عدد صحیح

اگه الان یه چیزی رو به صورت قطعی بدونم، اینه که ترم بعدی ترم سنگینی هست. از لحاظ درسای دانشگاه، مهم‌ترین درسِ کارشناسیم رو در پیش دارم و باید وقت زیادی روش بذارم و از طرفی چند تا کار متفرقه هم قراره کنار درسم انجام بدم. احتمال زیاد باید بالاخره بعد از گذشت چند ماه از کنکور به برنامه ریختن رو بیارم. این ترم برنامه نریختم و راستش خوش هم گذشت. یه روز پا می‌شدم و می‌دیدم چقدر ریاضی دوست دارم، و می‌نشستم کل روز رو ریاضی می‌خوندم. و بعدش یه هفته دیگه حالم از ریاضی به هم می‌خورد و سمتش نمی‌رفتم :)) ولی قطعا این ترم نمیشه این کار رو بکنم. باید نظم بهتری به کارهام بدم اگه بخوام به همه‌ی چیزایی که قراره توی این چهار پنج ماه بهشون دست پیدا کنم، برسم.

داشتم فکر می‌کردم که آیا می‌ترسم از این موضوع یا نه؟ نه. قطعا نه. همیشه اینکه سرم شلوغ باشه و پدرم در بیاد رو به راحت بودن و کاری نداشتن ترجیح دادم. راستش بیشتر براش ذوق دارم. که بتونم AP رو خوب یاد بگیرم، که بتونم کتاب بخونم و از پس همه‌ی کارهای دیگه‌م هم بر بیام. خیلی عجیبه، ولی الگوی من توی پروداکتیو بودن مربوط به یه برهه‌ای از گذشته‌ی خودمه. پنج ماه اول یازدهم، قبل از اینکه کرونا بیاد. واقعا نمی‌دونم چه شکلی، ولی من دقیقا هفتصد تا کار مختلف رو همزمان داشتم انجام می‌دادم و همه‌ش هم خوب پیش می‌رفت. درس می‌خوندم، ورزش می‌کردم، موسیقی کار می‌کردم، دو تا پادکست تدوین می‌کردم، و کتاب و فیلمم هم جای خودش بود :)) واقعا حالا که بهش فکر می‌کنم عجیب بوده. یادمه اون موقع برای این سرمو انقدر شلوغ کردم که از وسواسم روی درس کم کنم. من آدمی بودم که اگه سی بار هم یه چیزی رو برای یه امتحانی خونده بودم، اگه می‌گفتن حالا بین یه کار دیگه و برای بار سی‌ویکم خوندنِ همون درس یکی رو انتخاب کن، باز هم خوندن رو انتخاب می‌کردم. واقعا وسواس عجیبی داشتم. و اون موقع خیلی مفید بود سرم رو شلوغ کردن. همچنان میلِ به خوندن برای بار سی‌ویکم بود، ولی فرصتش نبود و باید به یه کار دیگه می‌رسیدم. و به مرور این مشکلم درست شد. و فکر کنم واقعا هم شانسم گفت که درست شد، مگر نه احتمالا سال کنکور خیلی اذیتم می‌کرد. احتمالا سعی کنم به اون موقعم نزدیک بشم. هنوز نمی‌دونم که آیا جرئت اینکه از اون حرکت‌های انقلابی معروفم در مورد سوشال‌مدیا بزنم رو دارم یا نه. احتمالا نکنم این کار رو و فقط تعدیلش کنم. چون فرقم با گذشته اینه که یاد گرفتم چجوری باید کنترلش کرد.

این یه هفته تعطیل بودن تا الان بی‌نهایت خوش گذشته. کلا فکر کنم من بیشتر برای تعطیلی‌های کوتاه ساخته شدم. زمان مدرسه از وسطای تابستون دیگه دعا می‌کردم تموم بشه و برگردم مدرسه. ولی این یه هفته خیلی پربار بوده تا الان. مکالمه‌های زیبایی داشتم، کازابلانکا و The Birds رو دیدم، بیرون رفتم، و کتاب خوندم. واقعا فیلم کلاسیک دیدن خیلی زندگیمو زیباتر کرده. اواسط مهر بود که به برادرم گفتم پاشو برای قبولیم کتاب هنر سینما رو بخر. این راستش جزو حرکتای محبوبمه :))) نمی‌گفتم هم احتمال زیاد یه چیزی می‌خرید، و من فقط بهش جهت درستی دادم :)) به هر حال، بالاخره شروعش کردم و دقیقا همون چیزیه که من می‌خواستم. حالا دارم می‌فهمم که فرم یعنی چی، و چرا فراستی هی میزنه تو سر خودش :))) حس خوبی داره. 

دیشب نصف اصفهانو با دوستام زیر پا گذاشتم دنبال یه کتابی. کتابه که پیدا نشد، ولی خوش گذشت. و فکر کنم واقعا دارم یه پیشرفت‌های ریزی توی روابط اجتماعی می‌کنم :)) این شکلی بود که دو تا دوستام گفتن بیا بریم بیرون و ما دو تا از دوستامون که هم‌دانشگاهی‌های جدیدمون هستن رو میاریم. تقریبا مطمئنم این حرکت تا همین شش ماه پیش هم برای من قفل بود، ولی الان حتی بهش فکر هم نکردم و رفتم؛ و خوب بود. کلا انگار دارم یاد می‌گیرم که قرار نیست فقط با دسته‌ی آدم‌هایی که شبیه به من هستن معاشرت کنم. نزدیکای شب همشون جدا شدن و فقط من و نیما رفتیم چهارباغ. سیب‌زمینی گرفتیم و نشستیم و یکی اون بحثای فلسفی بی‌انتهامون رو شروع کردیم و بعد برگشتیم. نیما تنها آدم غیر مجازی‌ای هست که می‌تونم باهاش بحث‌های واقعا درست و مفیدی بکنم. 

اگه براتون سواله که چرا انقدر پست شلوغ و درهمی شده، برای من هم سواله. ولی باید اینا رو این‌جا می‌نوشتم تا تیر که برمی‌گردم و می‌خونمش ببینم که چقدر به اون چیزهایی که الان توی ذهنم بوده رسیدم.

پ.ن: نمی‌دونم چرا انقدر شبیه خداحافظی شده این پسته :)) قرار نیست جایی برم من. اتفاقا احتمالا بیش‌تر بنویسم.

عکس‌نوشت: این اسکرین‌شات مال مهره. وقتی تازه C رو شروع کرده بودیم. اگه بخواین یه متغیر int تعریف کنید ولی تصادفا کیبوردتون روی زبان فارسی باشه، همچین صحنه‌ای می‌بینید :)) برام خیلی جالب بود اون موقع و ازش عکس گرفته بودم ولی یادم رفته بود. امروز تصادفا پیداش کردم. 

  • پرهام ‌
  • سه شنبه ۱۲ بهمن ۰۰

معنیِ خاطره؟

+پست خوبی نیست ولی می‌ذارمش. خسته شدم از باز کردن صفحه و هیچی ننوشتن.

