گیف موجود عجیب خندان*

من ویژگی‌های خوب زیادی در مورد خودم به ذهنم نمی‌رسه معمولا، ولی جزو معدود جیزهایی که به ذهنم می‌رسه اینه که مهربون بودن آدم‌ها، و این‌که یک موقعی بهم کمک کردن رو یادم می‌مونه و کاملا توانایی این‌که تا آخر عمرم ازشون تشکر کنم براش رو دارم. 

این شکلی بود که من شش هفت ساعت دقیقا زار زده بودم و هم‌زمان مدار منطقی خونده بودم، و یک‌جایی احتمالا حدود ساعت دوی شب، وقتی افتاده بودم کف کتاب‌خونه و به سقف خیره بودم، سپهر گفت بیا من جمعت می‌کنم، دستم رو گرفت و بلندم کرد، و بازدهی منفی مغز من رو تحمل کرد و باعث شد درسی که دقیقا کل ترم روش وقت گذاشته بودم توی یک شب نابود نشه. یک احتمال نسبتا قوی‌ای هست که از بهار بعدی من با سپهر هم‌خونه بشم، و الان کاملا مطمئنم که چیز درست و مثبتی خواهد بود.

بعضی وقت‌ها تعجب می‌کنم ولی که چه موقعیت‌هایی رو رد کردم من. قوی نبودم، ولی ردشون کردم، و  اکثر موقع‌ها خوب هم ردشون کردم. شاید اصلا معنی قوی بودن هم همین باشه.


در راستای همون موضوع خونه گرفتن، من امیدهای زیادی دارم. حس می‌کنم تکه‌های زیادی از پازل شخصیت من گم شده‌ان، که اکثرشون توی چیزهایی هستند که از وقتی اومدم دانشگاه ترکشون کردم، و خونه داشتن بستر خیلی خوبی مهیا می‌کنه برای برگشتن بهشون. کلاویه‌ها رو لمس نمی‌کنم، ورزش نمی‌کنم، کتاب نمی‌خونم و فیلم نمی‌بینم. قبلا یک احتمال نسبتا خوبی می‌دادم که ممکنه این‌ها صرفا چیزهایی باشن که خودم رو نسبت می‌دم بهشون تا تعریفم کنن. نمی‌دونم دقیقا چطور بگم. فقط چیزهایی باشن که باهاشون شناخته بشم شاید. و الان می‌فهمم که خیلی عمیق‌تر از این حرف‌ها بوده. کتاب خوندن بهم حس رشد کردن می‌داد. این‌که منتظر بودم خونه خالی بشه تا بتونم با حجم صدایی که دقیقا مد نظرمه، و احتمالا مد نظر همسایه‌مون نبوده البته، چشم‌هام رو ببندم و پیانو بزنم و سقف خونه‌ رو با experience پایین بیارم بهم کمک می‌کرده.


از اون‌جایی می‌فهمم انتخاب رشته‌ام کاملا درست بوده که وقتی همه می‌گن تموم بشه امتحان‌ها بریم هیچ‌کاری نکنیم، من توی ذهنم فکر می‌کنم که آخ‌جون، تموم بشه امتحان‌ها برم پایتون و Go کار کنم. من دقیقا با یاد گرفتن چیزهای جدید مربوط به رشته‌ام عشق می‌کنم. رابطه‌ی خیلی جالبی دارم با Go می‌سازم. اگه گیت‌هابم رو ببینی، یه ریپو هست که تقریبا هر یک هفته یک بار آپدیت می‌شه. هر یک هفته یک بار، برای دل خودم می‌رم چیزهای جدیدی یاد می‌گیرم ازش و پوشش می‌کنم توی گیت‌هابم. اولش به هیچی فکر نمی‌کردم، ولی الان به نظرم جالبه روندش. از طرف دیگه هم فشار بوت‌کمپ روی من کم نبود، اون هم افتادنش توی امتحان‌هام و هزار تا چیز دیگه، ولی همچنان دارم ازش لذت می‌برم و امید زیادی دارم به چیزهایی که قراره بهم بده. 


