77

پیش بابا نیستم که بزنه تو سرم و بگه هی، فقط درس نه. پیانو بزن، زبان بخون، برو بیرون، و چیزهای دیگه. و من می‌فهمم که الان یک چیزی غلطه، و می‌فهمم هم که چه شکلی باید درستش کنم، ولی یاد می‌ره درستش کنم، و فکر می‌کنم که محکوم‌ام به این وضعیت،‌ تا سرم یکم خلوت بشه. و خب این احتمالا یکم احمقانه هست، چون احتمالا هیچ‌وقت قرار نیست من خیلی سرم خلوت باشه، و قبلا هم که حواسم به چیزهای مختلف بود سرم خلوت نبود، در نتیجه باید یکم منطقی نگاه کنم و سعی کنم خودم به جای بابا هر چند وقت یک بار نهیب بزنم به خودم که هی، داری چه غلطی می‌کنی دقیقا. الان دقیقا از تک‌تک بعدها و جزئیات شخصیتم متنفرم، و همین‌طور از روش زندگیم‌ و این همه فشار و استرسی که گذاشتم روی خودم، ولی خب، احتمالا می‌تونم درستش کنم. الان کاملا مطمئنم که خوابگاه بودن هم اثر خیلی زیادی روی این وضعیت من گذاشته. یعنی واقعا خونه داشتن خیلی خیلی همه چیز رو راحت می‌کنه. خوابگاه وقتی باشی، و اونم وقتی که هم‌اتاقی‌هات هم همه هم‌رشته‌ایت باشن، این شکلیه که تو کل روز سرت توی کارت بوده، بعد پات رو می‌ذاری توی اتاق، و باز هم بحث در مورد همون چیزهاست. و تو که نمی‌تونی گوش‌هات رو بگیری، پس بازم گوش می‌دی و اون یکم وقتی از آخر شب که می‌تونه برای فکر کردن و آروم گرفتن باشه هم خرج استرس و این‌که حالا فلان درس رو چه کار کنم می‌شه. برای خونه گرفتن با سپهر امید دارم واقعا، چون دیدم که چقدر نگاه بهتری داره. چیزها رو سخت‌تر از چیزی که باید نمی‌کنه، و احتمالا یکم توی همچین محیطی بودن باعث بشه من هم بتونم بهتر فکر کنم.

می‌دونی، من همیشه به این فکر می‌کنم ولی که کلا تو یک موقعی از یک چیزی ناراحت می‌شی، و بعدش ناراحت می‌مونی، در حالیکه همه‌ی عوامل ناراحتی قبلیت هم از بین رفتن. احتمالا جای زخم اون‌هاست، ولی خب مسئله همینه که اگه بخوای بعد از هر زخمی که می‌خوری کلی بشینی به جاش عزاداری کنی، می‌تونی برای کل عمرت ناراحت باشی. یک راه منطقی ولی نسبتا سخت دیگه هم هست، که بگی هر چی بود تموم شد. دیگه سعی می‌کنم بهش فکر نکنم، و انقدر توی این چرخه‌ی بی‌پایان نیفتم. 

خیلی نیاز دارم به تعطیلات امسال. تصمیم جدی دارم که مثل سال قبل یک سریال تموم کنم، و یک کتاب هم شروع کنم. احتمالا بتونم زیاد هم پیانو بزنم. من واقعا دلم برای پیانوم تنگه. دیشب یک کافه‌ای بودیم، و وقتی اون آهنگ از آملی پخش شد، اشک توی چشم‌هام جمع شد. یادم اومد که یک هفته خودم رو خفه کردم از بس زدمش، و بعدش خوش‌حال‌ترین پرهام روی زمین بودم. هفته‌ی بعدش رفتم پیش استادم، زدمش، گفت پاشو که خودش هم یک امتحانی کنه، و بعد فهمید که نمی‌تونه بزنتش و واقعا آسون نیست. ازم نتش رو گرفت که خودش بره تمرین کنه :)) 

چیزی که از نوشتن این پست دارم بهش می‌رسم، اینه که دلم برای اون پرهامی تنگ شده که با چیزهای کوچک خوش‌حال می‌شد. و ببین، می‌گن که آدم اشتباهی فکر می‌کنه قبلا خوش‌حال‌تر بوده، ولی من واقعا یک چیزهایی از شخصیتم رو جا گذاشتم از قبل. نمی‌گم دوست دارم که دوباره به دستشون بیارم، چون نمی‌خوام در حد آرزو بمونه. باید به دستشون بیارم. وقتی پتانسیل این رو داشتم که یک کتاب بخونم، و از ذوق و دوست‌ داشتنش هر کی دم دستم بود رو زخمی کنم باهاش، حالا هم می‌تونم. وقتی می‌تونستم با یک قطعه‌ی شوپن زدن خودم رو بهترین پیانیست دنیا بدونم، الان هم می‌تونم. فقط باید این سد و فاصله‌ای که بین کارهام مونده رو بشکنم، و دوباره آروم آروم برگردم به همون نسخه‌ای از خودم که دوستش دارم.

در نهایت بهتره یکم کم‌تر از خودم بدم بیاد، این افسردگی کاذب رو بریزم دور، و کارهایی که می‌دونم درست‌ان و منتظرن که انجامشون بدم رو انجام بدم.

