آبان۱۴۰۱

فکر کنم سخت‌ترین دوران زندگیم رو می‌گذرونم. هر روز می‌ریم دانشگاه و هیچ کلاسی تشکیل نمی‌شه. هر روز می‌شینیم توی سایت و با بچه‌ها چند ساعت بحث می‌کنیم که حرکت عاقلانه چیه. و حالا که بحث احتمال حذف ترممون هم مطرح شده سخت‌تر هم شده. هیچ‌کس نمی‌دونه چقدر می‌خواد هزینه بده، و آیا هزینه‌ای که می‌ده اصلا تاثیری داره یا نه. تقریبا با هر کس که بحث می‌کنم، وقتی نظرش روی رفتن سر کلاسه، براش نزدیک‌ترین دوستش رو مثال می‌زنم و می‌گم اگه اون رو گرفته بودن چی؟ می‌رفتی سر کلاس؟ و همه‌شون می‌گن اصلا نمی‌رفتن. و این اصلا معنیش این نیست که توی ذهن من این یه مسئله‌ی حل‌شده هست و به نتیجه رسیدم که چه کاری درسته. من هم حتی از ایده‌ی حذف ترم شدنم می‌ترسم. من هم نمی‌دونم چقدر می‌تونم و می‌خوام که هزینه بدم سر این جریان.

یادم نمیاد که هیچ‌وقت دقیقا لازم شده باشه خودم رو مجبور کنم که درس بخونم، ولی الان این شکلیه. وقتی نمی‌دونی که دو روز دیگه قراره چی بشه، این که هزار تا دلیل توی ذهن خودت منطقی هم برای خودت ردیف کنی که بشینی درس بخونی خیلی موقع‌ها جواب نمی‌ده. این شکلی می‌شه که بخش خوبی از روزت سپری می‌شه، و وقتی فکر می‌کنی می‌بینی تنها کاری که کردی خیره شدن به دیوار بوده. 

عمو هاشم مدت زیادیه که ذهنش درگیر فردیت و جمعیته. این‌که تک‌مهره‌ها واقعا چقدر تاثیر دارن. چجوری می‌شه از فردیت به جمعیت رسید. بحث کردن در موردش رو خیلی قبل از این‌ جریان‌ها شروع کرده بود، ولی الان به نظرم مهم‌ترین چیزیه که می‌شه بهش فکر کرد. این‌که تاثیر تو، توی یک نفر، واقعا چقدر می‌تونه باشه.

  • پرهام ‌
  • يكشنبه ۱۵ آبان ۰۱

در آستانه‌ی ترم سه

خب، میشه از این‌جا شروع کرد که من می‌ترسم از ترم جدید. احتمالا اگه فقط توی ذهنم درس‌های ترم جدید بود، نمی‌ترسیدم. خیلی کم پیش میاد که من از سخت بودن درس‌هایی که دارم بترسم و به این فکر کنم که از پسشون بر میام یا نه. ولی علاوه بر اون، هزار تا چیز دیگه توی ذهنم هست که اگه بخوام بشینم با تمرکز بهشون فکر کنم، از استرس می‌میرم. احتمالا بهترین راهش همین باشه که خیلی بهش فکر نکنم و ببینم چی میشه.

از اون‌جایی که من کلا از خوابگاه بودن و با چند نفر دیگه زندگی کردن خوشم نمیاد خیلی، احتمالا قراره بخش زیادی از روز رو توی کتابخونه‌ی دانشگاه بگذرونم. یکی از شوخی های بچه‌ها توی ترم قبل این بود که هر ساعت رندومی از روز که بری صبوری، با احتمال بیشتر از نود درصد سپهر اونجا نشسته و داره یه کاری می‌کنه. و حالا احتمالا این ترم من هم قراره به سبک سپهر زندگی کنم :)) دوست دارم حالا که قراره این شکلی باشه ازش خوب استفاده کنم. کورس‌هایی که قراره ببینم رو منظم ببرم جلو، بعضی موقع‌ها کتاب بخونم و درس بخونم کلی. و ته دلم هم امیدوارم که اونقدری که فکر می‌کنم پیچیده نباشه همه‌چی و عادت کنم زود.

این چند ماه پر از تغییرهای عجیبی بود که من هیچ کاری نمی تونستم بکنم بعضی موقع‌ها در موردش. فقط باید می‌نشستم و با حیرت مرور می‌کردم اتفاق‌ها رو و فکر می‌کردم چی شد که این شکلی شد. فکر نکنم هیچوقت توی دوره‌ای از زندگیم انقدر حس ناپایدار و معلق بودن کرده باشم. دوست دارم فکر کنم که آخرش همه‌چی سر جاش قرار می‌گیره، و من کمتر می‌ترسم.

+ در جریان مشکل هدرم هستم ولی برنامه‌ای ندارم :)) لینکش خراب شده و منم بک‌آپی از عکسه ندارم. مثل همیشه.