بعضی وقت‌ها به این فکر می‌کنم که آیا من انقدر همیشه لوس و حساس بودم، الان این شکلی شدم، یا چی. چیزی که الان به ذهنم می‌رسه، اینه که احتمالا بودم، ولی triggerهاش فراهم نمی‌شدن، یا بهتره بگم انقدر سفت به گاردهام چسبیده بودم که حتی اجازه نمی‌دادم که triggerهاش فراهم بشن تا ببینم چی می‌شه. بعضی وقت‌ها برام ترسناکه این دنیای جدیدم. یادمه یک بار، حدود دو سال پیش، من داشتم به زندایی می‌گفتم که فکر می‌کنم آدم منطقی‌ای هستم، و زندایی می‌گفت توی آدم عاقل احساسی‌ای هستی، و خیلی بیش‌تر از چیزی که بقیه می‌بینن و خودت فکر می‌کنی هم احساسی هستی. بعضی وقت‌ها یاد بعضی حرف‌های زندایی می‌افتم، و تعجب می‌کنم که چه شکلی توی مدت نسبتا کمی انقدر شناخت عمیقی از من پیدا کرده.


یک بار داشت می‌گفت که قبل از دانشگاه مثل من خجالتی بوده، ولی به مرور دانشگاه از بین برده این رو. من فکر می‌کردم که عمرا دانشگاه همچین تاثیری بذاره، ولی گذاشته. همچنان کم‌حرفم، ولی نه نسبت به قبل. و احتمالا کلا چندان خجالتی هم به حساب نیام. با انسان‌های جدید خیلی راحت‌تر ارتباط می‌گیرم، راحت‌تر حرف می‌زنم، و چیزهای این شکلی. و می‌دونی، یک بخش خوبیش برای اینه که درصد خیلی خوبی از بچه‌های دانشکده دقیقا محشرن. و نمی‌گم بی‌عیب هستن یا هر چی، ولی صرفا نمی‌دونم، خیلی community خوبی شکل دادیم با هم واقعا توی دانشکده. راحت می‌شه حرف زد، شوخی کرد، کمک گرفت، چیزهای این شکلی. همچنان اعتقاد راسخی دارم که از دانشگاه قرار نیست چیزی یاد بگیرم هیچ‌وقت، ولی به معنای واقعی عاشق دانشگاه‌ام هستم. بهتره بگم عاشق آدم‌های دانشگاه.

* در راستای یک عنوان مثل آدم نذاشتن توی این وبلاگ.

  • پرهام ‌
  • شنبه ۲۴ دی ۰۱

که یادم بمونه در ۷۲۵۷امین روز زندگیم، وقتی همچنان داشتم تلاش می‌کردم با درسی که ازش متنفرم یکم ارتباط بگیرم، یک پلی‌لیست موسیقی کلاسیک توی یوتیوب پیدا کردم به هوای گوش دادن به شوپن و موتسارت عزیز، ولی با یک پدیده‌ی عجیبی به اسم Luke Faulkner آشنا شدم. ۳۱ سالشه، و موسیقی حقیقتا حیرت‌انگیزی داره. دلم تنگ شده بود برای ذوق کشف کردن موزیسین‌های جدید.

+ پلی‌لیست

  • پرهام ‌
  • جمعه ۲۵ آذر ۰۱

نمی‌دونم دقیقا چقدر قدیمیه این موضوع، احتمالا برمی‌گرده به شش هفت سال پیش، ولی جزو معدود فانتزی‌هایی هست که برای من مونده. این شکلی که دوست دارم وقتی از این‌جا رفتم، توی شهری که می‌رم یه کافه یا رستوران خلوت پیدا کنم که پیانو داشته باشه، و بهشون بگم یه روز از آخر هفته‌ها رو بدون این‌که پولی بگیرم می‌رم و پیانو می‌زنم براشون. دوست دارم جای آروم و کم‌نوری باشه. شاید باعث بشه کم‌کم افراد بیش‌تری اون روز بیان اون‌جا تا پیانو زدنم رو ببینن، و منم به مرور ترسم بریزه و بتونم همون‌جوری که تنهایی پیانو می‌زنم توی جمع بزنم.

