پیش بابا نیستم که بزنه تو سرم و بگه هی، فقط درس نه. پیانو بزن، زبان بخون، برو بیرون، و چیزهای دیگه. و من میفهمم که الان یک چیزی غلطه، و میفهمم هم که چه شکلی باید درستش کنم، ولی یاد میره درستش کنم، و فکر میکنم که محکومام به این وضعیت، تا سرم یکم خلوت بشه. و خب این احتمالا یکم احمقانه هست، چون احتمالا هیچوقت قرار نیست من خیلی سرم خلوت باشه، و قبلا هم که حواسم به چیزهای مختلف بود سرم خلوت نبود، در نتیجه باید یکم منطقی نگاه کنم و سعی کنم خودم به جای بابا هر چند وقت یک بار نهیب بزنم به خودم که هی، داری چه غلطی میکنی دقیقا. الان دقیقا از تکتک بعدها و جزئیات شخصیتم متنفرم، و همینطور از روش زندگیم و این همه فشار و استرسی که گذاشتم روی خودم، ولی خب، احتمالا میتونم درستش کنم. الان کاملا مطمئنم که خوابگاه بودن هم اثر خیلی زیادی روی این وضعیت من گذاشته. یعنی واقعا خونه داشتن خیلی خیلی همه چیز رو راحت میکنه. خوابگاه وقتی باشی، و اونم وقتی که هماتاقیهات هم همه همرشتهایت باشن، این شکلیه که تو کل روز سرت توی کارت بوده، بعد پات رو میذاری توی اتاق، و باز هم بحث در مورد همون چیزهاست. و تو که نمیتونی گوشهات رو بگیری، پس بازم گوش میدی و اون یکم وقتی از آخر شب که میتونه برای فکر کردن و آروم گرفتن باشه هم خرج استرس و اینکه حالا فلان درس رو چه کار کنم میشه. برای خونه گرفتن با سپهر امید دارم واقعا، چون دیدم که چقدر نگاه بهتری داره. چیزها رو سختتر از چیزی که باید نمیکنه، و احتمالا یکم توی همچین محیطی بودن باعث بشه من هم بتونم بهتر فکر کنم.
میدونی، من همیشه به این فکر میکنم ولی که کلا تو یک موقعی از یک چیزی ناراحت میشی، و بعدش ناراحت میمونی، در حالیکه همهی عوامل ناراحتی قبلیت هم از بین رفتن. احتمالا جای زخم اونهاست، ولی خب مسئله همینه که اگه بخوای بعد از هر زخمی که میخوری کلی بشینی به جاش عزاداری کنی، میتونی برای کل عمرت ناراحت باشی. یک راه منطقی ولی نسبتا سخت دیگه هم هست، که بگی هر چی بود تموم شد. دیگه سعی میکنم بهش فکر نکنم، و انقدر توی این چرخهی بیپایان نیفتم.
خیلی نیاز دارم به تعطیلات امسال. تصمیم جدی دارم که مثل سال قبل یک سریال تموم کنم، و یک کتاب هم شروع کنم. احتمالا بتونم زیاد هم پیانو بزنم. من واقعا دلم برای پیانوم تنگه. دیشب یک کافهای بودیم، و وقتی اون آهنگ از آملی پخش شد، اشک توی چشمهام جمع شد. یادم اومد که یک هفته خودم رو خفه کردم از بس زدمش، و بعدش خوشحالترین پرهام روی زمین بودم. هفتهی بعدش رفتم پیش استادم، زدمش، گفت پاشو که خودش هم یک امتحانی کنه، و بعد فهمید که نمیتونه بزنتش و واقعا آسون نیست. ازم نتش رو گرفت که خودش بره تمرین کنه :))
چیزی که از نوشتن این پست دارم بهش میرسم، اینه که دلم برای اون پرهامی تنگ شده که با چیزهای کوچک خوشحال میشد. و ببین، میگن که آدم اشتباهی فکر میکنه قبلا خوشحالتر بوده، ولی من واقعا یک چیزهایی از شخصیتم رو جا گذاشتم از قبل. نمیگم دوست دارم که دوباره به دستشون بیارم، چون نمیخوام در حد آرزو بمونه. باید به دستشون بیارم. وقتی پتانسیل این رو داشتم که یک کتاب بخونم، و از ذوق و دوست داشتنش هر کی دم دستم بود رو زخمی کنم باهاش، حالا هم میتونم. وقتی میتونستم با یک قطعهی شوپن زدن خودم رو بهترین پیانیست دنیا بدونم، الان هم میتونم. فقط باید این سد و فاصلهای که بین کارهام مونده رو بشکنم، و دوباره آروم آروم برگردم به همون نسخهای از خودم که دوستش دارم.
در نهایت بهتره یکم کمتر از خودم بدم بیاد، این افسردگی کاذب رو بریزم دور، و کارهایی که میدونم درستان و منتظرن که انجامشون بدم رو انجام بدم.
- پرهام
- پنجشنبه ۱۸ اسفند ۰۱