  • پرهام ‌
  • سه شنبه ۲۲ شهریور ۰۱

چون که این فیلد نمی‌تونه خالی باشه.

مرداد هشت سال پیش، یه پسربچه‌ی یازده ساله از کلاس آقای حسینی اومد بیرون و نشست توی ماشین کنار مادرش. اون جلسه‌ی کلاس آقای حسینی در مورد اعداد اول بود. اعدادی که فقط بر خودشون و یک بخش‌پذیرن. بعد از اینکه درسشون داد، لیست اعداد اول یک تا صد رو داد دست شاگردهاش، و گفت هر کی بتونه توی پنج دقیقه از حفظ بگه اون لیستو بهش جایزه می‌ده. پسربچه تنها کسی بود که تونست بگه و جایزه رو برد. جایزه‌ش یه چیزی بود برای وصل کردن فلش به گوشی‌. اون موقع به دردش نخورد چون یه گوشی جاوای قدیمی داشت که از برادرش بهش رسیده بود، و وقتی هم که گوشی جدید خرید جایزه‌ش رو گم کرده بود. ولی خوب یادش موند که اون روز، وقتی نشست توی ماشین پهلوی مادرش، سلام کرد و گفت: "مامان، من می‌خوام بعدا برم رشته‌ی ریاضی.". مامانش هم مخالفت خاصی نکرد. شاید واقعا موافق بود از همون اول، یا فکر می‌کرد احتمالا یکی از تصمیم‌های آنی هست که هر پسر یازده ساله‌ای می‌تونه بگیره و بعدا تغییر کنه.

پسربچه یک سال کلاس‌های آقای حسینی رو رفت، و هر جلسه مطمئن‌تر شد که برای ریاضی ساخته شده. همون پسری که پنج سال از ریاضی فراری بود و جواب تمرین‌هاش رو از ته کتاب‌های کار می‌دید و علامت می‌زد، حالا می‌تونست چند ساعت بدون خستگی بشینه و مسئله حل کنه. می‌تونست برای وقت‌های استراحتش بشینه عدد پی رو محاسبه کنه، و هر وقت جا برای اعشارش کم اومد، یه برگه‌ی دیگه به ادامه‌ش منگنه کنه و ادامه بده. آخر سال برد اون رو مدرسه و اندازه‌ی طول حیاط مدرسه‌شون شده بود طول عدد پی‌ش. 

سه سال راهنمایی هم گذشت. علاقه‌ش کم نشد و آخر سال سوم ریاضی رو انتخاب کرد. روزی که رفته بود مدرسه برای انتخاب رشته، دوست پدرش به پدرش گفت پسرش داره اشتباه می‌کنه که میره ریاضی و آینده‌ی خوبی نداره. باباش هم گفت احتمالا این شکلی نباشه و اگه پسرش بخواد می‌تونه توش خوب باشه. پسرش یادش موند برای همیشه این رو.

سال اول دبیرستان ریاضی رو دوست داشت. سال دوم با چیزی روبرو شد توی آمار به اسم منطق. خیلی عجیب و جالب بود براش. معلمشون می‌گفت برای اینه که خیلی موقع‌ها بشه منطق و فکر آدم‌ها رو روی کاغذ آورد. p آنگاه q. فلان چیز بهمان چیز رو نتیجه می‌ده و فقط در صورتی گزاره اشتباهه که فلان. احتمالا از همون‌جا فکر کردن منطقی براش پررنگ‌تر شد. سال بعدش هم ریاضی رو دوست داشت. حتی با تست‌های کیلویی زدن درس‌هاش برای کنکور هم مشکلی نداشت. 

پسر تابستون بعد از کنکورش، با شک و تردید زیادی کامپیوتر رو انتخاب کرد. احتمالا کنار انتخاب ریاضی، جزو بهترین تصمیم‌های زندگیش تا الان بوده. به هر حال، نقش منطق توی ذهنش پررنگ‌تر از قبل هم شد. یا true، یا false. یا وارد بلاک if میشی یا نه. یا صفر یا یک. ترم دو هم دوباره منطق خوند توی گسسته. پیشرفته‌تر و عمیق‌تر. می‌دید که چه چیزهای پیچیده‌ای روی کاغذ می‌تونه بیاد و تبدیل به ریاضی بشه. تبدیل به مقدار بشه و بشه ازشون نتیجه گرفت.