  • پرهام ‌
  • پنجشنبه ۱۸ اسفند ۰۱

!Please don't call me Professor *

این ترم مبانی هوش دارم، و واقعا تنها درسی از این ترم هست که دقیقا لذت می‌برم از کلاسش. استاد خوش‌اخلاق و نسبتا خوبی داره، و کلاسش گفت‌وگو محوره. ولی به هر حال، از اون‌جایی که پرهام باید هر چیزی که توی اینترنت تحت عنوان کورس آنلاین پیدا می‌شه رو بگذرونه، موازی باهاش تدریس این درس رو توی Berkeley هم می‌بینم، و خیلی خوش می‌گذره. من تا مدت خوبی فکر می‌کردم مشکل از منه که با کلاس رفتن حال نمی‌کنم و معمولا هر ترم این شکلیه که دو سه هفته‌ی اول کلاس‌ها رو می‌رم، و بعدش دیگه دیدارم با استادها می‌ره تا امتحان‌هاشون. بعد دیدم که انگار یک سری دیگه هم هستن که این شکلی برخورد می‌کنند، و گفتم شاید مشکل دقیقا از من نیست. و حالا دیگه مطمئنم مشکل از من نیست. مشکل اینه که حدود هشتاد درصد کلاس‌ها توی ایران دقیقا به هیچ دردی نمی‌خوره، و تو با خودت فکر می‌کنی که خب، من با یک چهارم زمانی که می‌ذارم برای سر کلاس رفتن، می‌تونم همون‌قدر یاد بگیرم، پس چرا برم؟ کلاسی که از Berkeley دیدم خیلی من رو به این فکر انداخته که شاید واقعا من خیلی هم دوست داشته باشم ادامه‌ی تحصیل دادن بعد از لیسانس رو، و احتمالا قضاوت کردن از روی کلاس‌ها و درس‌های این‌جا اصلا راه مناسبی نباشه. کلاسه این شکلیه که دو تا استاد داره، و این‌ها کاملا با هم کلاس‌ رو پیش می‌برن، و دقیقا می‌فهمی که چقدر مسلطن و اهمیت می‌دن به فهمیدن دانشجوهاشون. یعنی مثلا مطالب رو نمی‌ذارن کف دست دانشجو. قدم به قدم از جمع نظر می‌پرسن، می‌گن با بغل‌دستیتون مشورت کنید در مورد این موضوع، و بعد ادامه می‌دن. این دقیقا کلاسیه که من اگه تجربه کنم، عمرا از دست نمی‌دمش. یا مثلا همون جلسه‌ی اول یک لیستی از اساتید اون‌جا رو نشون دادن، و گفتن اگه researchی چیزی می‌خواین، می‌تونید با این‌ها ارتباط برقرار کنید. بقیه‌ی جاها رو نمی‌دونم، ولی در مورد دانشگاهمون مطمئنم که همچین چیزی اصلا وجود خارجی نداره. یعنی قشنگ این‌جوریه که کیف می‌کنی از این‌که یک جایی این‌شکلیه، و احتمالا تو هم بتونی بعدا به همچین جایی برسی و همچین چیزی رو تجربه کنی، ولی از اون‌سمت هم حسرت می‌خوری که چرا این‌جا انقدر داغونه.

فرزاد سه ماه دیگه قراره بره آلمان. داشتم به زن‌دایی می‌گفتم الان دیگه فقط من و گربه‌ی سر کوچه‌مون نرفتیم آلمان، مامان برگشته می‌گه چطور؟ و زن‌دایی بحث رو منحرف می‌کنه :))) ولی دلم برای فرزاد تنگ می‌شه. یعنی از وقتی فهمیدم از یک طرف خیلی خوش‌حالم براش، ولی از یک طرف هم یک‌دفعه خیلی احساس تنهایی می‌کنم. 

امروز اولین ریجکشنم رو از یک جایی که بهش امید داشتم گرفتم، و واقعا دردناک بود، با وجود همه‌ی تلاش‌هام در این یک هفته که خیلی خودم رو امیدوار نکنم :)) کل انرژیم در طول روز رفت به هضم کردنش، و فکر کردن به این‌که منطقی باشم، یادم باشه که تازه ترم چهارم، همین الانش راه درستی رو دارم می‌رم احتمالا، خیلی خیلی پرتلاشم، و احتمالا تا دو سال دیگه واقعا بتونم در وضعیت خوبی باشم. کلم دو سه روز پیش بهم می‌گفت که زیاد خودم رو دست کم می‌گیرم، و فکر کنم اکثر مواقع درسته حرفش. یعنی همچنان می‌دونم که من هیچی نمی‌دونم و مسیر طولانی‌ای در پیش دارم، ولی خب، من هم چیزهای منحصربه‌فرد خودم رو دارم. از یاد گرفتن و هزار تا کورس دیدن خسته نمی‌شم، ذوق دارم برای تجربه‌ و چیزهای جدید، و واقعا تلاش می‌کنم. این هفته بالاخره کورس ماشین‌لرنینگم رو هم شروع کردم، و نمی‌دونی چقدر خوش می‌گذره. یعنی نمی‌دونم، انگار دقیقا چیزیه که من می‌خواستم. من همیشه شیفته‌ی ریاضی بودم. نه شیفته‌ی چیزی مثل ریاضی دو دانشگاه مثلا :))‌ ولی همیشه به این فکر می‌کردم که کاش بعدا با ریاضی سر و کار داشته باشم توی چیزی که کار می‌کنم، و ماشین‌لرنینگ انگار دقیقا همینه.