امسال سومین سالیه که بهمن‌ روی نامهربونی بهم نشون داده. اوایل بهمن 98 خانواده رفتن سفر، من به خاطر عقب نیفتادن از درسام موندم خونه، و دقیقا دو روز بعد از اینکه رفتن همه جا تعطیل شد :)) سال قبل هم بهمن افتضاحی داشتم. دایی توی پیاده‌روی‌هاش حس کرده بود که نفس کم میاره و شوهرخاله‌م که پزشک قلبه بهش گفته بود بیا اصفهان یه معاینه‌ت کنم. ما هم اصلا نگران نبودیم راستش و فکر می‌کردیم یه مشکل ساده‌ای چیزیه. ولی مشخص شد که مشکل قبلی شدیدی داره و باید فورا عمل بشه. و فکر نکنم خیلی لازم باشه بهم نزدیک باشید تا بدونید من چقدر دایی و زنداییم رو دوست دارم. و خب، خیلی سخت بود. وقتی فهمیدیم مامانم کلی وقت گریه می‌کرد، من نشسته بودم کنارش و سعی می‌کردیم آرومش کنیم، و بعدش آخر شب خودم اومدم طبقه پایین که درس بخونم ولی به جاش بعد از مدت‌ها نشستم گریه کردم. فکر کنم آخرین باری که از صمیم قلب برای چیزی دعا کردم به همون موقع برگرده. خوشبختانه عملش خیلی خوب بود و الان زندگی زیبایی داره. نمی‌دونم واقعا اگه اتفاقی براش میفتاد چی می‌شد و نمی‌خوام هم بهش فکر کنم. امسال به نظر خوب میومد، ولی معلوم شد احتمالا تا دو سه روز دیگه پسرعموی مادرم فوت میشه. هفده سال پیش تصادف کرده بود، و تا الان روی تخت بوده. بابا میگه می‌تونسته دوباره برگرده و این شکلی نباشه، ولی با این واقعیت کنار نیومده که دیگه نمی‌تونه مثل قبل زندگی کنه. نگاهِ صفر و یکی. و حالا دیگه داره نابود میشه. واقعا ترسناکه.

احتمالا بهمن سال بعدی بمب اتمی چیزی هم بندازن روی اصفهان خیلی تعجب نمی‌کنیم. 


قرار بود فردا بریم تهران چند روزی، ولی سیل اتفاقات از در و دیوار اومد و احتمالا نمیشه :)) و من دیروز پروژه‌م رو بالاخره تحویل دادم و حالا یه هفته بین دو ترمم آزادم. نمی‌دونم راستش دقیقا می‌خوام چه کنم. احتمالا هر روز نت یه قطعه از Underwater رو بنویسم، کتاب بخونم، فیلم ببینم و بازی کنم. فکر کنم در مورد نوشتن نت‌ها این‌جا تا حالا چیزی ننوشتم. اُرف که بودم، آقا ملکی آخر کلاس در پیانو رو باز می‌کرد، چند تا نت می‌زد و می‌گفت تشخیص بدید چه نتیه و روی کاغذ بنویسید. و اون موقع خب تقریبا همه رو غلط می‌نوشتیم :)) تصورشو کنید، ما تازه مثلا یه ماه پیش فهمیده بودیم کلا چیزی به نام نت وجود داره، و حالا یکی اومده بود می‌گفت تشخیصش بدید :)) ولی بعدا مشخص شد چقدر تاثیر داشته، حداقل برای من. از سال سوم-چهارمی که ساز می‌زدم اگه آهنگی رو می‌شنویدم می‌تونستم نتشو دربیارم. الان یه سه سالی هست که نت بعضی قطعه‌ها که وقتی می‌شنوم و خیلی دوستشون دارم ولی توی سایتای ایرانی پیدا نمیشه رو می‌نویسم و می‌ذارم روی یه سایتی. برای درآمدش نیست، چون خیلی خیلی کمه :))، ولی دوست دارم که اگه بعدا کسی دنبالش گشت بتونه پیداش کنه. یه بار زندایی آهنگ In love کیارش سنجرانی رو برام فرستاد دو سال پیش. نتشو نوشتم و خواستم بذارم روی سایت ولی مدیرش گفت از خود آهنگسازش باید اجازه بگیری چون ممکنه بعدا خودش بخواد نتش رو جایی بذاره. کلی گشتم و آیدی تلگرامشو پیدا کردم، و تقریبا مطمئن بودم که نمی‌ذاره ولی ازش پرسیدم و اون گفت که مشکلی نداره و کلی هم تشکر کرد :)) اون نته الان حدود دویست بار خریده شده که فکر کنم تعداد زیادیه :)) 


چند روز دیگه تولدمه. من از وقتی یادم میاد حسی به تولدام نداشتم. چند سالیه که نمی‌ذارم خانواده برام جشنی بگیرن هم در واقع :)) می‌دونم دیدگاه عجیبیه، ولی به دیدِ "خب، یه سال دیگه به مُردنت نزدیک شدی پرهام" بهش نگاه می‌کنم :)) تنها بخش جذابش توی این سال‌ها کتاب‌هایی بوده که هدیه گرفتم. امسال سعی می‌کنم حس بهتری بهش داشته باشم. احتمالا آدم باید به همچین فرصتایی چنگ بزنه برای خوش بودن.

  • پرهام ‌
  • جمعه ۸ بهمن ۰۰

فصلنامه‌ی زمستان1400

توی کانال نوشته بودم دلم می‌خواد هر ماه اول ماه یه پستی مثل ماهنامه بنویسم و بگم ماه قبلش چه کردم و ماه بعدش میخوام چه کنم، ولی خب قطعا هم وقت و هم حوصله‌ش رو ندارم که هر ماه این کار رو انجام بدم. ولی دیروز به ذهنم رسید فصلنامه نوشتن می‌تونه ایده‌ی خوبی باشه. و این شد که حالا شما دارید اولین فصلنامه‌ی این وبلاگ رو می‌خونید :دی

پاییز چه کردم؟

دانشگاه؟مثلا دانشجو شدم :)) میگم مثلا چون واقعا هنوز اون تفاوته رو حس نکردم. هنوز جو دانشگاه رو ندیدم، خوابگاهی ندیدم، خیابون انقلابی نرفتم و هیچی. پشت مانیتور بودم، دو سه تا کلاسی که دوست داشتم رو دیدم و عمومی‌ها رو یا کد زدم یا خوابیدم :)) و بله، کد زدم. خیلی هم زیاد کد زدم. و می‌دونی، سی رو تا الان دوست داشتم. معمولا خیلیا به خاطر اینکه زبان نسبتا آسونی نیست نمی‌پسندنش ولی من دقیقا به همین دلیل که یاد گرفتن هر چیزی که پدرمو در میاره دوست دارم، تا الان باهاش حال کردم. و خب کلا دیدن روند پیشرفت خودت توی هر چیزی حال میده. اینکه از یه پرینت کردن به حل کردن مسائل نسبتا پیچیده می‌رسی. اگه کانسپت پوینتر رو هم به سلامتی رد کنم و کامل بفهممش، دیگه واقعا من و سی دوستی عمیقی برای چند سال آینده خواهیم داشت. الگوم رو احتمالا بذارم استاد کارگاهمون. بچه‌ی باحالیه. 22 سالشه و سال اول ارشده، ولی با اختلاف زیباترین و مفیدترین کلاس‌های این ترم رو داشته و ما کلی از چیزهایی که توی سی یاد گرفتیم از ایشون یاد گرفتیم. هر جلسه اسکرینشو شیر می‌کنه و چیزایی بهمون یاد میده که برگای کل کلاس میریزه وسط کلاس(مانیتور؟). آره خلاصه، خوشم میاد که وقتی همه از این زبان بنده خدا فرار میکنن، این هنوز بهش وفادار مونده و روش مسلطه.

 فیلم، کتاب، و بقیه‌ی امور زیبا: فیلم به شدت کم دیدم و ناراضیم چون اگه اراده میکردم می‌تونستم وقتشو گیر بیارم و ببینم ولی ندیدم. فقط گتسبی رو دیدم که خب اون هم صرفا فیلم وفاداری بود به کتاب وگرنه آنچنان درخشان و زیبا نبود. 

کتاب خوب خوندم. آقا این ویدیو رو ببینید. من بعد از این کلا متحول شدم و می‌تونم هزار بار دیگه هم ببینمش. البته حضور تیم اوربون زیبا هم بی‌تاثیر نبود توی دوست داشتنش، ولی غیر از اون هم یکی از قشنگ‌ترین و حساب‌شده‌ترین ویدیوهایی بود که تا حالا توی یوتوب دیدم. و چیا خوندم؟ رستاخیز،گتسبی، آبلوموف، عادت‌های اتمی، و ناداستان شماره‌ی 006. و کوارتت و کار عمیق هم دستمه و وسطاشون هستم. از بین این‌ها، آبلوموف و گتسبی با اختلاف خیلی زیاد بهترین‌ها بودن. 