ولی هیچکس توی این مسیر، از وقتی توی ماشین نشست کنار مادرش تا الان که ترم دومش رو تموم کرده و نشسته این پست رو نوشته، نگفت که قرار نیست این‌ها همه‌جا جواب بده. قرار نیست همیشه روابطش با بقیه رو بذاره توی چهارچوب منطق. قرار نیست بتونه از چیزهای واقعی زندگیش true و false در بیاره و هیچی این وسط نباشه. نه. باید خودش می‌رفت جلو، و این‌ها رو می‌فهمید. براش هنوز هم سخته بعضی موقع‌ها پردازش چیزای جدیدی که فهمیده. اینکه دیگه نمی‌تونه بعضی موقع‌ها به بهترین دوست این چند سالش، ریاضی، هم اعتماد کنه. فکر می‌کنه قالب و معیاری که تا الان همیشه جواب می‌داده رو هم از دست داده. ولی ناراحت نیست. احتمالا خوشحال هم باشه که دیرتر نفهمیده. احتمالا هر چی دیرتر می‌فهمید هضمش براش سخت‌تر هم می‌شد.

  • پرهام ‌
  • جمعه ۷ مرداد ۰۱

هفته‌ی اول

حالا که توی اتوبوس نشسته‌ام تا برای چند روز برگردم اصفهان، فرصت خوبیه که بنویسم یه هفته‌ی اول چطور بود.

خوابگاه واقعا جای جالبی نیست، ولی دارم باهاش کنار میام واقعا. دانشگاهمون هیچ‌گونه زیبایی بصری نداره ولی دوستش دارم. از نشستن توی سایت دانشکده، گذاشتن هندزفیری توی گوش، شافل‌‌گذاشتن آهنگ‌های تیرسن و کد زدن خیلی لذت می‌برم. و البته من دقیقا هر تصوری می‌تونستم از شش روز اول تهران بودنم بکنم جز اینکه توی شش روز چهار بار با سارا بیرون برم. میشه گفت بین بیرون رفتن‌هام هم یه چند تا کلاسی رفتم و درس خوندم.

احتمالا از هفته‌ی اول تهران، نشستن روی زمین و شیرکاکائو و کروسان خوردن با سارا همیشه یادم بمونه.

  • پرهام ‌
  • سه شنبه ۳۰ فروردين ۰۱

‌گزارش وضعیت

ما حقیقتا با خیال اینکه دانشگاه قرار نیست حضوری بشه چهارشنبه رفتیم شمال و نمی‌دونستیم طی یک تصمیم انقلابی قراره بهمون بگن هفته‌ی بعدش بیاین خوابگاه رو بگیرید حضوری بشید. و به این ترتیب امروز می‌ریم اصفهان، و دوباره چهارشنبه باید بیایم تهران. تک‌تک عضلاتم از نشستن توی ماشین خسته‌ن :)) و این وسط یه شش هفت‌ تا ددلاین هم دارم که هیچ ایده‌ای ندارم که چجوری باید برسونمشون، و درسایی که من با خیال راحت همیشه عقب‌تر بودم و با یوتیوب جلو می‌بردمشون ولی الان قراره بشینم سر کلاسشون و سر تکون بدم :))

از‌ تهران رفتن خوشحالم. می‌دونم که احتمالا خوابگاه جای آشغالیه، و اینکه الان هیچ کافه‌ای باز نیست که برم پاتوقش کنم، و احتمالا نمی‌تونم خونه‌ی داییم هم برم خیلی. ولی انقلاب هست، ارکستر سمفونیک و گوش دادن به برامس عزیز توی وحدت هست،  دیگه خبری از کلاس مجازی نیست، و احتمالا یه دو سه تا خط قرمز برای رد شدن هم باشه. همین کافیه فکر کنم.

  • پرهام ‌
  • دوشنبه ۲۲ فروردين ۰۱

حمیدخان، خوردیم به انگلیس و آمریکا. جون می‌داد بودی و از سیاسی‌ترین گروهی که احتمالا جام‌جهانی تا حالا به خودش دیده می‌گفتی. از تقابل با پسرای ساوت‌گیت. از داور عجیب ایران-آمریکا. 

ولی نیستی. نیستی و جات خالیه.

  • پرهام ‌
  • شنبه ۱۳ فروردين ۰۱

عدد صحیح

اگه الان یه چیزی رو به صورت قطعی بدونم، اینه که ترم بعدی ترم سنگینی هست. از لحاظ درسای دانشگاه، مهم‌ترین درسِ کارشناسیم رو در پیش دارم و باید وقت زیادی روش بذارم و از طرفی چند تا کار متفرقه هم قراره کنار درسم انجام بدم. احتمال زیاد باید بالاخره بعد از گذشت چند ماه از کنکور به برنامه ریختن رو بیارم. این ترم برنامه نریختم و راستش خوش هم گذشت. یه روز پا می‌شدم و می‌دیدم چقدر ریاضی دوست دارم، و می‌نشستم کل روز رو ریاضی می‌خوندم. و بعدش یه هفته دیگه حالم از ریاضی به هم می‌خورد و سمتش نمی‌رفتم :)) ولی قطعا این ترم نمیشه این کار رو بکنم. باید نظم بهتری به کارهام بدم اگه بخوام به همه‌ی چیزایی که قراره توی این چهار پنج ماه بهشون دست پیدا کنم، برسم.