فعلا همین.

* این رو اول کلاس گفت اون استاده. یاد شایان افتادم که جلسه‌ی اول گفت به من نگید استاد، من شایانم. بگید استاد ازتون نمره کم می‌کنم. اگه یک روزی استاد شدم، این اولین چیزیه که می‌گم به دانشجوهام.

  • پرهام ‌
  • شنبه ۶ اسفند ۰۱

نه ماه

دو هفته بعد از این‌که فکر می‌کردم شاید واقعا بتونم من هم در ابعاد مختلف زندگیم نسبتا خوب باشم و به جای خوبی برسم، حالا از لحاظ روحی توی دره‌ام. این موقع‌ها میل عجیبی به توی تخت موندن و خط زدن هر کار مهمی که دارم و باید انجام بدم پیدا می‌کنم، و هنوز هم اونقدر قوی نیستم که بهش غلبه کنم. نتیجه‌ش این می‌شه که روزهای تعطیل، مثل امروز، تا ساعت ۱۲ توی تخت می‌مونم، با یک عالمه کار که روی سرم ریخته و فقط باید براشون استرس بکشم.

یکی از چیزهای جالب رشته‌ی ما، به خصوص اگه جای نسبتا خوبی درس بخونی، اینه که هر روز حداقل یکی دو بار خودت رو وسط یکی دو تا مکالمه می‌بینی، که اصلا نمی‌فهمی دارن چی‌ می‌گن. فوقش کلماتی که می‌گن رو یک جا شنیدی، و بعد تازه باید بری سرچ کنی ببینی داشتن در مورد چی صحبت می‌کردن. واسه‌ی همین خیلی وقت‌ها این شکلی‌ام که آیا واقعا ممکنه من نه خفن، نه خیلی خوب، صرفا معمولی بشم؟ یک جا کار کنم، از لحاظ مالی مستقل باشم، و فقط ضعیف نباشم؟ این وسط هم گاهی پیش میاد که با یک نفر حرف می‌زنم، و وقتی می‌فهمه که من کل این سه ماه، حتی توی اوج امتحان‌هام بوت‌کمپ داشتم، کلی پروژه و تمرین داشتم، و کلی هم درس خوندم، بهم غبطه می‌خوره و می‌گه چقدر مفید بودی، و من فقط تعجب می‌کنم، چون عادت دارم من کسی باشم که تقریبا به همه توی دانشکده حسودیم می‌شه و احساس ضعیف بودن می‌کنم، نه این‌که من کسی باشم که بهش حسودی می‌شه.

تا یکم وقت پیش مطمئن بودم که بالاخره فهمیدم که چجوری زندگی کردن مناسب من هست، و واقعا هم خوشحال بودم. و الان دوباره انگار گمش کردم. می‌دونم چه شکلی بود، می‌دونم حتی باید چه کار کنم، صرفا نمی‌تونم. دلم می‌خواد فعلا به توی تخت موندنم ادامه بدم، و منتظر یک جرقه‌ای باشم که دوباره بتونه بلندم کنه.

  • پرهام ‌
  • پنجشنبه ۲۷ بهمن ۰۱

مشت‌های گره‌کرده*

دارم توی چت‌های دقیقا یک سال پیشم با بعضی از افراد نزدیک و دوست‌هام می‌گردم. یک سال پیش دقیقا، داشتیم با کلم از شروع کردن فرانسوی حرف می‌زدیم. یک سال پیش، من به سارا گفته بودم که Birds رو هم دیدم. من هیچ‌وقت خاطره‌ی دیدن اون فیلم از یادم نمی‌ره. پفک و شیرکاکائو آوردم جلوی لپ‌تاپ، و نشستم توی نور آفتابی که از پنجره‌ی خونه‌مون می‌تابید دیدمش. اون موقع ذهنم درگیر هیچی نبود، و تعطیلاتم هم واقعا تعطیلات بود، نه مثل الان که یک پروژه‌ی زیبا دارم که از صبح تا شب سرش ارور بخورم، هر چند خیلی اعتراضی هم به این وضع ندارم.

امروز رسما عضو نشریه‌ی پویشمون هم شدم. قراره اون‌جا هم چرت‌و‌پرت بنویسم.(چمران، پناه بگیر.) گروه نشریه‌ی پویش پر از افرادیه که من خوشم میاد ازشون، حداقل از دور. امیرحسین هست، آیلار هست، بهار هست. یکم امید دارم که از این راه بتونم به سال‌بالایی‌هایی که هنوز استاکشون نکردم ولی قصدش رو دارم نزدیک‌تر بشم.