بذارید از موسیقی هم بگم. اوایل پاییز، آخر کلاس، استادم گفت: "خب، کتاب چی آوردی که بریم سراغ آهنگ بعدی؟ شوپن رو داری؟" گفتم نه. و همین سوال با چند تا دیگه از زیبایان کلاسیک تکرار شد. آخرش گفت پس بذار خودم یه آهنگ پیدا کنم بهت بدم. رفت توی پی‌دی‌افای موبایلش و این رو گذاشت جلوم. و آقا، خیلی صحنه‌ی زیبایی بود :)) من یه دو سال پیش اینو شنیده بودم و گفته بودم احتمالا تا آخر عمرم نمی‌تونم بزنمش. اولش فکر کردم داره شوخی می‌کنه، ولی فهمیدم جدیه و بعد کلاس جست‌وخیزکنان اومدم توی ماشین و به مامان گفتم :)) و هنوز هم دارم روش کار می‌کنم البته :دی

در مورد گوش دادن به موسیقی، کلاسیک خیلی گوش دادم. در واقع من سه ماهیه سعی کردم به یه اصلی وفادار باشم و اون هم اینه که شب برای استراحته. و خب تا حد خوبی بهش عمل کردم. یعنی اینجوری نیست که همیشه برسم به کارام و واقعا کاری نداشته باشم، نه اتفاقا بیشتر وقت‌ها نمی‌رسم، ولی با جمله‌ی طلایی"دندت نرم خواستی توی طول روز وقت هدر ندی" معمولا دیگه از ده شب ول میکنم همه چی رو و موسیقی گوش میدم و کتاب می‌خونم. و این شکلی شده که زیباترین شب‌های کل عمرم رو دارم میگذرونم. 

و به عنوان آخرین مورد، چند روزی هست که برگشتم به مینیمالیسم دیجیتال. از دو تا اپ در راستای انجامش استفاده میکنم که تا الان خیلی کمک کردن و البته میذارم یکم بیشتر بگذره و مطمئن بشم کاملا جواب میده و بعدا توی کانال معرفیشون میکنم :)) ولی خیلی خیلی این روش از زندگی رو بیشتر ترجیح میدم. موبایلو میندازم یه گوشه و برای چهار پنج ساعت دست بهش نمی‌زنم و واقعا به طرز عجیبی بهره‌وری روزهام بیشتر میشه.

با چیاااا، زمستونو سر می‌کنم؟

دانشگاه: در مورد دانشگاه حرف خاصی ندارم. باید درس بخونم و امتحانای ترمم رو بدم که خب می‌خونم و میدم :)) 

کتاب: بعد از تموم کردن کوارتت و کار عمیق، هدفم خوندن این‌هاس:  هنر سینما، جنگل نروژی، محاکمه، نماد گمشده و همنوازی شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها. حالا بیشتر هم شد که بهتر.

فیلم: در مورد فیلم، راستش تصمیم‌های جدی‌ای دارم. دوست دارم عمیق بشم توی سینما و البته از اون هنر سینمای بالا هم مشخصه. میخوام فیلم‌های کلاسیک زیادی رو ببینم. هیچکاک ببینم، برگمان ببینم، فورد ببینم. داشتم چند وقت پیش هم به دوستم میگفتم که خوشم نمیاد فیلمی رو ببینم و رد بشم و ته نقدی که میتونم ازش بگم و بنویسم این باشه که قشنگ بود یا دوستش نداشتم. دوست دارم یکمی بیشتر بفهمم و بتونم بیشتر درک کنم سینما رو. و اون کتابه هم البته فکر کنم خیلی کمک کنه.

راستی یادم رفت، دیگه کم‌کم داره شش ماهی میشه که فرانسوی دارم می‌خونم :)) اونقدرها با سرعت پیش نرفتم و پیشرفت نکردم، ولی خب اصلا از اول هم قرار نبوده که این شکلی باشه. فرانسوی رو کاملا دلی و فقط از روی علاقه دارم می‌خونم و همین آهسته و پیوسته خوندنش هم تا الان کلی بهم چسبیده و دوستش داشتم. و این سه ماه هم ادامه میدمش و اگه وقت کنم(که بعید هم هست)، از منبعی غیر از دولینگو هم کارش میکنم. البته احتمالا ترجیح بدم وقت بیشتری روش نذارم و اولویت رو بذارم روی همون تقویت انگلیسی.

همین. زمستون خوبی داشته باشید :)

 

  • پرهام ‌
  • سه شنبه ۳۰ آذر ۰۰

در ستایش کار عمیق

+من باشم احتمالا این پست رو نمیخونم. بیشتر به این خاطر نوشتمش که یه جایی باشه و یادم نره این‌ها رو.

من واقعا درک نمی‌کنم یه چیزی رو، و اون این همه عجله‌ای هست که توی بقیه می‌بینم. وقتی راهنمایی هستی، میگی کی تموم میشه برم دبیرستان؟ دبیرستان تموم میشه، میگی کی میرم دانشگاه. و به همین ترتیب. بدون اینکه به این فکر کنی که خب بابا، اصلا جدی برای چی دارم عجله می‌کنم. بحثم این نیست که تلاش نکنی، اتفاقا برعکس، بحثم اینه که خب بابا توی اون مقطعی که آدم هست اگه عمیق بشه که خیلی بهتره و نتیجه‌ی مطلوب‌تری میگیره. میای دانشگاه، و همه میگن ریاضی رو پاس کنیم بره. فیزیکو پاس کنیم بره. و من اصلا درک ‌نمی‌کنم. چرا واقعا باید پاس کنم برم؟ چرا وقت نذارم و عمیق بشم و بفهممش؟ اگه بخوام همه چیز رو سطحی یاد بگیرم و توی هیچی عمیق نشم که خب اصلا واقعا به چه دردی میخوره درس خوندن؟ و این واقعا فرق داره با اینکه تو یه هدفی توی ذهنت داشته باشی ولی براش تلاش نکنی. من میگم کنکور داری؟ خب مثل هر کنکوری دیگه‌ای توی ذهنت بهترین نتیجه‌ای که میتونی بگیری میشه هدفت. ولی گند نزن به یک سال عمرت با تکرار این ذکر که "خدایا فقط تموم بشه این چه عذابیه". تلاش کن توی چیزایی که باید عمیق بشی و لذت ببری. و نمیدونم حتی یه سال دیگه نظرم همینه یا نه، ولی الان نظرم در مورد دانشگاه هم همینه. کوچک‌ترین درکی از اینکه از الان میگن کی میشه ترم تموم بشه ندارم. خب بابا بذار برسی، بعد :)) در کل به نظرم به ما لذت بردن از مسیر رو یاد نمیدن. در واقع اکثر مواقع حتی قدردانی هم نمیشه. برنده اونیه که زود تموم کنه همه چیو حتی به قیمت ناقص یاد گرفتن. 

و در کل هم میدونی، عمیق شدن توی این دوران خیلی سخت شده. می‌بینی که اطرافت همه میخوان همه چیز رو یاد بگیرن یا حتی دارن یاد میگیرن. و تو میگی که خب، مشکل احتمالا از منه که تمرکزم رو گذاشتم روی یه چیز. احتمالا بعدا عقب میفتم کلی. در حالیکه واقعا این نیست. همیشه عمیق شدن توی یه چیزی خیلی نتیجه‌ی بهتری داده تا نوک زدن به هر چیزی که به ذهن آدم میرسه. دوستای من می‌دونن که متنفرم از شبکه‌های اجتماعی، گاهی حتی از خود اسمارت‌فون داشتن مثلا. دلیلم مثل دلیل پدربزرگ مادربزرگای ما نیست که میگن اون زمان بهتر بود همه چی. بابا کجاش همه چی بهتر بود؟ آدم باید خودشو میکشته تا یه بتونه به علم دسترسی پیدا کنه، یه چیزی رو یاد بگیره یا هر چیزی. ولی از این بدم میاد که تو فقط کافیه گوشیو آنلاک کنی، و با بمباران اطلاعات از هر جایی که میخوای و نمیخوای مواجه بشی. دوره‌ی آموزش فلان برنامه، کورس فلان زبان و معمولا این موقعاس که آدم یادش میره که اصلا نمیخواستم به این سمت برم. اصلا به من ربطی نداره الان این کورس. میری و ثبت‌نام میکنی و یه مهارت دیگه هم به انبار مهارتای نصفه و نیمه‌ت اضافه میکنی. 