داشتم فکر می‌کردم که آیا می‌ترسم از این موضوع یا نه؟ نه. قطعا نه. همیشه اینکه سرم شلوغ باشه و پدرم در بیاد رو به راحت بودن و کاری نداشتن ترجیح دادم. راستش بیشتر براش ذوق دارم. که بتونم AP رو خوب یاد بگیرم، که بتونم کتاب بخونم و از پس همه‌ی کارهای دیگه‌م هم بر بیام. خیلی عجیبه، ولی الگوی من توی پروداکتیو بودن مربوط به یه برهه‌ای از گذشته‌ی خودمه. پنج ماه اول یازدهم، قبل از اینکه کرونا بیاد. واقعا نمی‌دونم چه شکلی، ولی من دقیقا هفتصد تا کار مختلف رو همزمان داشتم انجام می‌دادم و همه‌ش هم خوب پیش می‌رفت. درس می‌خوندم، ورزش می‌کردم، موسیقی کار می‌کردم، دو تا پادکست تدوین می‌کردم، و کتاب و فیلمم هم جای خودش بود :)) واقعا حالا که بهش فکر می‌کنم عجیب بوده. یادمه اون موقع برای این سرمو انقدر شلوغ کردم که از وسواسم روی درس کم کنم. من آدمی بودم که اگه سی بار هم یه چیزی رو برای یه امتحانی خونده بودم، اگه می‌گفتن حالا بین یه کار دیگه و برای بار سی‌ویکم خوندنِ همون درس یکی رو انتخاب کن، باز هم خوندن رو انتخاب می‌کردم. واقعا وسواس عجیبی داشتم. و اون موقع خیلی مفید بود سرم رو شلوغ کردن. همچنان میلِ به خوندن برای بار سی‌ویکم بود، ولی فرصتش نبود و باید به یه کار دیگه می‌رسیدم. و به مرور این مشکلم درست شد. و فکر کنم واقعا هم شانسم گفت که درست شد، مگر نه احتمالا سال کنکور خیلی اذیتم می‌کرد. احتمالا سعی کنم به اون موقعم نزدیک بشم. هنوز نمی‌دونم که آیا جرئت اینکه از اون حرکت‌های انقلابی معروفم در مورد سوشال‌مدیا بزنم رو دارم یا نه. احتمالا نکنم این کار رو و فقط تعدیلش کنم. چون فرقم با گذشته اینه که یاد گرفتم چجوری باید کنترلش کرد.

این یه هفته تعطیل بودن تا الان بی‌نهایت خوش گذشته. کلا فکر کنم من بیشتر برای تعطیلی‌های کوتاه ساخته شدم. زمان مدرسه از وسطای تابستون دیگه دعا می‌کردم تموم بشه و برگردم مدرسه. ولی این یه هفته خیلی پربار بوده تا الان. مکالمه‌های زیبایی داشتم، کازابلانکا و The Birds رو دیدم، بیرون رفتم، و کتاب خوندم. واقعا فیلم کلاسیک دیدن خیلی زندگیمو زیباتر کرده. اواسط مهر بود که به برادرم گفتم پاشو برای قبولیم کتاب هنر سینما رو بخر. این راستش جزو حرکتای محبوبمه :))) نمی‌گفتم هم احتمال زیاد یه چیزی می‌خرید، و من فقط بهش جهت درستی دادم :)) به هر حال، بالاخره شروعش کردم و دقیقا همون چیزیه که من می‌خواستم. حالا دارم می‌فهمم که فرم یعنی چی، و چرا فراستی هی میزنه تو سر خودش :))) حس خوبی داره. 

دیشب نصف اصفهانو با دوستام زیر پا گذاشتم دنبال یه کتابی. کتابه که پیدا نشد، ولی خوش گذشت. و فکر کنم واقعا دارم یه پیشرفت‌های ریزی توی روابط اجتماعی می‌کنم :)) این شکلی بود که دو تا دوستام گفتن بیا بریم بیرون و ما دو تا از دوستامون که هم‌دانشگاهی‌های جدیدمون هستن رو میاریم. تقریبا مطمئنم این حرکت تا همین شش ماه پیش هم برای من قفل بود، ولی الان حتی بهش فکر هم نکردم و رفتم؛ و خوب بود. کلا انگار دارم یاد می‌گیرم که قرار نیست فقط با دسته‌ی آدم‌هایی که شبیه به من هستن معاشرت کنم. نزدیکای شب همشون جدا شدن و فقط من و نیما رفتیم چهارباغ. سیب‌زمینی گرفتیم و نشستیم و یکی اون بحثای فلسفی بی‌انتهامون رو شروع کردیم و بعد برگشتیم. نیما تنها آدم غیر مجازی‌ای هست که می‌تونم باهاش بحث‌های واقعا درست و مفیدی بکنم. 