تا آخر ترم بعدی، دقیقا نصف واحدهای کارشناسیم تموم می‌شه. من force خوبی گذاشتم روی خودم که هشت‌ترمه تموم کنم، و امروز کاشف به عمل اومد که بابا هم گذاشته بوده ولی نمی‌دونستم. ازم در مورد این‌که بهتره کجا خونه بگیریم و کی بگیریم هم پرسید که خوش‌حال‌کننده بود. من خونه رو دوست دارم، ولی الان واقعا توی دانشگاه بودن و کنار بچه‌های دیگه بودن رو خیلی بیش‌تر ترجیح می‌دم به این‌جا. یکم ناراحتم که انقدر تعطیلاتم کم شد، ولی با فکر کردن به این‌که دوباره قراره برگردم سایت و هر روز تصمیم بگیرم اون‌جا درس بخونم و در نهایت هم هیچی نخونم دلم گرم می‌شه.

تقریبا مطمئنم که هیچ سالی به این اندازه تغییر نکردم. واقعا حس می‌کنم که به شکل عجیبی بزرگ شدم و ذهنم بالغ‌تر شد. فکر می‌کنم که یک احتمالی هست که واقعا در مسیر خوبی باشم، و به جای درستی برسم. هنوز هم خیلی سرش شک می‌کنم، ولی بعضی وقت‌ها هم سرش مطمئنم.

تازگی‌ها بعضی شب‌ها با هم توی یوتیوب ویدئوهایی در مورد نقاشی‌های معروف و توضیحشون می‌بینیم، و نمی‌دونی چقدر کیف می‌ده. یک ویدئو در مورد Starry night دیدیم که دقیقا محشر بود. خیلی خیلی دلم می‌خواد که تاریخ هنر رو شروع کنم، ولی توی خوابگاه جاش گذاشتم و در نتیجه فعلا تا هفته‌ی بعدی نمی‌تونم سراغش برم.

توی بحث تولد، دقیقا شبیه شلدن هستم. الان دقیقا متنفرم از این‌که کسی بخواد برام تولدی با تعداد افراد زیاد بگیره. خداروشکر از این کارها که بخوان سورپرایز کنن کسی رو توی خانواده‌ی من خیلی مرسوم نیست،‌ مگر نه دیگه دیوانه می‌شدم. تصورم از تولد‌ سال‌های بعدم اینه که بریم رستوران، قدم بزنیم، و بعدش برگردیم خونه، و همه‌چی عادی باشه. 

* به مناسب سالگرد ورود امام راحل به کشور. بله، همین‌قدر ناتوان در فکر کردن به یک عنوان بهتر. تازه می‌خواد توی پویش هم بنویسه.

  • پرهام ‌
  • چهارشنبه ۱۲ بهمن ۰۱

73

خیلی وقت‌ها زمانی که نت آهنگ‌ها رو در می‌آوردم، تا مدت خیلی زیادی دیگه نمی‌تونستم به اون آهنگ گوش بدم. همیشه برام فکر کردن بهش عجیب و جالب بود. چون این شکلی بود که برای نوشتن بعضی نت‌ها باید ده‌ها بار پشت سر هم اون آهنگ رو ری‌پلی می‌کردم، و از یک جایی به بعد اتفاقی که می‌افتاد این بود که فقط نت می‌موند و معنا از دست می‌رفت. در واقعیت نت قراره وسیله باشه برای انتقال یک چیز بالاتر. قراره ملودی‌ای رو منتقل کنه که پشتش احساس و خلاقیت آهنگسازش بوده، ولی با تکرار و فکر نکردن به این، انگار تا همون درجه‌ی "وسیله" پایین می‌اومد. مثل موقع‌هایی که صد بار یک کلمه رو پشت سر هم تکرار می‌کنی و از یک جایی توی ذهنت عجیب می‌شه تکرار کردنش. 

می‌ترسم که چیزهای دیگه برام این شکلی بشن. معمولا از تلاش کردن، و در واقع زیاد تلاش کردن برای چیزها نمی‌ترسم. تلاش کردن چیزی هست که من معمولا توش خوب هستم. ولی می‌ترسم که تلاش کنم، و اگه خودم یا یک نفر وسط اون همه تلاش ازم پرسید "خب، حالا برای چی؟ تهش چی دقیقا؟"، خیره بشم و هیچی نتونم بگم. ندونم معنای پشت همه‌ی کارهام چیه. 

انگار کم‌کم دوباره داره یادم میاد چرا اونقدر دنبال فلسفه خوندن بودم.

  • پرهام ‌
  • يكشنبه ۹ بهمن ۰۱

در دنیای تو ساعت چند است؟

زیاد پیش نمیاد به خودم دقیقا افتخار کنم،‌ ولی برای این سه هفته، واقعا چرا. یعنی کاملا یادمه که من از قبل همون امتحان اول خسته‌ترین فرد جهان بودم و دقیقا داشتم می‌مردم، ولی در نهایت تونستم همه‌چیز رو به شکل واقعا خوبی هندل کنم تا تموم بشه. در طول امتحانات چیزهای جالبی و جدیدی رو امتحان کردم. از همون اول امتحان‌ها برای اکثر امتحانات با سپهر می‌خوندم. فهمیدم که گروهی خوندن برای من جاهایی کاربرد داره فقط که من یک نما و تسلط قبلی داشته باشم روی درسم، و بعد بشینم با کسی بخونم، مگر نه وسواس داشتن من روی فهمیدن همه‌چیز و سرعت نسبتا کم من، معمولا باعث ایجاد مشکل می‌شه. یک چیز دیگه که امتحان کردم، درس خوندن با آهنگ بود. من کاملا مطمئن بودم که با هیچ آهنگی نمی‌تونم درس بخونم، ولی این سه هفته سه چهار تا پلی‌لیست کلاسیک پیدا کرده بودم و خیلی واقعا کمک می‌کرد. حتی فکر کنم انگیزه شده بود بعضی وقت‌ها، این شکلی که می‌دونم از خوندن این درس متنفری، ولی اگه بری سراغش هم‌زمان می‌تونی مندلسون باهاش گوش بدی. احتمالا ترم‌های بعد بیش‌تر ازش استفاده کنم.

