میشن اینشتین، گالیله، داروین و.... نمیگم که حتما یکی از این‌ها بشم، ولی امیدوارم در این جهت تا حد توانم تلاش کنم :)


تشکر از رفیق نیمه راه برای درست کردن چالش. و ای کسانی که پستو میخونید، همه دعوتید به نوشتن :)

  • پرهام ‌
  • دوشنبه ۱۸ فروردين ۹۹

una mattina

بشنوید، ببینید و زندگی کنید روایت لودوویکو رو که همیشه هر وقت حالم خوب نیست، این ویدیو تنها آرام‌کننده‌ی منه :)

+ استفاده از هندزفیری و گذاشتن کیفیت روی 720 برای لذت هرچه بیشتر توصیه می‌شود.

https://www.youtube.com/watch?v=MPlkHxFA-Qg

  • پرهام ‌
  • پنجشنبه ۱۴ فروردين ۹۹

قرنطینه، گربه و این حرف‌ها!

روبروی خونمون، یه خونه‌ای هست که پنجره‌های اتاق‌هاش رو به کوچه هست. حدود سه ماه پیش بود که وقتی داشتیم از خونه بیرون میرفتیم، دیدیم که دو تا گربه، یکی سیاه و اون یکی سفید، به طرز برگ‌ریزون و عجیبی عین ما آدم‌ها، ایستادن و دستشونو گذاشتن لب پنجره و دارن کوچه رو نگاه میکنن. از اون موقع تا حالا تقریبا نصف روزو اون‌ها در این حالت هستن و خیلی‌خوب به رفت‌وآمد‌های کوچه نظارت دارن و احتمالا موارد مشکوک رو هم گزارش میدن!:دی

دیروز به فکرم رسید که یه بار که اون سفیده بیرونه(چون سفیده خیلی خوشگل‌تره:)) برم پایین پنجره و وقتی داره نگاه میکنه به دوربین یه سلفی خوشگل باهاش بگیرم. پس هر نیم ساعتی چک میکردم ببینم اومده یا نه ولی گویا متوجه اهداف شوم من شده بوده چون دیروز بر خلاف معمول یه بارم بیرون نیومد :|

امروزم تا عصر تشریف نیاورد تا این‌که وقتی خیلی ناامید یه نگاه انداختم، دیدم بالاخره اومده. موبایلو برداشتم و انقدر ذوق داشتم که یادم رفت نباید بدوم و تا رسیدم زیر پنجره شیرجه زد توی اتاق :| 

خلاصه که دعا کنید بالاخره افتخار یه عکسو بهم بده :)))

+ شایعاتی هست که این دو گربه خودشون صاحب‌خونه هستند. امیدواریم هر چه سریع‌تر اطلاعات بیشتری در مورد صحت این خبر به دستمون برسه :))

+ در این روزهای کرونایی و قرنطینه، گویا حوصله‌ی گربه‌ها هم سر رفته و اقدام به انجام حرکات آکروباتیک بر روی لبه‌ی پنجره کرده‌اند. به این شکل:

  • پرهام ‌
  • جمعه ۸ فروردين ۹۹

the science of deduction

خب، از کجا شروع کنم؟

من هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت فکر نمیکردم مکانی توی ذهنم بتونه با هاگوارتز رقابت کنه. هاگوارتز با اون سرسرای بزرگش، با اون لوسترای عظیم، خوابگاه گریفیندور و... و البته هیچ وقت فکر نمیکردم دوستی‌ای توی ذهنم بتونه با دوستی هری و رون و هرماینی رقابت کنه. هیچوقت. اما؛ یه سریال باعث شد نظرم عوض بشه.

به خودم قول داده بودم هیچ‌وقت سراغ سریالی نرم. چرا؟ صادقانه بگم؛ من جنبه‌ی سریال دیدن ندارم. یعنی یا نباید ببینم یا اینکه خودمو باهاش خفه کنم و خب توی ایام مدرسه قطعا راه اول بهتره. اما تعطیلی مدارس باعث شد به این فکر بیفتم که خوبه توی این مدت یه سریال ببینم. رفتم سراغ بهترین سریال های IMDB، و لیستو نگاه کردم. Game Of Thrones، Breaking bad و چندتای دیگه ولی هیچ کدوم نظرمو جلب نکرد تا رسیدم به Sherlock. همیشه عاشق سریال و کتابای جنایی بودم پس فهمیدم چیزی که دنبالش بودم همینه. پنج روز پیش شروعش کردم و خدایا، کل این پنج روز من با شرلوک و جان گذشت. من کل این پنج روزو توی 221B Baker Street گذروندم. و همونقدر که سالن گریفیندور منو جذب خودش کرد، یه خونه‌‌ی کوچیک با کاغذ‌دیواری دو رنگ و یه ایموجی زرد تیرخورده روش هم کرد. و همونطور که من دوستیو از هری و رون و هرماینی یاد گرفتم، از شرلوک و جان واتسون هم یاد گرفتم. با این سریال گریه کردم، خندیدم، گاهی از استرس قلبم نزدیک بود بایسته و هر احساس منطقی و غیرمنطقی رو تجربه کردم. چیز زیادی ندارم بگم دیگه، ببینید حتما این شاهکارو! حتما!!

پ.ن: یکی از عجایب این سریال، موسیقی‌های متنشه و به خصوص موسیقی اصلی. یه ملودی به شدت ساده ولی در عین حال انقدر جذاب و هماهنگ که شناسنامه‌ی این سریال شده.

  • پرهام ‌
  • جمعه ۱۶ اسفند ۹۸

36

همیشه تصورم این بوده که باید حتما یه حرف خاصی داشته باشم که پست بذارم یا اتفاق خاصی افتاده باشه یا یه همچین چیزایی. ولی امروز نشستم با خودم حرف زدم، دیدم هدف من از وبلاگ نوشتن این نبوده. اینجا قرار بود جایی باشه که هری خط‌خطیاش رو نگه میداره تا بعدا اگه زنده بود بیاد و ببینه بهش چه‌جوری میگذشته نه اینکه یه ماه یه بار یه چیزی بنویسه و بره.

پس، ازین به بعد بیشتر خواهم نوشت، شاید خیلی بیشتر الان. تا بمونه برای سال‌های بعد. سال‌هایی که امیدوارم خیلی بهتر از امسال باشه. شاید حتی اون طوری که یاس میگه: 

همه چی مثل قبل، خوبِ خوب میشه و غما دور میشن و دلامون، نزدیکتر از قبل به هم! :)

  • پرهام ‌
  • دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸
عنوان وبلاگ نام کتابی از ایروینگ استون در مورد زندگی ون‌گوگ که با عنوان "شور زندگی" در ایران ترجمه شده.

 
موضوعات