اگه براتون سواله که چرا انقدر پست شلوغ و درهمی شده، برای من هم سواله. ولی باید اینا رو این‌جا می‌نوشتم تا تیر که برمی‌گردم و می‌خونمش ببینم که چقدر به اون چیزهایی که الان توی ذهنم بوده رسیدم.

پ.ن: نمی‌دونم چرا انقدر شبیه خداحافظی شده این پسته :)) قرار نیست جایی برم من. اتفاقا احتمالا بیش‌تر بنویسم.

عکس‌نوشت: این اسکرین‌شات مال مهره. وقتی تازه C رو شروع کرده بودیم. اگه بخواین یه متغیر int تعریف کنید ولی تصادفا کیبوردتون روی زبان فارسی باشه، همچین صحنه‌ای می‌بینید :)) برام خیلی جالب بود اون موقع و ازش عکس گرفته بودم ولی یادم رفته بود. امروز تصادفا پیداش کردم. 

  • پرهام ‌
  • سه شنبه ۱۲ بهمن ۰۰

معنیِ خاطره؟

+پست خوبی نیست ولی می‌ذارمش. خسته شدم از باز کردن صفحه و هیچی ننوشتن.

امسال سومین سالیه که بهمن‌ روی نامهربونی بهم نشون داده. اوایل بهمن 98 خانواده رفتن سفر، من به خاطر عقب نیفتادن از درسام موندم خونه، و دقیقا دو روز بعد از اینکه رفتن همه جا تعطیل شد :)) سال قبل هم بهمن افتضاحی داشتم. دایی توی پیاده‌روی‌هاش حس کرده بود که نفس کم میاره و شوهرخاله‌م که پزشک قلبه بهش گفته بود بیا اصفهان یه معاینه‌ت کنم. ما هم اصلا نگران نبودیم راستش و فکر می‌کردیم یه مشکل ساده‌ای چیزیه. ولی مشخص شد که مشکل قبلی شدیدی داره و باید فورا عمل بشه. و فکر نکنم خیلی لازم باشه بهم نزدیک باشید تا بدونید من چقدر دایی و زنداییم رو دوست دارم. و خب، خیلی سخت بود. وقتی فهمیدیم مامانم کلی وقت گریه می‌کرد، من نشسته بودم کنارش و سعی می‌کردیم آرومش کنیم، و بعدش آخر شب خودم اومدم طبقه پایین که درس بخونم ولی به جاش بعد از مدت‌ها نشستم گریه کردم. فکر کنم آخرین باری که از صمیم قلب برای چیزی دعا کردم به همون موقع برگرده. خوشبختانه عملش خیلی خوب بود و الان زندگی زیبایی داره. نمی‌دونم واقعا اگه اتفاقی براش میفتاد چی می‌شد و نمی‌خوام هم بهش فکر کنم. امسال به نظر خوب میومد، ولی معلوم شد احتمالا تا دو سه روز دیگه پسرعموی مادرم فوت میشه. هفده سال پیش تصادف کرده بود، و تا الان روی تخت بوده. بابا میگه می‌تونسته دوباره برگرده و این شکلی نباشه، ولی با این واقعیت کنار نیومده که دیگه نمی‌تونه مثل قبل زندگی کنه. نگاهِ صفر و یکی. و حالا دیگه داره نابود میشه. واقعا ترسناکه.

احتمالا بهمن سال بعدی بمب اتمی چیزی هم بندازن روی اصفهان خیلی تعجب نمی‌کنیم. 


قرار بود فردا بریم تهران چند روزی، ولی سیل اتفاقات از در و دیوار اومد و احتمالا نمیشه :)) و من دیروز پروژه‌م رو بالاخره تحویل دادم و حالا یه هفته بین دو ترمم آزادم. نمی‌دونم راستش دقیقا می‌خوام چه کنم. احتمالا هر روز نت یه قطعه از Underwater رو بنویسم، کتاب بخونم، فیلم ببینم و بازی کنم. فکر کنم در مورد نوشتن نت‌ها این‌جا تا حالا چیزی ننوشتم. اُرف که بودم، آقا ملکی آخر کلاس در پیانو رو باز می‌کرد، چند تا نت می‌زد و می‌گفت تشخیص بدید چه نتیه و روی کاغذ بنویسید. و اون موقع خب تقریبا همه رو غلط می‌نوشتیم :)) تصورشو کنید، ما تازه مثلا یه ماه پیش فهمیده بودیم کلا چیزی به نام نت وجود داره، و حالا یکی اومده بود می‌گفت تشخیصش بدید :)) ولی بعدا مشخص شد چقدر تاثیر داشته، حداقل برای من. از سال سوم-چهارمی که ساز می‌زدم اگه آهنگی رو می‌شنویدم می‌تونستم نتشو دربیارم. الان یه سه سالی هست که نت بعضی قطعه‌ها که وقتی می‌شنوم و خیلی دوستشون دارم ولی توی سایتای ایرانی پیدا نمیشه رو می‌نویسم و می‌ذارم روی یه سایتی. برای درآمدش نیست، چون خیلی خیلی کمه :))، ولی دوست دارم که اگه بعدا کسی دنبالش گشت بتونه پیداش کنه. یه بار زندایی آهنگ In love کیارش سنجرانی رو برام فرستاد دو سال پیش. نتشو نوشتم و خواستم بذارم روی سایت ولی مدیرش گفت از خود آهنگسازش باید اجازه بگیری چون ممکنه بعدا خودش بخواد نتش رو جایی بذاره. کلی گشتم و آیدی تلگرامشو پیدا کردم، و تقریبا مطمئن بودم که نمی‌ذاره ولی ازش پرسیدم و اون گفت که مشکلی نداره و کلی هم تشکر کرد :)) اون نته الان حدود دویست بار خریده شده که فکر کنم تعداد زیادیه :)) 