هنوز نمی‌فهمم چه رابطه‌‌ای با تهران دارم و دقیقا حسم بهش چیه. یعنی وقتی بهش فکر می‌کنم، کلی فکت و کلی خاطره و صحنه‌های مختلف میان توی ذهنم، ولی نمی‌تونم ازشون هیچ نتیجه‌ای بگیرم. قدم زدن کل خیابون ولیعصر، تیرسن‌ گوش دادن‌های وسط بهار، لرزیدن وسط زمستون توی خیابون‌هاش، آلودگی وحشتناک و بوق‌های بی‌وقفه‌‌ی ماشین‌هاش. یک چیز دیگه‌ای که تازگی بهش توجه می‌کنم، اینه که حس می‌کنم شهر بی‌هویتی هست. این که آیا به مرور به خاطر مهاجرت از شهرهای دیگه این شکلی شده یا نه رو نمی‌دونم، ولی از این‌که الان این شکلیه مطمئنم. ساختمون‌هاش زشت هستن و هیچ ربطی به هم ندارن، تلاش شده از کوچک‌ترین فضایی که هر جایی پیدا می‌شده استفاده باشه، چیزهای این شکلی. یعنی بعد از حدودا دو ترم زندگی کردن، الان واقعا میل عمیقی به بودن توی یک شهر کوچک و بی‌سروصدا دارم.

دو روز پیش یک میتینگ وبلاگی با تعداد نسبت زیادی داشتیم. اولین باری بود که توی میتینگ‌هایی با تعداد افراد زیاد از این‌جا می‌رفتم، و خیلی خوش گذشت. به این فکر می‌کردم که چقدر جالبه که همچین بستری باعث به وجود اومد همچین جمع‌هایی می‌شه، که وقتی حتی برای اولین بار هم کسی رو ازش می‌بینی حس غریبی نمی‌کنی و زود می‌تونی ارتباط برقرار کنی. داشتم به روزی که تصمیم گرفتم توی بیان وبلاگ درست کنم فکر می‌کردم. کاملا تصویرش جلوی چشم‌هام هست. تیر ۹۷ بود، من و فرزاد و دوستش نشسته بودیم توی سالن وزارت کشور، منتظر این‌که ریچارد کلایدرمن بیاد روی صحنه. کنسرت مزخرفی بود، ولی قبلش من به ذهنم رسید که برم یک وبلاگ بزنم، و به خاطر کوتاه بودن آدرس دامنه‌ی بیان، این‌جا رو انتخاب کردم. هیچ تصوری نداشتم که قراره چه شکلی باشه، یا حتی قراره بنویسم توش یا نه. چند روز بعدش اولین پستم رو این‌جا نوشتم. بعدش هم چندتای دیگه، ولی آذر ۹۷ همه رو پاک کردم و دوباره شروع به نوشتن کردم و شد اینی که الان هست. توی میتینگ یکی از بچه‌ها در مورد تاثیر گرفتن از وبلاگ خوندن و نوشتن از یکی دیگه پرسید، و من دارم فکر می‌کنم که قطعا من از هیچی و هیچ‌جا اندازه‌ی این‌جا و افرادی که باهاشون آشنا شدم تاثیر نگرفتم. به این هم فکر می‌کنم که تا همین چند وقت پیش من این‌جا می‌نوشتم، نه به خاطر این‌که به نوشتن نیاز داشتم، بلکه به خاطر همون پیدا کردن افراد جدید و جالبش. الان ولی فرق کرده. چند وقتی هست که حس می‌کنم نوشتن برای من چیزی بیش‌تر از وسیله‌ای برای ارتباط گرفتن با بقیه شده. وقت‌هایی که می‌نویسم واقعا حس نیاز می‌کنم به نوشتن.