واقعا فکر کنم بزرگ‌ترین ترسِ الان من پیدا نکردن هدفه. و بعدش گم کردنش.

  • پرهام ‌
  • چهارشنبه ۱۰ آذر ۰۰

شما نمیدونید احتمالا، ولی پشت این عکس برای من کلی خاطره خوابیده. صبح‌های زمستونی که باید میرفتم ایستگاه اتوبوس روبروی خونه که آخرین ایستگاه هم بود، به زور خودمو توی اتوبوس جا میکردم، میرسیدم ایستگاه مترو، سوار میشدم و می‌خوابیدم. میخوابیدم چون میدونستم دوستم هم معمولا سوار همون مترو میشه و وقتی برسیم مدرسه بیدارم میکنه. که یه دو سه بار هم نشد و آخرین ایستگاه میدیدم مسئول ایستگاه داره میزنه به شونه‌م و میگه پیاده شو دیگه ایستگاهی نمونده درو کنی :))

میومدم توی مدرسه، صندلی معلم رو برمیداشتم میکشیدم گوشه کلاس و میگرفتم میخوابیدم باز هم. یه چند باری هم رفتم کنار بخاری خوابیدم که بعد از اینکه یه بار بخاری دستم رو سوزوند فهمیدم گزینه‌ی خوبی نیست. و اصلا مهم نبود بچه‌ها دارن تو سر خودشون میزنن که فلان امتحان رو داریم امروز، من بهترین خواب‌هامو پشت همین صندلی میرفتم :)) معمولا وقتی معلم میومد هم بچه‌ها بیدارم نمیکردن و با دست معلم که به شونه‌م میخورد و میگفت: "پاشو برو سر جات شازده" بیدار میشدم.
اینا رو برای چی میگم؟ برای اینکه خسته شدم از پشت لپ‌تاپ نشستن و به یه تخته سفید که پر و خالی از نوشته میشه نگاه کردن. برای اینکه حتی من اجتماع‌گریز هم دیگه خسته شدم از ندیدن آدم‌ها. از اینکه به جای دیدن بهترین دوستام بشینم پشت لپتاپ و باهاشون چت میکنم. دلم برای بغل کردن آدم‌ها تنگ شده. و خسته شدم از این روند تکراری که این روزهام داره. کلاس رفتن، درس خوندن، کد زدن، کتاب خوندن و خوابیدن. بدون هیچ چیز جدیدی، بدون هیچ چالشی، دقیقا هیچی. کرونا برای من ضرر خالص نبود. قطعا نبود. من کلی کارای جدید توی این دوران کردم، کلی چیز یاد گرفتم، حتی سال کنکورمو رد کردم، رستایی شدم(فعلا رستاچی* البته. تابستون رسما رستایی میشم :)) و کلی دوستای مجازی بی‌نظیر پیدا کردم. ولی از اون‌ور حس میکنم روند خوبی که شروعش کرده بودم رو متوقف کرد. قبل از کرونا برای فرار از وسواس درسی، سرمو شلوغ کرده بودم و خیلی احساس بهتری داشتم. دو تا پادکست تدوین میکردم(الان فقط یکیش مونده)، ورزش میکردم(دیگه نمیکنم)، زبان میخوندم(در حال حاضر نمیخونم)، و میدونی، خیلی همه چی زیباتر بود. و جالبیش اینه که همه‌ی اینا رو میشه الان هم انجام داد، ولی انگار اون ذوقه دیگه نیست. اون حسی که بگه "پاشو، یه کاری بکن، راکد نمون".دیگه فکر کنم بعد از حدود دو سال دیگه بسه. کاش همه چی عادی بشه دوباره. ولی تا اون موقع، باید سعی کنم یه جوری خودم رو از این وضع در بیارم. و راستش مطمئنم که از پسش بر میام. از پس بدتر از این هم بر اومدم.

*اون پسوند "چی" رو فکر کنم فقط یه اصفهانی درک میکنه :))

+ این پست اصلا به این معنی نیست که دپرس باشم و این‌ها :)) من همیشه سعی می‌کنم مثبت باشم و خوشحال، و الان هم هستم. معمولا خیلی کم پیش میاد غر بزنم پیش کسی و خب گاهی جمع میشه اینا روی هم و میشه همچین پستی :)) 

+ اگه دوست داشتید بیاید بگید دلتون به چی گرمه شما؟ چی باعث میشه هنوز ادامه بدید؟

++ فردا اینجا سه ساله میشه. باورم نمیشه انقدر زود گذشت.

  • پرهام ‌
  • جمعه ۵ آذر ۰۰

?If

عمیقا خوش‌حالم که هنوز به جایی نرسیدیم که بفهمیم توی جهان‌های موازی چه میگذره. و امیدوارم هیچ‌وقت نرسیم. شاید دو سه ساعت در روز من می‌شینم فکر می‌کنم که اگه این مشکلی که پانزده ساله باهامه رو نداشتم زندگیم چه فرقی می‌کرد؟ آیا بیشتر اجتماعی بودم؟ آیا دیگه پناه می‌بردم به موسیقی؟ به درس خوندن؟ به کتاب؟ یعنی موفقیت‌های کوچک‌کوچکم رو مدیون همینم و باید بابتش قدردان هم باشم؟ و معمولا تهش به این می‌رسم که آره، همین شکلی خیلی بهتر بوده و همیشه هم خواهد بود. ولی باز هم فرداش بهش فکر می‌کنم. 

  • پرهام ‌
  • يكشنبه ۲۵ مهر ۰۰

نیمه شبِ شنبه، حدودای ساعت دوازده و نیم، من با این اطمینان که دیگه نتایج نمیاد امشب گرفتم خوابیدم که ساعت پنج راه بیفتیم بریم تهران. و بله، ساعت یک شب سپهر زنگ زد. و من مثل همیشه، مغزم کار نمیکرد که خداوندا الان اصلا شبه؟ صبحه؟ بعد از ظهره؟ این آلارمِ خوردن قرصه، انجام دادن یه کاره یا چی؟ :)) یه پنج دقیقه گذشت و سیستم مغزم بالا اومد و رفتم سنجش رو باز کردم و اسم امیرکبیر رو دیدم. و بله، خیلی ناراحت‌کننده بود. نه به خاطر امیرکبیر، به خاطر اینکه از اکیپ چهارنفره‌ی چندساله‌مون، فقط من ازشون جدا افتادم و اونا رفتن شریف. رفتیم ویس‌کال و فهمیدم با کارنامه سبز میشه عوض کرد احتمالا رشته و دانشگاه رو. رفتیم تهران، و دو روز تمامِ فکر من این بود که آیا تغییر بدم به برق یا مکانیک شریف یا نه. مثل دوران انتخاب رشته، از هزار نفر سوال کردم، و باز هم به نتیجه نرسیدم. اومدیم اصفهان، عصرش تقریبا به نتیجه رسیدم که عوض کنم، و شبش دو ساعت با خانواده نشستیم در موردش حرف زدیم و دوباره نظرم برگشت و کارای ثبت‌نام رو شروع کردیم :)) و الان که بهش نگاه میکنم، راضیم. دارم رشته‌ای رو میخونم که دوستش دارم، و به خاطر اسم دانشگاه رشته‌م رو از دست ندادم، و واقعا اگه یه سال قبل کسی بهم میگفت کامپیوتر امیرکبیر با کله میرفتم، پس چرا حالا نرم؟ :)) و خب، دوستام هم نزدیکم هستن و اونقدرها هم قرار نیست جدا بیفتم، پس چیزی رو از دست نمیدم. اگه شانس هم یاری بکنه و بتونیم خونه بگیریم که چه بهتر! :))


من واقعا سخت با دیگران ارتباط میگیرم. ولی این سه نفر، خدا نصیبتون بکنه واقعا :)) و به خصوص نیما. یه نیما برای زندگیتون داشته باشید. که بتونید باهاش آخر هفته‌ها برید چهارباغ، کنار مادی باهاش راه برید، از خریت‌های یک هفته‌ی اخیرتون حرف بزنید بدون این که بترسید قضاوت بشید، باهاش برید کافه‌ی بالای پردیس سینما، هات‌چاکلت بخورید و زوج‌هایی که توی پارک روبرو نشستن رو ببینید، موبایل هم رو کش برید و چت‌های هم رو بخونید، بحث‌های فلسفی بکنید، با هم بلند بخندید و برید پیتزا بخورید. واقعا بهترین اتفاق این شش سالِ سمپاد، پیدا کردن نیما بود.