چند روز دیگه تولدمه. من از وقتی یادم میاد حسی به تولدام نداشتم. چند سالیه که نمی‌ذارم خانواده برام جشنی بگیرن هم در واقع :)) می‌دونم دیدگاه عجیبیه، ولی به دیدِ "خب، یه سال دیگه به مُردنت نزدیک شدی پرهام" بهش نگاه می‌کنم :)) تنها بخش جذابش توی این سال‌ها کتاب‌هایی بوده که هدیه گرفتم. امسال سعی می‌کنم حس بهتری بهش داشته باشم. احتمالا آدم باید به همچین فرصتایی چنگ بزنه برای خوش بودن.

  • پرهام ‌
  • جمعه ۸ بهمن ۰۰

فصلنامه‌ی زمستان1400

توی کانال نوشته بودم دلم می‌خواد هر ماه اول ماه یه پستی مثل ماهنامه بنویسم و بگم ماه قبلش چه کردم و ماه بعدش میخوام چه کنم، ولی خب قطعا هم وقت و هم حوصله‌ش رو ندارم که هر ماه این کار رو انجام بدم. ولی دیروز به ذهنم رسید فصلنامه نوشتن می‌تونه ایده‌ی خوبی باشه. و این شد که حالا شما دارید اولین فصلنامه‌ی این وبلاگ رو می‌خونید :دی

پاییز چه کردم؟

دانشگاه؟مثلا دانشجو شدم :)) میگم مثلا چون واقعا هنوز اون تفاوته رو حس نکردم. هنوز جو دانشگاه رو ندیدم، خوابگاهی ندیدم، خیابون انقلابی نرفتم و هیچی. پشت مانیتور بودم، دو سه تا کلاسی که دوست داشتم رو دیدم و عمومی‌ها رو یا کد زدم یا خوابیدم :)) و بله، کد زدم. خیلی هم زیاد کد زدم. و می‌دونی، سی رو تا الان دوست داشتم. معمولا خیلیا به خاطر اینکه زبان نسبتا آسونی نیست نمی‌پسندنش ولی من دقیقا به همین دلیل که یاد گرفتن هر چیزی که پدرمو در میاره دوست دارم، تا الان باهاش حال کردم. و خب کلا دیدن روند پیشرفت خودت توی هر چیزی حال میده. اینکه از یه پرینت کردن به حل کردن مسائل نسبتا پیچیده می‌رسی. اگه کانسپت پوینتر رو هم به سلامتی رد کنم و کامل بفهممش، دیگه واقعا من و سی دوستی عمیقی برای چند سال آینده خواهیم داشت. الگوم رو احتمالا بذارم استاد کارگاهمون. بچه‌ی باحالیه. 22 سالشه و سال اول ارشده، ولی با اختلاف زیباترین و مفیدترین کلاس‌های این ترم رو داشته و ما کلی از چیزهایی که توی سی یاد گرفتیم از ایشون یاد گرفتیم. هر جلسه اسکرینشو شیر می‌کنه و چیزایی بهمون یاد میده که برگای کل کلاس میریزه وسط کلاس(مانیتور؟). آره خلاصه، خوشم میاد که وقتی همه از این زبان بنده خدا فرار میکنن، این هنوز بهش وفادار مونده و روش مسلطه.

 فیلم، کتاب، و بقیه‌ی امور زیبا: فیلم به شدت کم دیدم و ناراضیم چون اگه اراده میکردم می‌تونستم وقتشو گیر بیارم و ببینم ولی ندیدم. فقط گتسبی رو دیدم که خب اون هم صرفا فیلم وفاداری بود به کتاب وگرنه آنچنان درخشان و زیبا نبود. 