داشتم پست‌های بهمن سال قبلم رو می‌خوندم. این یک سال حس می‌کنم برق‌آسا گذشت. انقدر پشت سر هم اتفاق‌های عجیب و متفاوت افتاد، که من هنوز هم حس می‌کنم از همه‌چی عقبم و مقدار زیادیشون هضم نشدن برام. و می‌دونی، کلا فکر کردن به روند چیزها و اتفاق‌ها خیلی عجیبه برام. توی پست اول بهمن سال قبل، از دوران سخت عمل دایی گفته بودم. الان از خونه‌ی دایی‌م اومدم و این پست رو می‌نویسم، در حالی‌که دو روز متوالی نلین که با اختلاف شدیدی باهوش‌ترین و خوشگل‌ترین بچه‌ای هست که من تا حالا دیدم، بهم آویزون بوده و من داشتم یا باهاش بازی می‌کردم یا عکس حیوون‌های مختلف رو بهش نشون می‌دادم. بهمن سال قبل داشتم نت‌ آهنگ‌های Under water رو می‌نوشتم. الان مدت زیادیه که نتونستم دست به پیانو بزنم. گفته بودم به تولدم حسی ندارم. این تغییر نکرده :)) هنوز هم ندارم. طبعا خوش‌حال می‌شم که افراد نزدیک بهم یادشون باشه من رو و بهم تبریک بگن، ولی خودش برام چندان مفهومی نداره. پست بعدیش در مورد سختی ترم بعدش گفته بودم. ترم بعدش به هر روز پیاده‌روی و کافه رفتن با کسی که دوستش داشتم گذشت. AP رو واقعا یاد گرفتم، ولی در کل فوق‌العاده عمل نکردم از لحاط درسی، ولی سر سوزنی حسرتش رو نمی‌خورم. چیزهای قشنگی در ازاش تجربه کردم و به دست آوردم، که قابل مقایسه نیستن با چند دهم معدلی که جابجا شد اون وسط. در مورد کتاب و فیلم کلاسیک گفته بودم، که قراره دوباره بهشون برگردم اگه خدا بخواد. و فرانسوی هم می‌خوندم،‌ که خب ول شد و الان هم دیگه زبانی نیست که توی اولویت من باشه، هر چند هنوز هم خیلی دوستش دارم.

از تعطیلات حدودا یک هفته‌ایم انتظار خاصی از خودم ندارم، جز این‌که توی خونه خوش‌اخلاق باشم. می‌دونم که فرزاد و مامان و بابا دلشون برام واقعا تنگ شده، و حتی الان حس می‌کنم منم دلم براشون تنگ شده، ولی حتی اگه نشده باشه هم اصلا اصلا دوست ندارم این دفعه یکم هم بی‌حوصله باشم باهاشون. 

حس می‌کنم انقدر چیز توی ذهنم هست که تا ابد می‌تونم این پست رو ادامه بدم، ولی ترجیح می‌دم که مثل سال قبل، یک پست هم روز قبل تولدم داشته باشم. پس بقیه‌ی چیزها باشه برای اون موقع.

  • پرهام ‌
  • چهارشنبه ۵ بهمن ۰۱

گیف موجود عجیب خندان*

من ویژگی‌های خوب زیادی در مورد خودم به ذهنم نمی‌رسه معمولا، ولی جزو معدود جیزهایی که به ذهنم می‌رسه اینه که مهربون بودن آدم‌ها، و این‌که یک موقعی بهم کمک کردن رو یادم می‌مونه و کاملا توانایی این‌که تا آخر عمرم ازشون تشکر کنم براش رو دارم. 

این شکلی بود که من شش هفت ساعت دقیقا زار زده بودم و هم‌زمان مدار منطقی خونده بودم، و یک‌جایی احتمالا حدود ساعت دوی شب، وقتی افتاده بودم کف کتاب‌خونه و به سقف خیره بودم، سپهر گفت بیا من جمعت می‌کنم، دستم رو گرفت و بلندم کرد، و بازدهی منفی مغز من رو تحمل کرد و باعث شد درسی که دقیقا کل ترم روش وقت گذاشته بودم توی یک شب نابود نشه. یک احتمال نسبتا قوی‌ای هست که از بهار بعدی من با سپهر هم‌خونه بشم، و الان کاملا مطمئنم که چیز درست و مثبتی خواهد بود.

بعضی وقت‌ها تعجب می‌کنم ولی که چه موقعیت‌هایی رو رد کردم من. قوی نبودم، ولی ردشون کردم، و  اکثر موقع‌ها خوب هم ردشون کردم. شاید اصلا معنی قوی بودن هم همین باشه.


در راستای همون موضوع خونه گرفتن، من امیدهای زیادی دارم. حس می‌کنم تکه‌های زیادی از پازل شخصیت من گم شده‌ان، که اکثرشون توی چیزهایی هستند که از وقتی اومدم دانشگاه ترکشون کردم، و خونه داشتن بستر خیلی خوبی مهیا می‌کنه برای برگشتن بهشون. کلاویه‌ها رو لمس نمی‌کنم، ورزش نمی‌کنم، کتاب نمی‌خونم و فیلم نمی‌بینم. قبلا یک احتمال نسبتا خوبی می‌دادم که ممکنه این‌ها صرفا چیزهایی باشن که خودم رو نسبت می‌دم بهشون تا تعریفم کنن. نمی‌دونم دقیقا چطور بگم. فقط چیزهایی باشن که باهاشون شناخته بشم شاید. و الان می‌فهمم که خیلی عمیق‌تر از این حرف‌ها بوده. کتاب خوندن بهم حس رشد کردن می‌داد. این‌که منتظر بودم خونه خالی بشه تا بتونم با حجم صدایی که دقیقا مد نظرمه، و احتمالا مد نظر همسایه‌مون نبوده البته، چشم‌هام رو ببندم و پیانو بزنم و سقف خونه‌ رو با experience پایین بیارم بهم کمک می‌کرده.