تصورش خیلی خوشحالم می‌کنه.

  • پرهام ‌
  • چهارشنبه ۱۶ آذر ۰۱

۳۰ آبان ۱۴۰۱

گفتنی زیاده.

یاد اون روز که این پست رو نوشتم می‌افتم. من از اون روز منتظر این سی آبان لعنتی بودم. منتظر بودم با پسرای ساوت‌گیت بازی کنیم. منتظر بودم مثل این هشت سالی که سنم قد جام جهانی دیدن رو می‌ده، از یه روز قبل از بازی‌های ایران تنم از هیجان و استرس بلرزه. که مامانم بگه پرهام، یه فوتبال ارزشش رو نداره. که سر گل‌ زدن‌هامون نتونم شادیم رو کنترل کنم. چه خیال خامی. 

تیم همونه. همون بازیکن‌هایی که چهار سال پیش بهشون افتخار می‌کردیم. مربی همونه. همون که یه روز عاشقش بودیم. می‌بینی چقدر کمه فاصله‌ی از عرش به فرش رسیدن؟ 

من نمی‌تونستم سر گل‌هایی که می‌خوریم خوشحال باشم. برعکس توی ذهنم عزاداری می‌کردم که چی شد که این شکلی شد. که از تک‌تک این افراد حالا متنفرم. که چقدر گستاخن که ازشون سوال می‌پرسن، و می‌گن به ما ربطی نداره، ما اومدیم فوتبالمون رو بازی کنیم و دل مردممون رو شاد کنیم. نمی‌دونم واقعا نمی‌دونید، یا خودتون رو می‌زنید به احمق بودن که نمی‌فهمید این مردم الان به خونتون تشنه‌ان. که این مردم می‌خوان شما صد سال فوتبال بازی نکنید وقتی یکم این‌ورتر دارن بچه‌ی ده ساله می‌کشن، دارن توی کردستان قتل‌عام می‌کنن مردم رو، و شما می‌گید ما اومدیم فوتبالمون رو بازی کنیم. کاش حداقل هیچی نمی‌گفتید.

این وسط هم گاهی می‌بینی که یه سری می‌گن نه، باید حمایت کرد،‌ چون تیم ملی کشورمونه، و هر کسی هم عقیده‌ی خودش رو داره و محترمه. و با خودت فکر می‌کنی کاش پیدا می‌کردی کسی رو که اولین باز این جمله‌ی همه‌ی عقیده‌ها محترم هستن و ازش می‌پرسیدی چجوری می‌شه عقیده‌ی کسی که داره به قاتل مردم تعظیم می‌کنه رو محترم بدونی. اصلا انسانی تو یا نه؟

و می‌دونی، هی به این فکر می‌کنم که چرا انقدر این قسمت انقدر من رو ناراحت کرد. این همه وقت اعتراض بوده، چرا من امروز شکستم؟ و فکر کنم می‌فهمم. من از دو سه سالگی توپ زیر پام بوده. من وقتی می‌رفتم هر مهمونی‌ای، یه دفتر و یه چسب نواری از صاحبش می‌گرفتم و باهاش توپ درست می‌کردم و فوتبال بازی می‌کردیم. من دبستان سر این‌که زنگ‌های ورزش بارون می‌اومد و باعث می‌شد زمین گلی بشه و نبرنمون فوتبال گریه می‌کردم. من بازی‌ای رو توی جام‌های جهانی از دست نمی‌دادم. یه بخش از هویتم فوتبال بود. یه معنایی می‌داد برام. و حالا برام کم‌اهمیت‌ترین چیز ممکنه. چیزی که یه موقعی بهم هویت می‌داده حالا حالم رو به هم می‌زنه، و همه‌‌ش صدقه‌ی سر این آدم‌هاست. انگار دونه‌دونه جان‌پیچ‌هات رو بگیرن و نابود کنن، تا خیالشون راحت بشه که هیچی ازت نمی‌مونه. که پوچ می‌شی.