یکی از کارهای مورد علاقه‌ی من، دیدن فیلمی فقط به دلیل دوست داشتن موسیقی متنشه. و خیلی عجیبه که تا الان خیلی خوب جواب داده. امیلی، در دنیای تو ساعت چند است، midnight in Paris، و آخریشون goodbye lenin بود. و چقدر این آخری چسبید. موسیقی‌های بی‌نظیرِ یان تیرسن(فکر نمیکردم هیچ‌وقت اینو بگم، ولی حتی این آلبومو از امیلی هم بیشتر دوست داشتم)، و خود داستانِ زیبای فیلم. از فیلمایی که در کنار داستان اصلی یه رومنس ریز و کمرنگی دارن خوشم میاد. نه اونقدر کم که آدم بهش توجه نکنه، و نه اونقدر زیاد که توی ذوق بزنه. و اینکه، اسم یکی از ترکای این آلبوم و البته یکی از قشنگ‌ترین‌هاش، Watching Lara هست. زیبا نیست؟ بعضی فعل‌ها انگار نمیشه درست ترجمه‌شون کرد. ولی واچ کردن یه نفر خیلی رویایی به نظر میرسه :)


یک سال گذشت از رفتنتون آقای شجریان. من سال قبل این روز درگیر کنکور بودم، و هیچ جایی هیچی ننوشتم در موردتون. فرداش آزمون داشتم و لحظه‌ای که خبرِ درگذشتتون رو شنیدم هیچوقت یادم نمیره.خوشا به حالتون که یادتون از ذهن مردم نمیره. برای من شما یادآور نشستن توی ماشین عموم هستید و گشت زدن توی خیابونای رامسر توی هوای بارونی و شنیدن ترک‌های یکی در میون شما و سیما بینا. یادآورِ "ببین چه تحریرایی میده" و " عجب شعری"های عموم. یادآورِ سه‌تار زدن حسین و مرغِ سحر خوندن زن‌عمو باهاش. روحتون شاد.

پ.ن: میدونم که این شکلی نوشتن اصلا وبلاگ نوشتن نیست. ولی راستش برام مهم هم نیست اونقدر دیگه :)) من هیچ‌وقت وبلاگ‌نویس نبودم و نخواهم بود، پس ترجیح میدم اونجوری که لذت بیشتری بهم میده بنویسم تا اینکه در قید و بند باشم.

  • پرهام ‌
  • شنبه ۱۷ مهر ۰۰

بفرمایید آش شله قلمکار

من واقعا خیلی تلاش کردم از اول تابستون که شروع کنم زبان خوندن رو، ولی نشد. نمی‌دونم، انگار هنوز خستگی یه سال مونده بهم و حاضرم دقیقا به دیوار خیره بشم ولی کار مفیدی نکنم. این شد که فعلا عقب انداختمش تا اول مهر. امیدوارم مثل همون شنبه‌هایی نشه که هیچ‌وقت نمیرسن. البته توی این مورد فکر کنم پیشرفت کردم واقعا این یه سال. یعنی نود درصد موقع‌ها حتی اگه داشتم می‌مردم هم سعی می‌کردم برنامه‌م رو برسونم و عقب نندازم. حتی از جهتی هم یکم کیف داد که بعد از مدت‌ها، یه چیزیو عقب انداختم و خیلی هم خودمو سرزنش نکردم به خاطرش :))

یه چیز کمی مرتبط با این هم بگم. انگار بعضی ویژگی‌های آدم هست که خودش همیشه واقفه که داشته اون‌ها رو ولی بعضی ویژگی‌ها داشتنشون رو انگار با تعامل و حرف زدن با بقیه میشه فهمید. از دسته‌ی دوم، من تازه فهمیدم که انگار کلا زندگی رو هیچ‌وقت خیلی سخت نمی‌گیرم. از نظر خودم نکته‌ی مثبتیه ولی فکر کنم برای بعضی‌ها هم آزاردهنده باشه. یعنی مثلا خانواده اوایل تابستون اصرار عجیبی داشتن که من برم گواهی‌نامه بگیرم و من اصلا درک نمی‌کردم چرا. با توجه به اینکه الان واقعا هیچ تفاوتی برای من نداره که الان بگیرم یا مثلا یه سال دیگه چون واقعا هیچ استفاده‌ای هم ندارم ازش فعلا :)) کلا این جو عجیب زندگی یه مسابقه‌ی دوئه، تند بدو و از بقیه جلو بزن، دانشگاهتو زود تموم کن، زود فلان کار رو بکن حتی به قیمت این‌که واقعا متنفر باشی از مسیری که داری برای اون کارو میری رو نمی‌پسندم. به نظرم همون دیدگاهِ life is not a competition بهتره.


چند روز پیش برای اولین تست کارگاهِ رستا باید یه میتینگ مجازی می‌رفتیم. ما هم که تازه‌وارد بودیم و کلی خودمون رو آماده کرده بودیم که مودب و رسمی باشیم و این‌ها. واردِ میتینگ شدیم و یه چند دقیقه هم صبر کردیم همه بیان و منتظر بودیم که تست شروع بشه که یه دفعه آهنگ قوقولی‌قوی استاد شماعی‌زاده رو پخش کردن :)))) ما فکر کردیم که اشتباهی شده و اینا ولی نخیر، گویا کل گروه ارادت عجیبی به استاد دارن و اول خیلی از میتینگ‌ها پخش میکنن آهنگای استاد رو :)) خلاصه معلوم شد که جای درستی رفتیم. راستی یکی از بچه‌ها هم ضبط کرده قسمتی از واقعه رو که با هم می‌بینیم :)) 


همیشه دلم میخواد بفهمم دقیقا چه اتفاقی توی مغز یه کسی میفته که یه شاهکارو خلق می‌کنه. یعنی آره، اتفاقا اکثرا گفتن که مثلا چی شده که فلان رمان رو نوشتن یا فلان قطعه رو ساختن، ولی خیلی موقع‌ها این‌ها چیزهاییه که ممکنه برای همه پیش بیاد. حالا این‌که چی میشه که خروجیش میشه اون شاهکار، واقعا سخته درکش. حالا این رو میذاریم به کنار، کاش می‌فهمیدم چی میشه که یه مجموعه اثری کلش فوق‌العاده میشه :)) یعنی مثلا کل قطعات یه آلبوم عالی میشه. مثل امیلیِ یان تیرسن. یا divenire لودویکو. یا 21 ادل. می‌دونی، اصلا هیچ‌چیزی خراب نکرده آلبوم رو. وقتی پلی می‌کنی، حتی یه قطعه رو هم اسکیپ نمی‌کنی. شما غیر از این‌ها آلبوم دیگه‌ای سراغ ندارید؟ :))


من این رو می‌خواستم توی معرفی بنویسم ولی دیدم خیلی بهش نمی‌خوره، پس همین‌جا میگم. دلیل عوض کردن آدرس وبلاگو قالب و همه‌چی این بود که از با نام مستعار نوشتن خسته شده بودم. قطعا نمیام فامیلیم رو هم بنویسم البته که کل آشنایان بشینن تخمه بشکونن و بخونن این‌جا رو، ولی دیگه بعد سه سال حس کردم با مستعار نوشتن کافی هست. شمام دیگه همون پرهام رو با خیالی آسوده بگید :)) و اینکه من این دو سال خیلی تلاش کردم که چیز خاصی برای گفتن داشته باشم تا بیام بنویسم، و کاملا مشخصه که نتیجه هم نداده :)) ضمن این‌که کلی از وبلاگ‌های محبوب من توی اینجا هم روزانه‌نویسی میکنن تقریبا. فکر کنم بهتره دیگه وسواس رو کنار بذارم و بیشتر بنویسم.