از اون‌جایی می‌فهمم انتخاب رشته‌ام کاملا درست بوده که وقتی همه می‌گن تموم بشه امتحان‌ها بریم هیچ‌کاری نکنیم، من توی ذهنم فکر می‌کنم که آخ‌جون، تموم بشه امتحان‌ها برم پایتون و Go کار کنم. من دقیقا با یاد گرفتن چیزهای جدید مربوط به رشته‌ام عشق می‌کنم. رابطه‌ی خیلی جالبی دارم با Go می‌سازم. اگه گیت‌هابم رو ببینی، یه ریپو هست که تقریبا هر یک هفته یک بار آپدیت می‌شه. هر یک هفته یک بار، برای دل خودم می‌رم چیزهای جدیدی یاد می‌گیرم ازش و پوشش می‌کنم توی گیت‌هابم. اولش به هیچی فکر نمی‌کردم، ولی الان به نظرم جالبه روندش. از طرف دیگه هم فشار بوت‌کمپ روی من کم نبود، اون هم افتادنش توی امتحان‌هام و هزار تا چیز دیگه، ولی همچنان دارم ازش لذت می‌برم و امید زیادی دارم به چیزهایی که قراره بهم بده. 


بعضی وقت‌ها به این فکر می‌کنم که آیا من انقدر همیشه لوس و حساس بودم، الان این شکلی شدم، یا چی. چیزی که الان به ذهنم می‌رسه، اینه که احتمالا بودم، ولی triggerهاش فراهم نمی‌شدن، یا بهتره بگم انقدر سفت به گاردهام چسبیده بودم که حتی اجازه نمی‌دادم که triggerهاش فراهم بشن تا ببینم چی می‌شه. بعضی وقت‌ها برام ترسناکه این دنیای جدیدم. یادمه یک بار، حدود دو سال پیش، من داشتم به زندایی می‌گفتم که فکر می‌کنم آدم منطقی‌ای هستم، و زندایی می‌گفت توی آدم عاقل احساسی‌ای هستی، و خیلی بیش‌تر از چیزی که بقیه می‌بینن و خودت فکر می‌کنی هم احساسی هستی. بعضی وقت‌ها یاد بعضی حرف‌های زندایی می‌افتم، و تعجب می‌کنم که چه شکلی توی مدت نسبتا کمی انقدر شناخت عمیقی از من پیدا کرده.


یک بار داشت می‌گفت که قبل از دانشگاه مثل من خجالتی بوده، ولی به مرور دانشگاه از بین برده این رو. من فکر می‌کردم که عمرا دانشگاه همچین تاثیری بذاره، ولی گذاشته. همچنان کم‌حرفم، ولی نه نسبت به قبل. و احتمالا کلا چندان خجالتی هم به حساب نیام. با انسان‌های جدید خیلی راحت‌تر ارتباط می‌گیرم، راحت‌تر حرف می‌زنم، و چیزهای این شکلی. و می‌دونی، یک بخش خوبیش برای اینه که درصد خیلی خوبی از بچه‌های دانشکده دقیقا محشرن. و نمی‌گم بی‌عیب هستن یا هر چی، ولی صرفا نمی‌دونم، خیلی community خوبی شکل دادیم با هم واقعا توی دانشکده. راحت می‌شه حرف زد، شوخی کرد، کمک گرفت، چیزهای این شکلی. همچنان اعتقاد راسخی دارم که از دانشگاه قرار نیست چیزی یاد بگیرم هیچ‌وقت، ولی به معنای واقعی عاشق دانشگاه‌ام هستم. بهتره بگم عاشق آدم‌های دانشگاه.

* در راستای یک عنوان مثل آدم نذاشتن توی این وبلاگ.

  • پرهام ‌
  • شنبه ۲۴ دی ۰۱

که یادم بمونه در ۷۲۵۷امین روز زندگیم، وقتی همچنان داشتم تلاش می‌کردم با درسی که ازش متنفرم یکم ارتباط بگیرم، یک پلی‌لیست موسیقی کلاسیک توی یوتیوب پیدا کردم به هوای گوش دادن به شوپن و موتسارت عزیز، ولی با یک پدیده‌ی عجیبی به اسم Luke Faulkner آشنا شدم. ۳۱ سالشه، و موسیقی حقیقتا حیرت‌انگیزی داره. دلم تنگ شده بود برای ذوق کشف کردن موزیسین‌های جدید.

+ پلی‌لیست

  • پرهام ‌
  • جمعه ۲۵ آذر ۰۱

نمی‌دونم دقیقا چقدر قدیمیه این موضوع، احتمالا برمی‌گرده به شش هفت سال پیش، ولی جزو معدود فانتزی‌هایی هست که برای من مونده. این شکلی که دوست دارم وقتی از این‌جا رفتم، توی شهری که می‌رم یه کافه یا رستوران خلوت پیدا کنم که پیانو داشته باشه، و بهشون بگم یه روز از آخر هفته‌ها رو بدون این‌که پولی بگیرم می‌رم و پیانو می‌زنم براشون. دوست دارم جای آروم و کم‌نوری باشه. شاید باعث بشه کم‌کم افراد بیش‌تری اون روز بیان اون‌جا تا پیانو زدنم رو ببینن، و منم به مرور ترسم بریزه و بتونم همون‌جوری که تنهایی پیانو می‌زنم توی جمع بزنم.

تصورش خیلی خوشحالم می‌کنه.

  • پرهام ‌
  • چهارشنبه ۱۶ آذر ۰۱

۳۰ آبان ۱۴۰۱

گفتنی زیاده.