صرفا می‌شینی فکر می‌کنی، و می‌بینی این احتمالا حقت نبوده. حقت نبوده خونه‌ی داییت، که یه موقعی خوشحال‌ترین حال رو توش داشتی، جایی بشه که مامانت و زن‌داییت رو می‌بینی که برای مردمی که دارن کشته می‌شن زارزار گریه می‌کنن. یا حقت نبوده هر روز که می‌خوای بری دانشگاه، یه مشت آدم با کلاش روبروی دانشگاهت باشن و وقتی می‌خوای بری تو، بگن ماسکت رو بده پایین، با یه لیست ۲۰۰ نفره‌ی ممنوع‌الورودی چک کنن اسمت رو، یه دوستت رو بگیرن، بگن حالا برو تو. درست نبوده که از برادرت به خاطر حرف‌هایی که می‌زنه عصبانی باشی و هر بار می‌خوای سراغش رو بگیری فکر کنی که دلت باهاش صاف نیست.

کاش یه روز برگردم به این پست، و بگم چقدر سخت بود، ولی گذشت و درست شد همه‌چی. که ارزشش رو داشت.

هیچ‌وقت از این آدم‌ها به این اندازه متنفر نبودم.

  • پرهام ‌
  • دوشنبه ۳۰ آبان ۰۱

آبان۱۴۰۱

فکر کنم سخت‌ترین دوران زندگیم رو می‌گذرونم. هر روز می‌ریم دانشگاه و هیچ کلاسی تشکیل نمی‌شه. هر روز می‌شینیم توی سایت و با بچه‌ها چند ساعت بحث می‌کنیم که حرکت عاقلانه چیه. و حالا که بحث احتمال حذف ترممون هم مطرح شده سخت‌تر هم شده. هیچ‌کس نمی‌دونه چقدر می‌خواد هزینه بده، و آیا هزینه‌ای که می‌ده اصلا تاثیری داره یا نه. تقریبا با هر کس که بحث می‌کنم، وقتی نظرش روی رفتن سر کلاسه، براش نزدیک‌ترین دوستش رو مثال می‌زنم و می‌گم اگه اون رو گرفته بودن چی؟ می‌رفتی سر کلاس؟ و همه‌شون می‌گن اصلا نمی‌رفتن. و این اصلا معنیش این نیست که توی ذهن من این یه مسئله‌ی حل‌شده هست و به نتیجه رسیدم که چه کاری درسته. من هم حتی از ایده‌ی حذف ترم شدنم می‌ترسم. من هم نمی‌دونم چقدر می‌تونم و می‌خوام که هزینه بدم سر این جریان.

یادم نمیاد که هیچ‌وقت دقیقا لازم شده باشه خودم رو مجبور کنم که درس بخونم، ولی الان این شکلیه. وقتی نمی‌دونی که دو روز دیگه قراره چی بشه، این که هزار تا دلیل توی ذهن خودت منطقی هم برای خودت ردیف کنی که بشینی درس بخونی خیلی موقع‌ها جواب نمی‌ده. این شکلی می‌شه که بخش خوبی از روزت سپری می‌شه، و وقتی فکر می‌کنی می‌بینی تنها کاری که کردی خیره شدن به دیوار بوده. 