+ چشم‌ها را بسته و به جادوی لیست گوش می‌کنیم :)

پ.ن: فکر کنم کل بلاگستان فارسی رو هم بگردید تو یه پست اسم شماعی‌زاده و لیست با هم نیومده! :))

  • پرهام ‌
  • يكشنبه ۲۱ شهریور ۰۰

و همچنان، گذشتن و رفتن پیوسته

فکر کنم آدم همیشه یه ایستگاه‌های سنی برای خودش داره. حتی اگه مثل من تنبل باشه و روی کاغذ نیاره اونها رو ولی توی ذهنش باشه. من الان در اولین ایستگاهِ سنیِ خودم هستم. تابستون بعد از کنکور و میانه‌های هجده سالگی. و برای اولین ایستگاه، همه چی به نظر درست میاد. میدونی، شاید هم به خاطر این هست که توقع‌های زیاد و عجیب غریبی هم نداشتم. قرار نبود چیزی کشف کنم، کار بزرگی انجام بدم یا هر چی. قرار بود از نتیجه‌ی کنکورم راضی باشم مثلا. یا پیانو رو به خاطر کنکور کنار نگذاشته باشم. یا مثلا رشد کرده باشم و طرز فکرم بالغ‌تر شده باشه. و خب خوشبختانه به نظر همه‌‌ی این‌ها پیش اومده و این خوشحال کننده‌س. و به این فکر میکنم که احتمالا ایستگاه بعدی 22 سالگی باشه.


یه پست این‌جا در مورد مرگ دارم. یکی از بهترین پست‌های کل وبلاگمه به نظرم و خودم خیلی دوستش دارم. توی مصاحبه‌ها محمد(تد) گفته بود که از مرگ به خاطر خود مرگ نمی‌ترسه، بلکه به خاطر این ازش می‌ترسه که هنوز کلی کار مونده که انجام بده. کلی کتاب مونده که بخونه. من اون موقع برام عجیب بود یکم. دلایلی مثل اینکه از مرگ می‌ترسم به خاطر خود ذاتِ ناشناخته‌ش یا مثلا به خاطر اینکه عزیزانم اذیت میشن برام ملموس‌تر بود. ولی حالا بیشتر از هر موقعی حرف محمد رو می‌فهمم. حالا می‌فهمم که چقدر زیاد نمی‌دونم. چقدر کتاب نخونده دارم. چقدر علم یادنگرفته هست. چقدر موسیقی گوش‌نداده هست. فلسفه هیچی نخوندم. ریاضی هیچی نخوندم. توی هیچی عمیق نشدم. راستش وقتش هم نبوده و شاید تازه اول راهه برای این کارها. ولی همین می‌ترسونه منو. می‌دونم که چیزهایی که گفتم هیچ کدوم این شکلی نیستن که بگی آها، رسیدم به تهش، تمام شد رفت. ولی دوست دارم تا حد خوبی توشون جلو برم. 

یه روز که داشتم بهش فکر می‌کردم، این توی ذهنم اومد که خب تهش چی؟ مگه عالم و جاهل هر دو زیر خاک نمیرن با هم؟ مگه مریم میرزاخانی و هیتلر سرنوشتشون فرق داشت؟ ولی حالا می‌فهمم که واقعا قرار نیست تهش چیز خاصی بشه. قراره خودم راضی باشم تهش از همه چی و بگم آره، این همون چیزی بود که میخواستم. فکر کنم مردن با حس خوب خیلی بهتر باشه.


من کلا اهل اخبار نیستم. یعنی به نظرم کار خیلی احمقانه‌ایه که آدم سرشو بکنه تو برف و هیچی ندونه، ولی اینجوری هم نیستم که هر دقیقه اخبارو چک کنم و این‌ها. ولی هر چقدر میگذره و خبرهایی که حتی گذرا میرسه بهم، مطمئن‌ترم میکنه که تلاشمو بکنم و از این جا فرار کنم :)) راستش این کلا بحث عجیبیه. چند روز پیش داشتم به یکی میگفتم که واقعا احمقانه‌س که کاری کردن باهامون که آرزومون این باشه که از کشور خودمون، از خانواده‌مون، دوستامون و همه تعلقاتمون فرار کنیم و بریم یه جای دیگه. ولی خب واقعا نمیشه کاریش کرد. و من از اون دسته از افرادم که حتی یکم هم امیدوار نیستم که خب می‌مونیم و درستش میکنیم چون می‌بینم دور خودم کسایی رو که برای همین موندن و می‌بینم چه بلایی سرشون اومد. به قول پدرم، آدم مگه چند بار زندگی می‌کنه که بخواد این شکلی زندگی کنه؟ و البته، خداروشکر، به لطف عزیزان من از یه چیز راحتم و اون عرق ملی و این حرفاس. شاید هم درست نباشه،ولی خب کاریش نمیتونم بکنم. من با خودم فکر می‌کنم همیشه که چه گلی به سرمون زدن و می‌زنن که حالا من بخوام جبران کنم؟ :))


فرجه‌ی انتخاب رشته وحشتناک بود. واقعا وحشتناک و احتمالا یکم دیگه ادامه پیدا می‌کرد مغزم منفجر میشد. برای یکی دو تا از اولویت‌های اصلیم کاملا لب مرزیه رتبه‌م و همین کارو سخت‌تر کرده بود. فکر کردن به اینکه دانشگاهِ بهتر ارجحه یا رشته؟ آیا اصلا با علوم پایه خوندن کنار میام؟ اگه نتونم حجم ریاضیِ علوم کامپیوترو تحمل کنم چی؟ و کلی چیز دیگه. و در آخر هم چهار بار تغییر دادم اولویت‌هامو. ولی الان که بهش نگاه می‌کنم، به نظر میاد عاقلانه‌ترین انتخابو کردم. تا ببینیم به قول دوستم، چه دانشگاهی سعادت میزبانی از ما رو پیدا میکنه :))

 

  • پرهام ‌
  • يكشنبه ۳۱ مرداد ۰۰

در باب کنکور

خب من از سال پیش که خواندن برای کنکور رو شروع کردم گفتم سال بعد چه نتیجه‌م خوب شد و چه نه، یه پستی در موردش می‌نویسم. هدف؟ یکی کمک کردن به کسایی که قراره این مسیرو برن و دوم اینکه میدونم به سرعت همه‌ی این‌ها رو فراموش خواهم کرد.