یاد اون روز که این پست رو نوشتم می‌افتم. من از اون روز منتظر این سی آبان لعنتی بودم. منتظر بودم با پسرای ساوت‌گیت بازی کنیم. منتظر بودم مثل این هشت سالی که سنم قد جام جهانی دیدن رو می‌ده، از یه روز قبل از بازی‌های ایران تنم از هیجان و استرس بلرزه. که مامانم بگه پرهام، یه فوتبال ارزشش رو نداره. که سر گل‌ زدن‌هامون نتونم شادیم رو کنترل کنم. چه خیال خامی. 

تیم همونه. همون بازیکن‌هایی که چهار سال پیش بهشون افتخار می‌کردیم. مربی همونه. همون که یه روز عاشقش بودیم. می‌بینی چقدر کمه فاصله‌ی از عرش به فرش رسیدن؟ 

من نمی‌تونستم سر گل‌هایی که می‌خوریم خوشحال باشم. برعکس توی ذهنم عزاداری می‌کردم که چی شد که این شکلی شد. که از تک‌تک این افراد حالا متنفرم. که چقدر گستاخن که ازشون سوال می‌پرسن، و می‌گن به ما ربطی نداره، ما اومدیم فوتبالمون رو بازی کنیم و دل مردممون رو شاد کنیم. نمی‌دونم واقعا نمی‌دونید، یا خودتون رو می‌زنید به احمق بودن که نمی‌فهمید این مردم الان به خونتون تشنه‌ان. که این مردم می‌خوان شما صد سال فوتبال بازی نکنید وقتی یکم این‌ورتر دارن بچه‌ی ده ساله می‌کشن، دارن توی کردستان قتل‌عام می‌کنن مردم رو، و شما می‌گید ما اومدیم فوتبالمون رو بازی کنیم. کاش حداقل هیچی نمی‌گفتید.

این وسط هم گاهی می‌بینی که یه سری می‌گن نه، باید حمایت کرد،‌ چون تیم ملی کشورمونه، و هر کسی هم عقیده‌ی خودش رو داره و محترمه. و با خودت فکر می‌کنی کاش پیدا می‌کردی کسی رو که اولین باز این جمله‌ی همه‌ی عقیده‌ها محترم هستن و ازش می‌پرسیدی چجوری می‌شه عقیده‌ی کسی که داره به قاتل مردم تعظیم می‌کنه رو محترم بدونی. اصلا انسانی تو یا نه؟

و می‌دونی، هی به این فکر می‌کنم که چرا انقدر این قسمت انقدر من رو ناراحت کرد. این همه وقت اعتراض بوده، چرا من امروز شکستم؟ و فکر کنم می‌فهمم. من از دو سه سالگی توپ زیر پام بوده. من وقتی می‌رفتم هر مهمونی‌ای، یه دفتر و یه چسب نواری از صاحبش می‌گرفتم و باهاش توپ درست می‌کردم و فوتبال بازی می‌کردیم. من دبستان سر این‌که زنگ‌های ورزش بارون می‌اومد و باعث می‌شد زمین گلی بشه و نبرنمون فوتبال گریه می‌کردم. من بازی‌ای رو توی جام‌های جهانی از دست نمی‌دادم. یه بخش از هویتم فوتبال بود. یه معنایی می‌داد برام. و حالا برام کم‌اهمیت‌ترین چیز ممکنه. چیزی که یه موقعی بهم هویت می‌داده حالا حالم رو به هم می‌زنه، و همه‌‌ش صدقه‌ی سر این آدم‌هاست. انگار دونه‌دونه جان‌پیچ‌هات رو بگیرن و نابود کنن، تا خیالشون راحت بشه که هیچی ازت نمی‌مونه. که پوچ می‌شی.

صرفا می‌شینی فکر می‌کنی، و می‌بینی این احتمالا حقت نبوده. حقت نبوده خونه‌ی داییت، که یه موقعی خوشحال‌ترین حال رو توش داشتی، جایی بشه که مامانت و زن‌داییت رو می‌بینی که برای مردمی که دارن کشته می‌شن زارزار گریه می‌کنن. یا حقت نبوده هر روز که می‌خوای بری دانشگاه، یه مشت آدم با کلاش روبروی دانشگاهت باشن و وقتی می‌خوای بری تو، بگن ماسکت رو بده پایین، با یه لیست ۲۰۰ نفره‌ی ممنوع‌الورودی چک کنن اسمت رو، یه دوستت رو بگیرن، بگن حالا برو تو. درست نبوده که از برادرت به خاطر حرف‌هایی که می‌زنه عصبانی باشی و هر بار می‌خوای سراغش رو بگیری فکر کنی که دلت باهاش صاف نیست.

کاش یه روز برگردم به این پست، و بگم چقدر سخت بود، ولی گذشت و درست شد همه‌چی. که ارزشش رو داشت.

هیچ‌وقت از این آدم‌ها به این اندازه متنفر نبودم.

  • پرهام ‌
  • دوشنبه ۳۰ آبان ۰۱
عنوان وبلاگ نام کتابی از ایروینگ استون در مورد زندگی ون‌گوگ که با عنوان "شور زندگی" در ایران ترجمه شده.

 
موضوعات