عمو هاشم مدت زیادیه که ذهنش درگیر فردیت و جمعیته. این‌که تک‌مهره‌ها واقعا چقدر تاثیر دارن. چجوری می‌شه از فردیت به جمعیت رسید. بحث کردن در موردش رو خیلی قبل از این‌ جریان‌ها شروع کرده بود، ولی الان به نظرم مهم‌ترین چیزیه که می‌شه بهش فکر کرد. این‌که تاثیر تو، توی یک نفر، واقعا چقدر می‌تونه باشه.

  • پرهام ‌
  • يكشنبه ۱۵ آبان ۰۱

در آستانه‌ی ترم سه

خب، میشه از این‌جا شروع کرد که من می‌ترسم از ترم جدید. احتمالا اگه فقط توی ذهنم درس‌های ترم جدید بود، نمی‌ترسیدم. خیلی کم پیش میاد که من از سخت بودن درس‌هایی که دارم بترسم و به این فکر کنم که از پسشون بر میام یا نه. ولی علاوه بر اون، هزار تا چیز دیگه توی ذهنم هست که اگه بخوام بشینم با تمرکز بهشون فکر کنم، از استرس می‌میرم. احتمالا بهترین راهش همین باشه که خیلی بهش فکر نکنم و ببینم چی میشه.

از اون‌جایی که من کلا از خوابگاه بودن و با چند نفر دیگه زندگی کردن خوشم نمیاد خیلی، احتمالا قراره بخش زیادی از روز رو توی کتابخونه‌ی دانشگاه بگذرونم. یکی از شوخی های بچه‌ها توی ترم قبل این بود که هر ساعت رندومی از روز که بری صبوری، با احتمال بیشتر از نود درصد سپهر اونجا نشسته و داره یه کاری می‌کنه. و حالا احتمالا این ترم من هم قراره به سبک سپهر زندگی کنم :)) دوست دارم حالا که قراره این شکلی باشه ازش خوب استفاده کنم. کورس‌هایی که قراره ببینم رو منظم ببرم جلو، بعضی موقع‌ها کتاب بخونم و درس بخونم کلی. و ته دلم هم امیدوارم که اونقدری که فکر می‌کنم پیچیده نباشه همه‌چی و عادت کنم زود.

این چند ماه پر از تغییرهای عجیبی بود که من هیچ کاری نمی تونستم بکنم بعضی موقع‌ها در موردش. فقط باید می‌نشستم و با حیرت مرور می‌کردم اتفاق‌ها رو و فکر می‌کردم چی شد که این شکلی شد. فکر نکنم هیچوقت توی دوره‌ای از زندگیم انقدر حس ناپایدار و معلق بودن کرده باشم. دوست دارم فکر کنم که آخرش همه‌چی سر جاش قرار می‌گیره، و من کمتر می‌ترسم.

+ در جریان مشکل هدرم هستم ولی برنامه‌ای ندارم :)) لینکش خراب شده و منم بک‌آپی از عکسه ندارم. مثل همیشه.

  • پرهام ‌
  • سه شنبه ۲۲ شهریور ۰۱

چون که این فیلد نمی‌تونه خالی باشه.

مرداد هشت سال پیش، یه پسربچه‌ی یازده ساله از کلاس آقای حسینی اومد بیرون و نشست توی ماشین کنار مادرش. اون جلسه‌ی کلاس آقای حسینی در مورد اعداد اول بود. اعدادی که فقط بر خودشون و یک بخش‌پذیرن. بعد از اینکه درسشون داد، لیست اعداد اول یک تا صد رو داد دست شاگردهاش، و گفت هر کی بتونه توی پنج دقیقه از حفظ بگه اون لیستو بهش جایزه می‌ده. پسربچه تنها کسی بود که تونست بگه و جایزه رو برد. جایزه‌ش یه چیزی بود برای وصل کردن فلش به گوشی‌. اون موقع به دردش نخورد چون یه گوشی جاوای قدیمی داشت که از برادرش بهش رسیده بود، و وقتی هم که گوشی جدید خرید جایزه‌ش رو گم کرده بود. ولی خوب یادش موند که اون روز، وقتی نشست توی ماشین پهلوی مادرش، سلام کرد و گفت: "مامان، من می‌خوام بعدا برم رشته‌ی ریاضی.". مامانش هم مخالفت خاصی نکرد. شاید واقعا موافق بود از همون اول، یا فکر می‌کرد احتمالا یکی از تصمیم‌های آنی هست که هر پسر یازده ساله‌ای می‌تونه بگیره و بعدا تغییر کنه.