ساختار پست چه شکلیه؟ من قید بعضی چیزهای مرسوم پست‌های کنکوری رو زدم. مثل معرفی منابع و شیوه‌ی خوندن دروس و اینا مثلا. به دلیل اینکه دو تا پست خیلی خوب، یکی از بنیامین و یکی از استیو هست در مورد این‌ها. ولی باز هم اگه سوالی در این باره داشتید(با توجه به اینکه فعلا جزو آخرین کنکوری‌های این مملکتم:))، توی اینجا یا تلگرام بپرسید. بیشتر پست حول خود اصل کنکور، چگونگی درست هندل کردنش و یه سری راهنمایی‌های اینطوری هست. در آخر هم یک سری تشکر از کسایی که امسال واقعا کمکم کردن و نیاوردن اسمشون کم‌لطفیه. و اینکه اگه براتون مهمه، من امسال رتبه‌ی ۱۴۲ منطقه‌ی یک رشته ریاضی شدم. و اینم بگم که این پست اولین و آخرین پست کنکوری وبلاگ خواهد بود. پس بریم که داشته باشیم:

1- سوسول‌بازی که نیست: اکثر کنکوری‌ها به دو دسته تقسیم میشن. یه سریشون کنکور رو خوب میدن و یه سری هم نتیجه‌ی خوبی نمیگیرن. اون دسته که کنکور رو خوب میدن معمولا تحت تاثیر نتیجه‌ی خوبشون قرار میگیرن، خستگیشون از تنشون در میره و چندان از این موضوع حرف نمیزنن. کسایی هم که خیلی خوب نمیدن، معمولا چندان میلی به صحبت در موردش ندارن. ولی من به عنوان کسی که تقریبا میشه گفت توی دسته‌ی اول قرار میگیره، بهتون میگم که سال واقعا سختی در انتظارتونه. و نه قراره شما از این حرف بترسید و نه هیچی، فقط به عنوان یه فکت گوشه‌ی ذهنتون داشته باشیدش. من دهم و یازدهم هم اینجوری نبودم که درس نخونم. نه، نسبتا میخوندم متناسب باز زمانش. و همیشه با خودم میگفتم خب چیش قراره سخت باشه؟ تو که الان هم داری درس میخونی، و چندان کم هم نمیخونی، خب سال بعد هم درستو میخونی میره دیگه! ولی نه، سال آخر واقعا فرق داره. و بزرگ‌ترین تفاوتش هم خود فشار و استرس کنکوره که واقعا در طول سال اذیت‌کننده هست. این مورد کم و زیاد داره ولی آخرش برای همه هست. من کسی هستم که کلا نصف زندگیمو توی استرس زندگی کردم و خب فشارش روی من مثلا زیادتر بود، و مثلا کسیو هم داشتیم که کمتر اذیت میشد از این موضوع. ولی آخرش برای همه وجود داره. و واقعا هیچ چیز دیگه‌ای برای مقابله باهاش وجود نداره به جز در حال زندگی کردن. یعنی به جای اینکه بشینید در طول سال به نتیجه فکر کنید، کلا رهاش کنید و سعی کنید هر روزی که میگذره شما تمام تواناییتون رو بذارید. اینجوری قدم به قدم و آروم آروم این مسیرو طی میکنید و کمتر هم اذیت میشید.

2- بدانید که همه‌چی طبیعیه: واقعا یکی از مهم‌ترین نصایح در مورد کل سالتون! :)) بذارید با مثال بگم براتون. ممکنه روزهایی باشن که شما واقعا حتی دلتون نخواد به کتاب نگاه کنید، ممکنه روزهایی باشن که فقط دلتون بخواد بشینید گریه کنید و بزنید زیر همه چی، احتمالا روزهایی خواهد بود که به سمت فلسفه زندگی میرید و میگید خدایا اصلا تهش که چی مثلا :)) و کلی چیزهای دیگه. بدونید که طبیعیه. بدونید که کلی آدم دیگه هم دارن با شما این رو تجربه میکنن و امکان نداره توی چیزی تنها باشید. همین دونستنه و به خود یادآوری کردنش باعث میشه که راحت‌تر بتونید این زمان‌ها رو بگذرونید و دوباره بلند بشید و ادامه بدید.

3- پیوستگی، پیوستگی، پیوستگی: رمز موفقیت شما در کنکور نه مهندس فلانیه که ریاضی درس میده، نه دکتر فلانیه که زیستو به روش‌های عجیب درس میده و نه هیچی. رمز موفقیتتون فقط توی یه کلمه خلاصه میشه: پیوستگی. یعنی میانه‌رو باشید. یعنی یه روز نشینید دوازده ساعت بخونید و روز بعد کلا درس رو بذارید کنار. سعی کنید یه ساعت مطالعه‌ی نرمال و نسبتا خوبی برای خودتون و با توجه به شناختی که از خودتون پیدا خواهید کرد داشته باشید، و هر روز حول و حوش همون ساعت بخونید. واقعا هیچ چیزی نمیتونه به اندازه‌ی این موضوع شما رو کمک کنه. من روزای تعطیل حدود نه ساعت و روزایی که مدرسه بود(مجازی طبعا :|) حدود پنج شش ساعت میخوندم. و حتی یه روز هم ساعت مطالعه‌ی من به یازده نرسید. حتی توی بازه‌ی نوروز و نزدیکای کنکور که معمولا میگن باید بیشتر بخوانید و این‌ها. ولی از اونور هم روزهایی که ساعت مطالعه‌ی کمی داشتم خیلی خیلی کم بود. خلاصه که تعادل رو رعایت کنید. فوق‌العاده کمک خواهد کرد بهتون.

4- فیلم، کتاب، فضای مجازی و مخلفات: بذارید دونه دونه جلو بریم. در مورد فیلم، من کلا آدم فیلم‌بینی نیستم اصلا. اگه مثل منید که خب هیچی. ولی اگه علاقه‌ی زیادی بهش دارید، باید کنترلش کنید. و بهترین روشی که من دیدم این دسته افراد اجرا میکنن اینه که مثلا بعد از آزمون‌های دو هفته یا سه هفته یه بارشون به عنوان جایزه میشینن میبینن. اینطوری توی طول بازه‌های بینش شما ته ذهنتون این رو خواهید داشت که تلاشمو می‌کنم الان ولی عوضش سه روز دیگه میتونم فلان فیلمو ببینم. یعنی راحت میتونه براتون تبدیل به یه موتور محرک بشه. در مورد کتاب، من خودم خوره‌ی کتاب بودم و هستم. و میدونم سخته، ولی بهتون پیشنهاد میکنم نخونید این یه سالو. البته اینم بگم که اول‌ها احتمالا بیشتر فرصتش رو خواهید داشت و هر چی جلوتر بره اصلا وقت‌ برای همچین کارایی کمتر میشه و بهش فکر هم نخواهید کرد. ولی کلا به نظرم یا نخونید یا فوق‌العاده محدود بخونید. چرا؟ یکی اینکه اگه کتاب جذابی دستتون بگیرید، پدرتون رو در میاره و مرتب میخواید ادامه‌ش بدید. یکی دیگه اینکه کلا خواندن رمان فوق‌العاده از درس خوندن راحت‌تر هست و اگه بخونید درس خوندن براتون سخت میشه. درباره‌ی فضای مجازی، تا جای ممکن هر چیز به دردنخوری رو بریزید دور. اینستا که اصلا جای بحث نداره، اکانتتونو پاک کنید بره پی کارش. اینستا واقعا یه سم واقعیه برای سال کنکورتون. در مورد بقیه‌شون هم، واقعا استفاده‌تون رو محدود کنید. من تلگرام رو کل سال فقط روی پی‌سی داشتم و همون هم بیشتر برای داشتن کانال‌های کنکوری و این‌ها بود. خلاصه مراقب سوشال مدیا باشید واقعا. اگه درست ازش استفاده نکنید واقعا میتونه کل سالتونو خراب کنه. فعلا همینا به ذهنم میرسه. ولی کلا در مورد چیزای این تیپی، مهم‌ترین چیز تعادل در استفاده ازشون هست.

5- نگه داشتن جان‌پیچ‌ها: البته جان‌پیچ یکم دور از معنای هری پاتریش، ولی منظور اینه که چیزایی که حالتونو خوب می‌کنه رو از دست ندید. برای هر کس هم میتونه متفاوت باشه. میتونه یک ربع دویدن باشه، میتونه گوش دادن به موزیک باشه، و یا هر چیز دیگه‌ای. برای من پیانو نواختن بود و واقعا وقتایی که توی بدترین شرایط روحی بودم هم کمکم می‌کرد. این چیزها فوق‌العاده توی پیمودن راه بهتون کمک خواهد کرد. و ننشینید فکر کنید که اگه مثلا من این یه ساعتو ورزش نمیکردم و درس میخوندم میتونستم n تا تست بزنم. باور کنید انرژی که این کارها میتونه بهتون بده باعث میشه ساعاتی که بعدش به درس خوندن میگذرونید خیلی مفیدتر و پربارتر هم باشه براتون. 