کتاب خوب خوندم. آقا این ویدیو رو ببینید. من بعد از این کلا متحول شدم و می‌تونم هزار بار دیگه هم ببینمش. البته حضور تیم اوربون زیبا هم بی‌تاثیر نبود توی دوست داشتنش، ولی غیر از اون هم یکی از قشنگ‌ترین و حساب‌شده‌ترین ویدیوهایی بود که تا حالا توی یوتوب دیدم. و چیا خوندم؟ رستاخیز،گتسبی، آبلوموف، عادت‌های اتمی، و ناداستان شماره‌ی 006. و کوارتت و کار عمیق هم دستمه و وسطاشون هستم. از بین این‌ها، آبلوموف و گتسبی با اختلاف خیلی زیاد بهترین‌ها بودن. 

بذارید از موسیقی هم بگم. اوایل پاییز، آخر کلاس، استادم گفت: "خب، کتاب چی آوردی که بریم سراغ آهنگ بعدی؟ شوپن رو داری؟" گفتم نه. و همین سوال با چند تا دیگه از زیبایان کلاسیک تکرار شد. آخرش گفت پس بذار خودم یه آهنگ پیدا کنم بهت بدم. رفت توی پی‌دی‌افای موبایلش و این رو گذاشت جلوم. و آقا، خیلی صحنه‌ی زیبایی بود :)) من یه دو سال پیش اینو شنیده بودم و گفته بودم احتمالا تا آخر عمرم نمی‌تونم بزنمش. اولش فکر کردم داره شوخی می‌کنه، ولی فهمیدم جدیه و بعد کلاس جست‌وخیزکنان اومدم توی ماشین و به مامان گفتم :)) و هنوز هم دارم روش کار می‌کنم البته :دی

در مورد گوش دادن به موسیقی، کلاسیک خیلی گوش دادم. در واقع من سه ماهیه سعی کردم به یه اصلی وفادار باشم و اون هم اینه که شب برای استراحته. و خب تا حد خوبی بهش عمل کردم. یعنی اینجوری نیست که همیشه برسم به کارام و واقعا کاری نداشته باشم، نه اتفاقا بیشتر وقت‌ها نمی‌رسم، ولی با جمله‌ی طلایی"دندت نرم خواستی توی طول روز وقت هدر ندی" معمولا دیگه از ده شب ول میکنم همه چی رو و موسیقی گوش میدم و کتاب می‌خونم. و این شکلی شده که زیباترین شب‌های کل عمرم رو دارم میگذرونم. 

و به عنوان آخرین مورد، چند روزی هست که برگشتم به مینیمالیسم دیجیتال. از دو تا اپ در راستای انجامش استفاده میکنم که تا الان خیلی کمک کردن و البته میذارم یکم بیشتر بگذره و مطمئن بشم کاملا جواب میده و بعدا توی کانال معرفیشون میکنم :)) ولی خیلی خیلی این روش از زندگی رو بیشتر ترجیح میدم. موبایلو میندازم یه گوشه و برای چهار پنج ساعت دست بهش نمی‌زنم و واقعا به طرز عجیبی بهره‌وری روزهام بیشتر میشه.

با چیاااا، زمستونو سر می‌کنم؟

دانشگاه: در مورد دانشگاه حرف خاصی ندارم. باید درس بخونم و امتحانای ترمم رو بدم که خب می‌خونم و میدم :)) 

کتاب: بعد از تموم کردن کوارتت و کار عمیق، هدفم خوندن این‌هاس:  هنر سینما، جنگل نروژی، محاکمه، نماد گمشده و همنوازی شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها. حالا بیشتر هم شد که بهتر.

فیلم: در مورد فیلم، راستش تصمیم‌های جدی‌ای دارم. دوست دارم عمیق بشم توی سینما و البته از اون هنر سینمای بالا هم مشخصه. میخوام فیلم‌های کلاسیک زیادی رو ببینم. هیچکاک ببینم، برگمان ببینم، فورد ببینم. داشتم چند وقت پیش هم به دوستم میگفتم که خوشم نمیاد فیلمی رو ببینم و رد بشم و ته نقدی که میتونم ازش بگم و بنویسم این باشه که قشنگ بود یا دوستش نداشتم. دوست دارم یکمی بیشتر بفهمم و بتونم بیشتر درک کنم سینما رو. و اون کتابه هم البته فکر کنم خیلی کمک کنه.

راستی یادم رفت، دیگه کم‌کم داره شش ماهی میشه که فرانسوی دارم می‌خونم :)) اونقدرها با سرعت پیش نرفتم و پیشرفت نکردم، ولی خب اصلا از اول هم قرار نبوده که این شکلی باشه. فرانسوی رو کاملا دلی و فقط از روی علاقه دارم می‌خونم و همین آهسته و پیوسته خوندنش هم تا الان کلی بهم چسبیده و دوستش داشتم. و این سه ماه هم ادامه میدمش و اگه وقت کنم(که بعید هم هست)، از منبعی غیر از دولینگو هم کارش میکنم. البته احتمالا ترجیح بدم وقت بیشتری روش نذارم و اولویت رو بذارم روی همون تقویت انگلیسی.