پسربچه یک سال کلاس‌های آقای حسینی رو رفت، و هر جلسه مطمئن‌تر شد که برای ریاضی ساخته شده. همون پسری که پنج سال از ریاضی فراری بود و جواب تمرین‌هاش رو از ته کتاب‌های کار می‌دید و علامت می‌زد، حالا می‌تونست چند ساعت بدون خستگی بشینه و مسئله حل کنه. می‌تونست برای وقت‌های استراحتش بشینه عدد پی رو محاسبه کنه، و هر وقت جا برای اعشارش کم اومد، یه برگه‌ی دیگه به ادامه‌ش منگنه کنه و ادامه بده. آخر سال برد اون رو مدرسه و اندازه‌ی طول حیاط مدرسه‌شون شده بود طول عدد پی‌ش. 

سه سال راهنمایی هم گذشت. علاقه‌ش کم نشد و آخر سال سوم ریاضی رو انتخاب کرد. روزی که رفته بود مدرسه برای انتخاب رشته، دوست پدرش به پدرش گفت پسرش داره اشتباه می‌کنه که میره ریاضی و آینده‌ی خوبی نداره. باباش هم گفت احتمالا این شکلی نباشه و اگه پسرش بخواد می‌تونه توش خوب باشه. پسرش یادش موند برای همیشه این رو.

سال اول دبیرستان ریاضی رو دوست داشت. سال دوم با چیزی روبرو شد توی آمار به اسم منطق. خیلی عجیب و جالب بود براش. معلمشون می‌گفت برای اینه که خیلی موقع‌ها بشه منطق و فکر آدم‌ها رو روی کاغذ آورد. p آنگاه q. فلان چیز بهمان چیز رو نتیجه می‌ده و فقط در صورتی گزاره اشتباهه که فلان. احتمالا از همون‌جا فکر کردن منطقی براش پررنگ‌تر شد. سال بعدش هم ریاضی رو دوست داشت. حتی با تست‌های کیلویی زدن درس‌هاش برای کنکور هم مشکلی نداشت. 

پسر تابستون بعد از کنکورش، با شک و تردید زیادی کامپیوتر رو انتخاب کرد. احتمالا کنار انتخاب ریاضی، جزو بهترین تصمیم‌های زندگیش تا الان بوده. به هر حال، نقش منطق توی ذهنش پررنگ‌تر از قبل هم شد. یا true، یا false. یا وارد بلاک if میشی یا نه. یا صفر یا یک. ترم دو هم دوباره منطق خوند توی گسسته. پیشرفته‌تر و عمیق‌تر. می‌دید که چه چیزهای پیچیده‌ای روی کاغذ می‌تونه بیاد و تبدیل به ریاضی بشه. تبدیل به مقدار بشه و بشه ازشون نتیجه گرفت.

ولی هیچکس توی این مسیر، از وقتی توی ماشین نشست کنار مادرش تا الان که ترم دومش رو تموم کرده و نشسته این پست رو نوشته، نگفت که قرار نیست این‌ها همه‌جا جواب بده. قرار نیست همیشه روابطش با بقیه رو بذاره توی چهارچوب منطق. قرار نیست بتونه از چیزهای واقعی زندگیش true و false در بیاره و هیچی این وسط نباشه. نه. باید خودش می‌رفت جلو، و این‌ها رو می‌فهمید. براش هنوز هم سخته بعضی موقع‌ها پردازش چیزای جدیدی که فهمیده. اینکه دیگه نمی‌تونه بعضی موقع‌ها به بهترین دوست این چند سالش، ریاضی، هم اعتماد کنه. فکر می‌کنه قالب و معیاری که تا الان همیشه جواب می‌داده رو هم از دست داده. ولی ناراحت نیست. احتمالا خوشحال هم باشه که دیرتر نفهمیده. احتمالا هر چی دیرتر می‌فهمید هضمش براش سخت‌تر هم می‌شد.