6- مشاور و کلاس: اول بریم سراغ مشاور. بذارید تجربه‌ی خودم رو اول بگم بهتون. من تا اواسط اسفند مشاور نداشتم. از تیر خودم برنامه مینوشتم و به مرور کامل دستم اومد چجوری باید یه برنامه‌ی خوب نوشت. ولی اواسط اسفند رفتم پهلوی یکی از مشاورای خوب اینجا چون مطمئن بودم برای دوره‌ی بعد عید و جمع‌بندی وسواس زیادم اذیتم خواهد کرد. و واقعا تاثیر مشاورم روی نتیجه‌ی نهایی زیاد بود. البته کاری که برام تا اواسط فروردین کرد رو هم خودم میتونستم انجام بدم، چون تازه وقتی رفتم پهلوش دیدم چقدر خوب برنامه مینوشتم و چقدر برنامه‌م نزدیک بوده به برنامه‌ی اون که یکی از بهترینای اینجاس، ولی صادقانه بعد از فروردین فوق‌العاده چه از لحاظ درسی و برنامه نوشتن و گنجوندن آزمون‌های زیاد و چه از لحاظ روحی بهم کمک کرد. مثلا کاملا آماده‌مون کرده بود که هر درسی ممکنه سخت باشه و اگه سخت بود باید چه کنیم و این‌ها و واقعا این باعث شد سر جلسه با اون ریاضی وحشتناک من اصلا هول نشم و خیلی منطقی عمل کردم نسبت به شرایط. در کل در مورد مشاور به نظرم بستگی به خودتون داره. اگه خودتون می‌تونید برنامه بنویسید و از همه مهم‌تر بهش پایبند بمونید، نیاز چندانی به مشاور نخواهید داشت. ولی در غیر این صورت، خب پیشنهاد میکنم داشته باشید. 

بریم سراغ کلاس. یکی از افتخارات من همینه که من یه کلاس هم برای هیچ درسی خارج از مدرسه نرفتم :)) و واقعا میگم، احتمال اینکه نیاز داشته باشید به این چیزا خیلی کمه. اگه حتی توی درسی ضعیف باشید یا معلمتون هم خوب نباشه، باز هم واقعا با تلاش بیشتر و تست بیشتر زدن کاملا میشه پوشوند اون رو. مثلا ما امسال دبیر افتضاحی برای حسابان داشتیم. افتضاح به تمام معنا واقعا. ولی من حتی برای این هم کلاسی نرفتم و به جاش خودمو با تست حسابان خفه کردم. و خب درسته که کلا حسابان وحشتناکی داشتیم و خیلی به درد نخورد، ولی آخر سال که کنکورها رو می‌زدم هیچی از بچه‌هایی که رفته بودن کلاس‌های دیگه کم نداشتم و حتی بهتر می‌زدم. از بس تست زیاد زده بودم براش و تیپ‌های سوال‌ها رو میشناختم. خلاصه پیشنهادم این هست که واقعا حتی‌المقدور از این چیزها دوری کنید و خودتون وقت بذارید. اکثر مواقع حتی وقت گذاشتن بیشتر برای چیزی باعث میشه عمیق‌تر و بهتر متوجه اون درس بشید. و این خیلی بهتر از چندین ساعت وقت گذاشتن برای کلاسه که استادش میاد یه چیزی میگه، چهارتا سوال هم مطرح میکنه و خودش حل میکنه و شما میگید عجب چیز خفنی بود و چقدر یاد گرفتم، ولی بعدش خودتون یه تست هم از اون درس نمیتونید بزنید.

7- یه سری موارد در هم: اولا اینکه آخرش هر شخصی با شخص دیگه فرق میکنه. ممکنه یه چیزیو فلان مشاور بگه و مثلا روی هشتاد درصد بچه‌ها هم جواب بده، ولی الزاما بدونید که برای شما هم قرار نیست جواب بده. منظورم اینه که کلا درگیر کلیشه‌ها نباشید. اگه میبینید درکتون شب‌ها بهتره، تا یکی دو ماه آخر به خصوص اگه‌ مدارس همچنان مجازی باشه هیچ مشکلی نداره که تایم خوندنتون رو ببرید روی شب. این حالا یه مثال ساده‌ش بود، ولی شما تعمیم بدید به همه‌ی مسائل این شکلی. یکی دیگه اینکه شما هم احتمالا با من موافقید که کنکور چیز آشغالیه در کل، ولی من به عنوان کسی که پشت سر گذاشتمش بهتون میگم که ارزش یه بار جنگیدن رو داره و میتونه چیزهای خیلی خوبی رو بهتون در ادامه‌ی زندگیتون بده و مسیرتونو هموار کنه. ولی باز هم میگم، واقعا سعی کنید همون یه بار باشه. این یک سال رو وقف این کار بکنید و تمام تلاشتونو بکنید تا بعدش دیگه چه خوب شد و چه نه، شما بدونید که تمام خودتونو گذاشتید سرش و دیگه بیشتر نمیشده. و بعد یک سال پرونده‌ش رو ببندید بره. و این رو بدونید از همون اول کار که ته تهش شما نه عددی هستید که توی سایت سنجش میبینید، نه رشته‌تون، نه دانشگاهتون و نه هر چیز دیگه‌ای. شما خودتون هستید و اشتباهه با این چیزها خودتون رو قضاوت کنید. توی طول سال تلاش کنید، اگه دوست دارید برای فلان رشته‌ی فلان دانشگاه هم تلاش کنید اصلا، ولی برای مواقعی که واقعا خسته هستید معمولا چیزهای عمیق‌تر از این حرفا می‌تونن شما رو دوباره راه بندازن. و اینکه، هر چی کنکور هم بد باشه، یه چیزیش خوبه و اون اینه که بعد یه سال شما رو واقعا رشد میده. و این رو نه فقط اطرافیان بلکه خودتون هم خواهید فهمید. ذهنتون بازتر خواهد شد، بزرگ‌تر خواهید شد، در برابر مشکلات صبورتر میشید و کلا مثل یه کوره‌ای می‌مونه که از اونورش انسان پخته‌تری تحویل میده. 

تشکرات: من واقعا نمی‌تونستم این مسیر رو بدون بعضیا طی کنم. تعداد افرادی که ازشون کمک گرفتم کم نیست، ولی بعضیاشون واقعا نقش فوق‌العاده زیادی داشتن برام امسال. بذارید از جنبه‌ی درسی شروع کنم. زهرا اول سال و بنیامین و علی در طول سال و این اواخر برای انتخاب رشته راهنمایی‌های خوبی بهم کردن. ولی واقعا بزرگ‌ترین کمک، النا و کانالش بود :)) واقعا دریابید این کانال رو. علاوه بر اینکه شما دقیقا هر چیزی که در مورد درست درس خواندن و مطالعه کردن که می‌خواید رو می‌تونید توی کانالش پیدا کنید، النا واقعا شخصیت الهام‌بخشی داره. ناامید نمیشه، در مواقع سخت تلاششو ادامه میده، خیلی سخاوتمنده توی شِیر کردن چیزای مفیدی که خودش پیدا میکنه، و واقعا اگه راهنمایی ازش بخواید هم تمام تلاششو می‌کنه که کمکتون کنه. خلاصه کلی چیز میتونید ازش یاد بگیرید.

و از لحاظ روحی، واقعا من بدون زنداییم و ستوده نمی‌تونستم امسال رو به خوبی رد کنم. یک بار هم نشد که من نیاز به کمک داشته باشم، پیششون برم و ناامید برگردم. به هر دوشون هم بارها گفتم که چقدر مدیونشونم، ولی از اونجایی که مجبورشون خواهم کرد که این پست رو بخونن، باز هم از این تریبون ازشون تشکر میکنم :)) 

تمام.

  • پرهام ‌
  • دوشنبه ۱۸ مرداد ۰۰
عنوان وبلاگ نام کتابی از ایروینگ استون در مورد زندگی ون‌گوگ که با عنوان "شور زندگی" در ایران ترجمه شده.

 
موضوعات