همین. زمستون خوبی داشته باشید :)

 

  • پرهام ‌
  • سه شنبه ۳۰ آذر ۰۰

در ستایش کار عمیق

+من باشم احتمالا این پست رو نمیخونم. بیشتر به این خاطر نوشتمش که یه جایی باشه و یادم نره این‌ها رو.

من واقعا درک نمی‌کنم یه چیزی رو، و اون این همه عجله‌ای هست که توی بقیه می‌بینم. وقتی راهنمایی هستی، میگی کی تموم میشه برم دبیرستان؟ دبیرستان تموم میشه، میگی کی میرم دانشگاه. و به همین ترتیب. بدون اینکه به این فکر کنی که خب بابا، اصلا جدی برای چی دارم عجله می‌کنم. بحثم این نیست که تلاش نکنی، اتفاقا برعکس، بحثم اینه که خب بابا توی اون مقطعی که آدم هست اگه عمیق بشه که خیلی بهتره و نتیجه‌ی مطلوب‌تری میگیره. میای دانشگاه، و همه میگن ریاضی رو پاس کنیم بره. فیزیکو پاس کنیم بره. و من اصلا درک ‌نمی‌کنم. چرا واقعا باید پاس کنم برم؟ چرا وقت نذارم و عمیق بشم و بفهممش؟ اگه بخوام همه چیز رو سطحی یاد بگیرم و توی هیچی عمیق نشم که خب اصلا واقعا به چه دردی میخوره درس خوندن؟ و این واقعا فرق داره با اینکه تو یه هدفی توی ذهنت داشته باشی ولی براش تلاش نکنی. من میگم کنکور داری؟ خب مثل هر کنکوری دیگه‌ای توی ذهنت بهترین نتیجه‌ای که میتونی بگیری میشه هدفت. ولی گند نزن به یک سال عمرت با تکرار این ذکر که "خدایا فقط تموم بشه این چه عذابیه". تلاش کن توی چیزایی که باید عمیق بشی و لذت ببری. و نمیدونم حتی یه سال دیگه نظرم همینه یا نه، ولی الان نظرم در مورد دانشگاه هم همینه. کوچک‌ترین درکی از اینکه از الان میگن کی میشه ترم تموم بشه ندارم. خب بابا بذار برسی، بعد :)) در کل به نظرم به ما لذت بردن از مسیر رو یاد نمیدن. در واقع اکثر مواقع حتی قدردانی هم نمیشه. برنده اونیه که زود تموم کنه همه چیو حتی به قیمت ناقص یاد گرفتن. 

و در کل هم میدونی، عمیق شدن توی این دوران خیلی سخت شده. می‌بینی که اطرافت همه میخوان همه چیز رو یاد بگیرن یا حتی دارن یاد میگیرن. و تو میگی که خب، مشکل احتمالا از منه که تمرکزم رو گذاشتم روی یه چیز. احتمالا بعدا عقب میفتم کلی. در حالیکه واقعا این نیست. همیشه عمیق شدن توی یه چیزی خیلی نتیجه‌ی بهتری داده تا نوک زدن به هر چیزی که به ذهن آدم میرسه. دوستای من می‌دونن که متنفرم از شبکه‌های اجتماعی، گاهی حتی از خود اسمارت‌فون داشتن مثلا. دلیلم مثل دلیل پدربزرگ مادربزرگای ما نیست که میگن اون زمان بهتر بود همه چی. بابا کجاش همه چی بهتر بود؟ آدم باید خودشو میکشته تا یه بتونه به علم دسترسی پیدا کنه، یه چیزی رو یاد بگیره یا هر چیزی. ولی از این بدم میاد که تو فقط کافیه گوشیو آنلاک کنی، و با بمباران اطلاعات از هر جایی که میخوای و نمیخوای مواجه بشی. دوره‌ی آموزش فلان برنامه، کورس فلان زبان و معمولا این موقعاس که آدم یادش میره که اصلا نمیخواستم به این سمت برم. اصلا به من ربطی نداره الان این کورس. میری و ثبت‌نام میکنی و یه مهارت دیگه هم به انبار مهارتای نصفه و نیمه‌ت اضافه میکنی. 

واقعا فکر کنم بزرگ‌ترین ترسِ الان من پیدا نکردن هدفه. و بعدش گم کردنش.

  • پرهام ‌
  • چهارشنبه ۱۰ آذر ۰۰
عنوان وبلاگ نام کتابی از ایروینگ استون در مورد زندگی ون‌گوگ که با عنوان "شور زندگی" در ایران ترجمه شده.

 
موضوعات