  • پرهام ‌
  • جمعه ۷ مرداد ۰۱

هفته‌ی اول

حالا که توی اتوبوس نشسته‌ام تا برای چند روز برگردم اصفهان، فرصت خوبیه که بنویسم یه هفته‌ی اول چطور بود.

خوابگاه واقعا جای جالبی نیست، ولی دارم باهاش کنار میام واقعا. دانشگاهمون هیچ‌گونه زیبایی بصری نداره ولی دوستش دارم. از نشستن توی سایت دانشکده، گذاشتن هندزفیری توی گوش، شافل‌‌گذاشتن آهنگ‌های تیرسن و کد زدن خیلی لذت می‌برم. و البته من دقیقا هر تصوری می‌تونستم از شش روز اول تهران بودنم بکنم جز اینکه توی شش روز چهار بار با سارا بیرون برم. میشه گفت بین بیرون رفتن‌هام هم یه چند تا کلاسی رفتم و درس خوندم.

احتمالا از هفته‌ی اول تهران، نشستن روی زمین و شیرکاکائو و کروسان خوردن با سارا همیشه یادم بمونه.

  • پرهام ‌
  • سه شنبه ۳۰ فروردين ۰۱

‌گزارش وضعیت

ما حقیقتا با خیال اینکه دانشگاه قرار نیست حضوری بشه چهارشنبه رفتیم شمال و نمی‌دونستیم طی یک تصمیم انقلابی قراره بهمون بگن هفته‌ی بعدش بیاین خوابگاه رو بگیرید حضوری بشید. و به این ترتیب امروز می‌ریم اصفهان، و دوباره چهارشنبه باید بیایم تهران. تک‌تک عضلاتم از نشستن توی ماشین خسته‌ن :)) و این وسط یه شش هفت‌ تا ددلاین هم دارم که هیچ ایده‌ای ندارم که چجوری باید برسونمشون، و درسایی که من با خیال راحت همیشه عقب‌تر بودم و با یوتیوب جلو می‌بردمشون ولی الان قراره بشینم سر کلاسشون و سر تکون بدم :))

از‌ تهران رفتن خوشحالم. می‌دونم که احتمالا خوابگاه جای آشغالیه، و اینکه الان هیچ کافه‌ای باز نیست که برم پاتوقش کنم، و احتمالا نمی‌تونم خونه‌ی داییم هم برم خیلی. ولی انقلاب هست، ارکستر سمفونیک و گوش دادن به برامس عزیز توی وحدت هست،  دیگه خبری از کلاس مجازی نیست، و احتمالا یه دو سه تا خط قرمز برای رد شدن هم باشه. همین کافیه فکر کنم.

  • پرهام ‌
  • دوشنبه ۲۲ فروردين ۰۱

حمیدخان، خوردیم به انگلیس و آمریکا. جون می‌داد بودی و از سیاسی‌ترین گروهی که احتمالا جام‌جهانی تا حالا به خودش دیده می‌گفتی. از تقابل با پسرای ساوت‌گیت. از داور عجیب ایران-آمریکا. 

ولی نیستی. نیستی و جات خالیه.

  • پرهام ‌
  • شنبه ۱۳ فروردين ۰۱
عنوان وبلاگ نام کتابی از ایروینگ استون در مورد زندگی ون‌گوگ که با عنوان "شور زندگی" در ایران ترجمه شده.

 
موضوعات